زنگ را که میفشارم چشمم می ماند روی یک برگهی A3 . برگه سفت و سمج چسبیده به ستون کنارِ در و کلمات رویش با حس غریبی از درد و شفقت و تیزی واقعیتی تلخ ذهن و زبانم را میخراشند. توی راه پلهی باریک انگار تلوتلو میخورم با تکرار هر هجای عبارتِ شبه تبلیغی، غنایی و دراماتیکِ “موی بالای 50 سانت شما را خریداریم” انگشتانم که خود به خود رفتهاند زیر شال، موهایم را با حسی متفاوت و لبخندی ناگزیر لمس میکنند.
- هاهاها چه کمندی بشود موی بالای 50 سانت!
توی سالن زن میانسالی با سلام و لبخندی میپرسد:
- شما بودید برا این ساعت نوبت گرفتید؟ بفرمایید! بفرمایید!
شال و مانتوام را آویزان میکنم.
- یه رنگ برای مو و ابرو، یه وکس و اصلاح برای صورت.
دست میبرد زیر موهایم.
- خب موهات که بلند نیستن، ولی چون رنگ داره فقط با بی رنگ کردن میتونی از رنگهای روشن …
- نه همون رنگ تیره رو ترجیح میدم.
- باشه حالا آلبوم رو ببین.
آن رو به رو زنی روی مبل نشسته زیر یکی از همان کاغذهای A3 که این بار زیر عبارت “موی بالای 50 سانت شما را خریداریم” ریزتر نوشته: ” بدون حنا، بدون رنگ، سوختگی و موخوره.”
زن روبه رویی با نگاهی به ساعتش پاهای روی هم انداختهاش را جابه جا میکند. آرایشگر از زن میپرسد:
- چی شد مینا جان، دیر نکرده؟
- نه، راهش دوره طول میکشه تا از روستا بیاد.
- از همون روستای قبلی دیگه؟
- نه یه روستای جدیده دو سه روز پیش رفتم برا بازاریابی، حدود بیست دقیقهای قبلیه.
آرایشگر ته سالن شروع میکند به ترکیب رنگها توی یک کاسه، از مینا میپرسد:
- حالا خودت از نزدیک موهاشون رو دیدی؟
- نه هنوز، انگار یه کمی براشون سخت بود، نشونم ندادن؛ گفتن اگه خواستیم پیام میدیم.
- چطور؟ روستای قبلی که خیلی استقبال کردن مگه این هم از روستاهای شهرستان سلسه نبود؟
- چرا بود، ولی یه روستای کوچکتر بود و کمی دورتر؛ مشکلی نیست، کافیه یکیشون بفروشه، فعلا این اولین نفر.
آرایشگر با رضایت تیوپ رنگ را میفشارد.
- بله جانم همیشه اولینها مهمن، تازه هنوز مونده تا ما قدرت واقعی پول رو بفهمیم.
– بعله دیگه! این یکی عکس موهاش رو برام فرستاد، باورت نمیشه زهرا جان، طفلکی برعکس ظاهر نزارش موی جالب و کم نظیری داره.
– اِهه چه خوب ! ولی از من به تو نصیحت مینا جان نُقل خوشمزهای زیر زبون اهالی این یکی روستا دیگه ننداز، از نرخ کم شروع کن!
مینا این بار رو به من با خنده توضیح می دهد و قبل از هر چیز بلندی دو دندان نیشش به چشمم میآیند.
- حق با زهرا خانمه، توی اون روستا موی یه دختری تا قوزک پا بود اون هم بورِ روشن و پر حجم، منم خریدمش ده میلیون.
زهرا تند تند ظرف رنگش را به هم میزند و میدود توی حرف مینا.
- و داستانی درست کردی اون سرش ناپیدا، حالا هرکی مو داشت در حد دم بز و یال خرس، هم مدعی شد بود و دم از هفت، هشت میلیون میزد.
مینا میدود به سمت کیف و گوشیش که زنگ میخورد، عصبی میگوید:
- حالا بیا به این جماعت تقریبا بیسواد ثابت کن موها با هم فرق دارن.
گوشی را بیرون میکشد و جواب میدهد.
- بله جانم! بله عزیزم نزدیک میدان شقایق، تو همون آریشگاهی که برات نشونی فرستادم منتظرت هستم.
زهرا موهایم را از پشت نصف میکند، بخشی را کلیپس میزند و مشغول میشود. بوی رنگ میپیچد توی دماغم و سردیش میخزد توی سرم. از مینا میپرسد:
- امروز فقط با اون قرار گذاشتی؟
- نه منتظر مهدیه هم هستم؛ رفته سمت روستاهای جنوب بازاریابی.
زهرا کمر راست میکند:
- جنوب؟ ولی به نظرم بهترین موها مال زنان مناطق سردسیرن.
- شاید، ولی مهدیه جون ظاهرا دست پر برگشته، یه سری عکس برام فرستاد، خیلی راضی بود، همون جا خریده، قراره امروز بیارشون.
مینا دوباره گوشیش را جواب میدهد.
- تو الان کجایی عزیزم؟ کدوم مطب؟ ای بابا چرا رفتی اونجا؟ تا بیای سمت ما کلی طول می کشه، اوج ترافیک هم هست، خو یه اسنپ بگیر برات لوکیشن میفرستم. چی اسنپ بلد نیستی؟ خب یه تاکسی بگیر بعد گوشی رو بده به راننده تا آدرس بدم بهش.
زهرا میید آید جلوآ چرخد سمت جلوی سرم.
- راستی مینا جان میگن این روزها بازار خوب نیست حقیقت داره؟
- خوب بود ولی این چند روزه ظاهرا به خاطر کریسمس کساد شده.
- حالا کو تا کریسمس، بیشتر از یک ماه مونده.
- باشه باز هم تاثیر داره، البته بعضیا هم میگن به خاطر وضعیت دلاره، از طرفی جلوی صادرات مو رو هم گرفتن، چرا؟ معلوم نیست؛ فعلا که مثل سابق بازار نداریم.
مینا این بار با گوشی شروع میکند به راهنمایی راننده تاکسی. میپرسم:
- بازار خارجی دارین برا این موها؟
- زهرا تند تند رنگ ته ظرف را جمع میکند و میمالد به سرم.
- ولا من زیاد سر در نمیآرم، مینا خانم تو این کاره، اینجا فقط با فروشنده ها قرار می ذاره. یه مقدارش مصرف داخلی داره برا اکستنشن مو، بقیهاش رو میفرستن روسیه، ترکیه و قزاقستان گمونم.
مینا برمیگردد:
- این بنده خدا انگار مشکلاتی داره؟ از میدون کیو میتونست مستقیم بیاد اینجا اما نمیدونم چرا رفته ساختمون پزشکانِ چهار راه فرهنگ؟
- خب شاید نوبت دکتر هم گرفته؟
- نه بابا گفت امروز فقط برا فروش موهاش میآد شهر.
- نکنه شوهرش راضی نباشه دُردی برات درست شه مینا جان؟
- ای بابا چه دُردی؟
کمی فکر میکند و میگوید:
– راستش تا حالا به این موضوع فکر نکردم، به نظرم هر آدم عاقل و بالغی حق داره موهای سرش رو بفروشه، نه؟
به نشان نمیدانم شانهای بالا میاندازم و از زیر دست زهرا که نایلون را روی سرم سفت میکند بلند میشوم. مشتری جدید زن مسنی است، زهرا میرود سراغ اصلاح موهایش.
روی مبل روبهروی مینا مینشینم. دمق است و لابد دارد به زوایای قانونی کارش فکر میکند با خنده میگویم:
- جالبه این قضیهی فروش مو، یه لحظه انگار پرتابم کرد تو قرن نوزده اروپا، یادته تو دبیرستان یه داستان داشتیم که…
- آره بابا یادمه، زنه موهاش رو میفروشه برا ساعتِ شوهرش زنجیر میخره، مرده هم ساعتش رو میفروشه یه شونه برای موهای زنش میخره!
- پس یادته؟
- آره، حالا فکر میکنم اونا یه قرن بیشتره شروع کردن اما ما تازه داریم راه میافتیم.
- اونهم چه راه افتادنی، بر مدار بینوایان ویکتور هوگو.
مینا ذوق زده میخندد و من گرفتار دو زاویهی دید متفاوتمان هستم. میپرسم:
- چند وقته تو این کاری؟
- دو سه سالی میشه ولی اخیرا کارمون خیلی رونق گرفته.
- به نظرت دلیل رونقش چیه؟
- ممکنه اقتصادی باشه، اما عادی شدنش هم مهمه، تازه کار بدی هم که نیست، درسته؟
- چی بگم ولا نمیدونم، اما حس میکنم فروش بخشی از بدن یه جورایی قباحت داره.
- خب شاید، ولی نه وقتی چیزی مثل مو و ناخن دور ریختنی رو بفروشی، به هر حال کوتاهی مو یه جور تنوع هم هست، نیست؟
- چرا واقعا هست، خود من تحمل موی بلند رو ندارم.
- چشمهایش را تنگ میکند و متاثر میگوید:
- اما باورت نمیشه چه کیسایی موهاشون رو میفروشن، گاهی ماجرا اونقد تراژیک میشه که اشک آدم رو در میآره، گاهی هم یه جورایی مسخره بازیه، یارو مو رو میفروشه با پولش دماغش رو بچینه، یا ژل بزنه تو لبهاش.
دوباره گوشیش را جواب میدهد:
- بله، بله عزیزم، گفتم که کارت اصلا طول نمیکشه. خودم دوباره برات تاکسی میگیرم؛ باشه برا همون ساختمان خورشید میگیرم، خوبه؟ پس نگران نباش!
مینا یک قیچی نسبتا بزرگ از کشو در میآورد و روی میز میگذارد. زهرا با قیچی و شانهی توی دستش چرخیده سمت ما و نگاهش میکند:
- نه خیر این یارو ریگی به کفششه؛ شر نشه برامون صلوات!
- چی بگم زهرا جان! به زور که نرفتیم دنبالش خودش خواسته، درسته؟
زهرا شانهای بالا میاندازد، مینا گوشی را توی مشتش میفشارد و غرغر میکند:
- خیری که از موها ندیدن حالا که میخوان دو زار از قِبلشون در بیارن بزنن به یه زخمی هزار تا سرخر و مدعی پیدا کردن!
در باز میشود و دختر جوانی وارد میشود. سگرمههای مینا از هم باز میشوند و از جا میکند. لبش با نمایش دو نیش گرگی به خنده باز میشود.
- به به مهدیه جون؛ شیری یا روباه، انشالله که دست پر برگشتی!
مهدیه چرخی به کمر و شانهی چپش میدهد و مستطیل بزرگ یک ساک سنتی را که در دست راست دارد با پا میدهد بالا:
- شیرِ شیر! بیا ببین چه گیسو کمندایی رو برات اغفال کردم.
کنار میز میایستد و دست میبرد توی ساک. دسته دسته موهای مشکی قهوهای بلوطی و بور را در میآورد و روی میز ردیف میکند. ته همه را با یکی دو کش مشکی محکم بسته. شلال بلند گیس و موهای بریده از جایی مبهم و تاریک توی ذهنم لیز میخورند و عین مار در هم می لولند، با وحشتی مرموز. شاید صورتی چندش آور از عکس آن دختر فرانسوی که به جرم رابطه با سرباز دشمن سرش را می تراشیدند. نه تراشیدن نه،گیسهای بریده در آیینی شبهه نمایشی و مقدس به باز گرفته شده اند، اما به وضوح یادم نمیآید کی و کجا.
مینا ذوق زده یک دسته موی بلند سیاه را بالا میگیرد:
- اینو ببین، عجب جنسی! وزنش هم خوبه حیف که سیاهه و بازار خوبی نداره! بازار فقط طلایی، بور و خرمایی.
این بار در باز میشود و زنی حدودا 22 ساله لاغر با چشمان آبی سیر ته کاسهی گود چشمخانهها و پوستی مهتابی با ردی از آفتاب سوختگی روی دماغ و گونهها وارد میشود. مینا به طرفش میرود :
- گلاره خانم درسته؟
- بله، میبخشید خانم! خیلی دیرکردم؟
- نه نه برا ما که هنوز زوده.
- اما برا خودم خیلی دیره.
مینا کمکش چادر را از دور تنش میکند و میدهد دست مهدیه. زن سنجاق روسریش را کنده نکنده، مینا فرزی میچرخد پشتش و کمک میکند گیرهای که موهایش را بالا بسته باز کند. تندی دست میبرد زیرشلال موی بور و موج دارش که تا کمر است. بعد لای انگشتان درازش جنس و ضخامتشان را برآورد میکند و تند تند از پایین رو به بالا وجبشان میکند. از حالت چهرهاش می فهمم دلش دارد غنج میرود. به آرامی میگوید:
- خب انصافا جنسشون بد نیست، حجمشون هم متوسطه، اگه کوتاه کوتاه کنم، یعنی پسرونه بزنم در میآد هول و هوش 7 نهایت 8 تومن.
زن تندی عقب میکشد:
- نه نگفتی خیلی کوتاه؛ شوهرم گفته به شرطی اجازه میدم که تا سر شانهات کوتاهتر نشه!
- ای بابا تا سر شانه که 50 سانت هم نمی شه نهایت3 یا 4 تومن بتونم بخرم.
- زن مردد میماند اما من…
مینا به طرف میز و دسته های مو برمیگردد. قیچی را عصبی باز و بسته میکند.
- اما چی عزیزم؟ بیا ببین کل ملت دارن موهاشون رو میفروشن، تو نه اولی هستی نه آخری.
زن مسن از زیر دست زهرا خانم بلند می شود. کار کوتاهی مویش تمام شده با نگاهی به خود توی آینه میگوید:
- فرض کنیم مثل عهد قدیم شاهمیری شده تو ولایت و بر الم وکتل به گیس زنا نیاز دارن!
همه چرخیدهایم سمتش. بدجوری ذهنم را میکشاند به شاهنامه و گیسو بریدنها در سوگها. زن دستی توی موهای کوتاهش میبرد و انگشت میکشد به عریانی وسط سرش. متاثر میگوید:
- کرونا یه خواهر و یه برادرم رو ازم گرفت، مو به سر خودم هم نذاشت. به فرض که بریدم، گیس میخوام چه کار؟ حالا دیگه جزء زندگی چه میشه کرد؟
زهرا میچرخد سمتش.
آخی تسلیت میگم ! به خدا اصلا خبر نداشتم، خدا بیامرزه!
زن تشکر میکند و لباسهایش را میپوشد رو به گلاره میگوید:
- تو هم سخت نگیردختر جان! دوباره بلند میشن، اونقد که ازشون خسته بشی، به چه دردی میخورن هی بشوری خشک کنی و ببندی بالای سرت.
زهرا سشوار را روی سرم میگیرد، رو به گلاره میگوید:
- میخوای زنگ بزن با شوهرت هم مشورت کن، اینطوری بهتره.
مهدیه دست میبرد توی ساک با یک دست جلوی چشم مینا را میگیرد و با دست دیگر یک بافه موی قهوهای مایل به خرمایی در میآورد و جلوی چشم مینا تکان میدهد:
- اما شاه بیت خرید این سفرم، حیف خیلی بلند نبود! مجبور شدم کرنلی کوتاه کنم که بشه 50 سانت.
دست مینا توی موجهای نرم مو میلغزد.
– عجب نرم و لطیفن! ولی گمونم وزنش زیاد نیست از بس ظریفه.
- اتفاقا سنگین هم هستن، گمونم 100 گرمی بشه محشره! حالا وزن میکنیم.
مینا بافهی موی خرمایی را با دست وزن میکند، با لبخند رضایتی میگوید:
- درسته، حجمش زیاده، وای چقد هم نازه! به صاحبش گفتی چه مکملایی بخوره که رشدشون زیاد بشه، زودتر بلند شن؟
- آره بابا گفتم، ما دههی هشتادیا کارمون رو خوب بلدیم، مشتری مداری تو ذاتمونه و نبض بازار تو مشتمون.
- حالا شاخ نشو عزیزم، این دفعه واقعا جای توپی رفتی، همه بکر و رنگ نکرده.
چشمم روی میز است و بافههای مو، تصویر قدیمی با اشارهی زن به الم و کتل جان میگیرد با خرمنی از گیس سیاه ریخته بر تابوت خان سالاری مرده. لابد خانی که روزگارانی دراز بر جان و مال رعایای فقیرش حکم رانده و مرگش بر گیسوان زنان ایل تیغ بیدریغ کشیده بود. گیسبریده بر عزایی که شاید در ذاتش جشنی بود. بیاختیار میگویم:
- منم یه منطقهی خیلی بکر بلدم با موهای ناب.
مینا یک گیس سیاه بلند در دست دارد که از موجهایش معلوم است تازه بافتش باز شده و لابلایش تارهای سفید را جستجو میکند. رو به من میگوید:
- اههه جدی چه جالب! هر کی مناطق خوب و بکر رو بهمون معرفی کنه پورسانت خوبی گیرش میآد، خصوصا اون جاهایی که مردم به نت دسترسی ندارن.
از پیشنهادش بدم میآید، نشنیده میگیرم و نمیگویم جایی در شرق. لجوجانه برمیگردم به تابوت و گیسهای رویش. راستی بعدش چه، چه کاراشان کردن توی گور که نریخنتندشان؟
گلاره همچنان دارد با شوهرش حرف میزند.
- جون پسرمون قبول کن! لااقل برا دوا درمون خودم، این ماه کلی هزینه سی تی اسکن و نوار مغز و بدبختی دارم.
- ….
- خدا خونهت رو خراب کنه مرد با این قُد بازیت. حلقهی گیسم سرت رو بخوره، دو سه ماه دیگه دوباره بلند میشن. میدونی اختلافش چقده 3، 4میلیون، به خدا پول کمی نیست.
حالا صدای داد و هوار مرد هم کمابیش میآید. زن از التماس گذشته میزند زیر گریه:
- تو چته مرد؟ سه ماهه داری التماس میکنی دو تا ضامن گیر نمیآری ده تومن وام با خدا تومن سود بگیری، حالا برا این پول یا مفت ناز میکنی.
- ….
- کدوم آبروی ریزی مرد!؟ به کسی چه مربوط. تازه من تا حالا پیش کسی روسری برداشتم؟
- مرد قطع میکند و الو الوهای زن به جایی نمیرسند. خسته و کفری خودش را روی مبل رها میکند.
- مینا پشت به من و زن تارهای سفید گیس سیاه را برآورد میکند چند تاییش را هم جدا کرده:
- این یکی جنسش عالیه سیاه پر کلاغی خوبیه، حیف این تارهای سفید خرابش کردن!
- ای بابا مینا جان دیگه تو سر مال نزن! میتونیم تارهای سفید رو جدا کنیم.
- واهه مهدیه جان من تا حالا باهات بد حسابی کردم؟ یا اهل دبه کردنم!
- نه واقعا همه چی اوکیه! انصافا ازت راضیم، همیشه هم سعی میکنم بهترین جنس رو برات بخرم؛ تو هم سخت نگیر دیگه.
- خب پس بیشتر دقت کن عزیز دلم!
- آره حق داری مینا جان، اما راستش این مالِ یه مادر بزرگی بود که موهاش رو فروخت برا درمان بچهی دخترش، دلم نیومد به خاطر تارای سفید ردش کنم.
- باشه، خوب کردی عزیزم!
- در عوض موهای مادر 24 سالهی اون بچه رو هم خریدم، بیا ببین.
دست میبرد و یک شلال بلند موی لخت سیاه پرکلاغی را بالا میگیرد:
- اینهاش ببین، نگران نباش من که مطمئنم عوض خیرش رو یه جایی میبینیم.
- باشه عزیرم، من که گفتم خوب کردی!
- مرسی مینا جان! گذشته از این یه چیز دیگه تو این سفرخیلی اذیتم کرد، زن مسنی تا کنار جاده دنبالم اومد و التماسم کرد، موی خوبی هم داشت بدبختی حنا گذاشته بود و…
- حنا که نه، اصلا رنگ نمیگیره بازار هم نداره متاسفانه.
مینا میچرخد سمت گلاره.
– خب چه کار میکنی؟ تصمیمت رو گرفتی؟
- چی بگم میگه نه! چون همیشه خدا مرغش یه پا داره.
زهرا به من اشاره میکند بروم سرم را بشورم، رو به گلاره میگوید:
– عزیزم میخواست از اولش شوهرت رو راضی کنی بعد بیایی.
گلاره قرمز شده، زبان به خشکی لبهایش میکشد.
- ولا خودش قبول کرد حالا سر این که چقد کوتاه کنم حلقه داشته باشه یا نه گیر داده.
مینا بلند میخندد:
- سلسلهی موی دوست حلقهی دام بلاست!
زن میلندد:
- دوست سرش رو بخوره، چیزی خوبه که بارها همین موها رو نکشیده باشه، به خدا همهاش از لجه!
- زیر شیر توی دستشوی سرم را میشویم مینا دلجویانه میگوید:
- دوباره باهاش تماس بگیر دلش رو به دست بیار.
مرد جواب نمیدهد، گلاره مستاصل رو به من و زهرا که برمیگردیم توی سالن میپرسد:
– به نظر شما چه کار کنم؟
- مینا با خنده میگوید:
- به قول زهرا جان پول رو بذاری رو سنگ زبون باز میکنه یه بار که پول رو خرج کنه، مزه میکنه، دیگه حله.
گلاره مویش را برس میکشد و توی آِینه نگاه میکند.
- نه ولا شوهرم از اون مردای بی غیرت نیست، بدبیاری آوردیم.
به طرف صندلی میرود اما مردد دلش نمیخواهد بنشیند. مینا همچنان دارد با مهدیه موها را بررسی و وزن میکنند. مهدیه میگوید:
- یه زنی ازم پرسید حالا حکم شرعی موی زن مسلمان که بیفته تو دید نامحرم چیه؟
مینا عقب میکشد:
- اوفف ف اون همه مانع کم بودن این سر خر هم پیدا شد! تو چی گفتی؟
- گفتم نترس عزیزم وقتی بریده بشن دیگه رو سر هیچکی نیستن نه کافر نه مسلمون، تازه اینا میرن خارج و قاطی موی کفار میشن، عمرا کسی تشخیص بده صاحبشون چه مذهبی داشته.
همه میخندیم اما گلاره مغموم انگار با خود میگوید:
- 16سالم بود عروسی کردم ، سال بعدش حامله بودم، تو مزرعه زیر آفتاب عدس می چیدیم شبش تشنج کردم، هم پسرم مریض احوال به دنیا اومد هم خودم تا ابد تشنجی شدم.
مهدیه موهایی را که مینا وزن میکند با فاصله روی میز ردیف میکند و من این بار به جای سالن ایستادهام روی ایوان خانهی خان در منطقهی بکر پروژهی آبخیز داریمان. زنهای ایل هر کدام از راه میرسند یک گیس بریده تقدیم تابوت توی حیاط میکنند، آن وسط بلوایی است سر قیچی که کند شد و دیگر نمیبُرد. زنی که تازه از در میآید تو بلند شیون میکند و با نگاهی به اطراف میدود سمت طویله و کاهدان، چشمم دنبال او میرود. لحظاتی بعد که بر میگردد به روشنای جلوی در کاهدان یک داس را انداخته لای گیس بافتهاش، میخواهم جیغ بکشم نه! که زن ناگهانی به یک ضربت داس را بالا میکشد. تمام تنم متشنج تیر میکشد، از خرچ تیز و بُرای داس و وحشت گیس بریده و موهای سیخش که شلاقی مینشیند روی تابوت.
سشوار کمی داغ است و پوست سرم سوز میزند. مینا رو به من میپرسد:
- گفتی یه منطقه خیلی بکر بلدی که…
- بلد که آره، یه منطقهی خیلی بکر در شرق استان و چه موهایی اما بعید میدونم اون مردم با فروش مو کنار بیان، استفادهی ویژهتری از گیساشون میکنن!
- چه استفادهای عزیزم؟ حالا دیگه روی همهی سربندهای محلی هم شال و روسری میندازن.
خندهام میگیرد از برداشت مینا و مرددم بگویم یا نه. اصلا درست است یا غلط؟ و من میخواهم در تاراج جدید موی آن زنان شریک شوم یا نه؟ مینا اصرار میکند:
- تو معرفی کن بقیهاش با من.
- باشه ولی اول باید از خودشون بپرسم.
اصلا آن گیسهای بریده به کار فروش میآیند یا نه بیشترش مال زنان مسن بود لابد با تارهای سفید یا حنا بسته و حیف شده. و این بار موهای بافته و باز دختران منطقه توی ذهنم میرقصند، روشنتر از همه اما مال دختری نوجوانی است که کنار چشمه خلوتی پیدا کرده تا موهایش را بشوید.
گلاره درمانده میگوید:
– به نظر شما چه کار کنم. باید زودتر برگردم درِ اون ساختمان پزشکان تا راننده آشنایی که آوردم شهر بیاد سراغم و برگردونم آبادی.
مینا میپرسد:
– مگه نوبت دکتر داری؟
– نه، بدبختی من که یکی دو تا نیست دکتر رو بهانه کردم با ماشین یه فامیل اومدم شهر، مجبورم برم همونجا تا ببرم خونه، اگه بفهمن تو آبادی آبروم میره.
زهر پوزخندی میزند:
- ای بابا خیال میکنی عزیرم، تو آبادی جفتیتون هفته قبل دعوا بود سر نوبت و قیمت، دورهی این حرفا گذشته.
مینا هنوز منتظر جواب من است و من درگیر دختر نوجوانی هستم که صدای لندرور شرکت خلوتش را به هم ریخته، میدود شال کهنهاش را از شاخههای بید میگیرد و روی انبوه موهای بلوطیش میکشد. میروم کنارش، یک بلوز نخی مارک گپ به تن دارد با سر آستینهایی که چیزی از کشبافشان نمانده و دهها سوراخ ریز و درشت، به رنگی که شاید به روزگارش گلبهی بوده. حتم دارم بلوز دست دومی بوده از یک خانواده شهری و تن پوش چند نفری از بچههای این خانواده، که به این روز افتاده. زیرش یک دامن ریون آبی رنگ و رو رفته پوشیده با گلهای آفتابگردان. دامن نخنما تمام شلوار زیرش را استتار کرده و تا روی کفشهای پلاستیکی سیاه دختر کش آمده. شال رنگ و رفته با تک و توکی حاشیههای باز مانده به سختی خرمن موهای بلوطی بلندش را میپوشاند. توی ذهنم بالا و پایین میکنم فروش مقداری از آن موها میارزد به یک دست لباس نو برایش؟ شاید، شاید هم نه از کجا که اگر بفروشد صرف لباس نو شود؟ از کجا که فروش مو نمیشود یک تجارت کثیف دیگر؟
خرت خرت و سوز وکسی که از روی صورتم کشیده میشود و پاسخ سوالی که درستی و نادرستیش را نمیدانم آزارم میدهد. گلاره هنوز دارد شماره میگیرد. زهرا دست از صورت من که میکشد با آخی کمر راست میکند و مبارک بادی میگوید. میچرخد سمت گلاره:
- به نظر من یه راه بهترهم داری دخترجان!
- چه راهی خانم؟
- میتونی الان همین قدرش که شوهرت گفته کوتاه کنی، خیلی زود هم بلند میشن، تازه دفعه بعدی با این وضعیت دلار مطمئنم گرونتر هم میفروشی.
گلاره هیجان زده رو به من و مینا میپرسد:
- راست میگه؟
- بعله خیلی هم عالی! بهترین پیشنهاد همینه، بشین سعی میکنم جوری بزنم نه سیخ بسوزه نه کباب، این دفعه هول و هوش 4 تومنش رو میزنم خوبه؟
و خرچ در یک لحظه میبُرد و میدهد به مهدیه که با کش ببندد. بعد با شانه و نوک قیچی منظمشان میکند.
زهرا میگوید:
- شاید هم لطف خدا باشه این رشد موهات، برا هزینه درمانت. شکرش از یه جا میگیره از جای دیگه میده.
- گلاره دست میبرد به جای خالی موهایش چشمم به خندهی مینا توی آینه است و دو دندان تخت سابیدهاش که شاید دلیل گرگی به نظر آمدن نیشهایش باشند، از این زاویه دیگر نیشگرگی به نظر نمیآید. برس میکشد به موهای تا شانهی زن و سعی میکند با برس و سشوار حالتشان بدهد، انگشت که میکشد میان حلقهی موهای بازمانده زمزمه میکند:
- سلسلهی موی دوست حلقهی دام بلاست هر که در این حلقه نیست فازع از این ماجراست.
و گلاره توی آینه با لبخندی شاد، ابلهانه و مردد میگوید:
از قبل هم قشنگتر شدن نه؟
همه تایید میکنند:
– خیلی خوب شدن، مبارکه! مبارکه! مبارکه!
- مینا برس را کنار میگذارد و میرود سمت موها تا وزنشان کند از دور گلاره را نگاه میکند:
– مبارک باشه عزیزم! خیلی بهت میآن، مو هر چه بلندتر بشه ضعیفتر میشه، تو کوتاه کردنه که موها جون میگیرن.
فاطمه دریکوند آذر 1400
—
—