Search
Close this search box.
تازه ها
نیم نگاه

نیم نگاه

نویسنده: مصطفی رحیمی

در گرماگرم هجوم طاعون، «هر یک از همشهریان ما مشغولیات عادی زندگی خود را تا حد امکان دنبال می کردند.» و «هنوز هم مثل سابق اشتغالات شخصی خود را در درجه اول اهمیت قرار می دادند.» . . . بیشتر مردم بخصوص نسبت به آنچه عادات شان را بر هم میزد یا مزاحم منافع شان می شد حساسیت داشتند.» و «این تسلیم عمومی، که به مرور زمان می توانست روحیات آنان را معتدل تر سازد، به آدم های مهملی تبدیل شان کرد.» و طبیعی است که «فقر» آینده ای که رفته رفته هر گونه امیدی از آن سلب می شود، سکوتی که شب ها بر دور میز حکمفرماست . . . در چنین دنیایی دیگر جایی برای عشق باقی نمی ماند.» و «همشهریان ما، بی حافظه و بی امید تنها در زمان حال مستقر بودند. در واقع همه چیز برای آنان به صورت زمان حال در می آمد. باید این را گفت که طاعون همه قدرت عشق و حتی دوستی را از آنان سلب کرده بود، زیرا عشق کمی به آینده احتیاج دارد و دیگر برای ما فقط لحظه ها وجود داشت.» مساله ای که در اینجا مطرح می شود آنست که ببینیم آیا می توان سهم خود را از طاعون زدگان جدا کرد؟ «طاعون نداشتن کافی نیست . . . ـ» و «عده ای دست به هیچ کاری نزده اند، حال آن که بیماری با همه سر و کار دارد. هر کس باید وظیفه خود را انجام دهد.» و «سخاوت حقیقی درباره آینده آنست که هم اکنون هر چه داریم بدهیم.ـ» و یا «باید با هم دوست داشت یا با هم مُرد» و در سرزمین طاعون جزیره ای وجود ندارد.»
آرزوی خوشبختی آرزوی مقدسی است، به شرط آن که در اندیشه خوشبختی دیگران هم باشیم، «ریو آرزو میکرد که همه آنان که همدیگر را دوست دارند بهم برسند، اما قوانین و مقررات در میان بود، طاعون در میان بود و او وظیفه داشت آن کاری را انجام دهد که ضروری است. و گوئی به دنبال این مطلب می آید: «آه، می فهمم. شما می خواهید از خدمت به عامه مردم صحبت کنید، اما خیر و صلاح عامه از خوشبختی فرد فرد آنها تشکیل شده است.»
طاعون بر همه شهر مسلط است. «کسی نمی خندد مگر مست ها» و پر واضح است که «اگر بیماری گسترش یابد مرزهای اخلاق دورتر می شود.» و مهم آن که: «طاعون قضاوت درباره ارزش ها را از میان برده بود و بهترین نمونه این حالت آن بود که دیگر . . . همه چیز را از یک جا می پذیرفتند.» و «هیچکس احساسات عالی نداشت. همه دچار احساسات یکنواخت بودند.»
آیا می توان در برابر این وضع بی اعتنا و خونسرد بود؟ «وقتی انسان مصیبتی را که طاعون همراه می آورد می بیند، باید دیوانه یا کور یا بزدل باشد که در برابر آن تسلیم شود.» در حالی که بدبختانه «همشهریان ما خود را با طاعون تطبیق داده بودند.» و هیچ چیز بدتر از این تسلیم نیست، زیرا رفته رفته عادت می شود و «بدبختی همین است، زیرا عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است.»
اکنون چه باید کرد؟ «باید سختی ها را درمان کرد، پیش از آن که بخواهیم فضایل آن را ثابت کنیم.» و «باید به هر ترتیبی که باشد جنگید و نیابد به زانو در افتاد. همه مساله در این بود که تا حد امکان از مردن انسان های بیشتر و از آشنایی آنان با جدایی ابدی جلوگیری کرد و برای این کار تنها یک راه وجود داشت و آن درهم شکستن طاعون بود، و «فعلا مائیم و بیماران که باید درمان شان کرد. بعدها آنان فکر خواهند کرد و من هم . اما فوری تر از همه درمان آنهاست.» اگر «پیروزی ها همیشه موقتی است»، چه باک. «این دلیل نمی شود که ما دست از مبارزه برداریم . . . »
بی گمان راه هموار نیست، «در تاریخ ساعتی فرا میرسد که در آن، آن که جرات کند و بگوید دو دو تا چهار تا می شود مجازاتش مرگ است،» ولی ما باید «بی آن که نقش قهرمان بازی کنیم، در اندیشه نجات عمومی باشیم. «زیرا در اینجا مساله قهرمانی در میان نیست بلکه شرافت در میان است.» اگر پیشرفت طاعون سریع است بدان سبب است که وسایل مبارزه با طاعون چندان زیاد نیست. ما آدم کم داریم . . .
بیشتر متفکران قرن بیستم و از جمله #کامو بر این عقیده اند که «طبیعت بشری» وجود ندارد. انسان به حکم سرنوشت نه دیو است نه فرشته، نه گرگ است نه گوسفند سلیم. انسان، انسان است. موجودی که کار او، آرمان او، طرح های او، عشق او در سازمان وجودی خودش موثر است. زنبور عسل همیشه زنبور عسل است. اما انسان همیشه چیزی است، جز آن که لحظه ای پیش بوده است و انسان فردا، انسان امروز است به اضافه چیز پیش بینی نشدنی دیگری. انسان همیشه بیرون از مرزهای خویش است.
ولی آیا در خمیرمایه او، در اعماق وجود او، هیچ نیست؟ چرا، «آن چه انسان در میان بلایا می آموزد، این است که: در درون افراد بشر ستودنی ها بیش از تحقیر کردنی هاست.»
اما آیا به اتکاء این ستودنی ها میتوان در آفتاب روئی نشست و به انتظار بهار شکوفا، زندگی بود؟ نه، زیرا «باسیل طاعون هرگز نمی میرد و از میان نمی رود» پس خوشبخت بودن با نگهداری خوشبختی ملازمه دارد، باید با طاعون مبارزه کرد.