Search
Close this search box.
تازه ها
پرونده تاریخ فلسفه (قسمت صدوبیستم: دکارت «1»)

“می‎اندیشم پس هستم”

 

رنه دکارت در اوایل قرن هفدهم میلادی می‎زیست. دورانی که عصر انقلاب علمی نام دارد و شاهد پیشرفت‎های سریع در علوم مختلف بوده است. فیلسوف و دانشمند انگلیسی به نام فرانسیس بیکن روش جدیدی برای انجام آزمایش‎های علمی بر مبنای مشاهدات دقیق و استدلال استقرایی پیدا کرده بود و متدلوژی‎های او چهارچوبی نو برای تحقیق در جهان فراهم کرده بود. دکارت همان هیجان و خوش‎بینی بیکن را داشت اما به دلایلی متفاوت. از نظر بیکن هدف و منظور کشفیات علمی کاربردهای عملی آنهاست، اما دکارت مسحور پروژه گسترش دانش و فهم جهان بود.

در رنسانس که دوره تاریخی قبلی بود مردم به علم و امکان دست یافتن به دانش اصیل به طور کلی شک کرده بودند. این دیدگاه همچنان وجود داشت و بر زمانه دکارت هم تاثیرگذار بود. بنابراین انگیزه اصلی او برای پیگیری «پروژه پرسشگری محض» این بود که می‎خواست علوم را از شر آزار و اذیت شکاکیت به یکباره خلاص کند.

او در کتاب «تاملات در فلسفه اولی» که موفق‎ترین و موشکافانه‎ترین اثر او درباره متافیزیک (مطالعه هستی و واقعیت) و هستی‎شناسی (مطالعه طبیعت و محدودیت‎های دانش) است، سعی می‎کند امکان‎پذیری دانش را حتی از شکاکانه‎ترین موضع نشان می‎دهد و بدین ترتیب برای علوم بنیانی استوار پی می‎ریزد.

تأملات در قالب اول شخص نوشته شده است- من می‎اندیشم . . . زیرا در کتاب استدلال‎هایی برای اثبات یا انکار گزاره‎های خاص نمی‎آورد بلکه می‎خواهد خواننده را در مسیری با خود همراه کند به این صورت خواننده وادار ‎شود در نقطه نظر تأمل‌‎گر بایستد و چیزها را به دقت بررسی ‎کند و همچون دکارت حقیقت را کشف کند. این رویکرد یادآور شیوه سقراط است که در آن فیلسوف به تدریج فهم فرد را استخراج می‎کند به جای اینکه فکر حاضر و آماده را در بسته‎ای به او تحویل دهد.

 جهان توهمی

دکارت برای اینکه ثابت کند باورهای او ثبات و ماندگاری دارند چون در نظرش این دو، خصلتهای مهم دانش هستند از روشی استفاده می‌‎کند که «شیوه شک کردن» نام دارد. شروع این مسیر چنین است که تأمل‎گر هر باوری را که در حقیقتش بتوان شک کرد کنار می‎گذارد، شک جزئی باشد یا کلی. دکارت میخواهد نشان بدهد که حتی اگر از شکاکانه‎ترین موضعِ ممکن شروع کنیم و به همه چیز شک کنیم، باز می‎توانیم به دانش دست یابیم. شک امری «مبالغه‎آمیز» است و فقط ابزاری فلسفی است و به کار فلسفه می‎آید، دکارت می‎گوید که «هیچ آدم عاقلی هرگز به این حد در مسائل با جدیت شک نکرده است.»

دکارت کارش را با قرار دادن باورهایش در معرض یک سری استدلال‎های شکاکانه قوی شروع می‎کند و می‎پرسد که چطور می‎توانیم اساساً به وجود داشتن یک چیز اطمینان داشته باشیم، آیا ممکن است جهانی که می‎شناسیم توهمی بیش نباشد؟ نمی‎توانیم به حواس خود اعتماد کنیم زیرا هر یک از ما در دوره‎ای «فریب» شان را خورده‎ایم و بنابراین نمی‎توانیم آنها را راهی مطمئن برای حرکت در مسیر دانش بدانیم. او می‎گوید شاید ما خواب می‎بینیم و جهان به ظاهر واقعی رویایی بیش نیست. او می‎گوید که این امکانپذیر است چون نشانه قطعی و مطمئنی که خواب و بیداری را تفکیک کند وجود ندارد. این وضعیت باعث میشود که عرصه برای امکان دیگری باز شود، اینکه می‎توان بعضی حقایق از جمله قضایای ریاضی را دانست، اما نه از طریق حواس. اما حتی این «حقایق» هم ممکن است در واقع درست نباشند زیرا خدا که قادر مطلق است حتی در اینحد می‎تواند فریب‎مان دهد.

هر چند اعتقاد داریم که خدا خیر است، اما احتمال دارد ما را به صورتی ساخته باشد که فاهمهمان متمایل به خطا کردن باشد. یا شاید هیچ خدایی وجود نداشته باشد- که در این صورت به احتمال زیاد ما موجوداتی ناقص هستیم (صرفاً محصول اتفاق هستیم) و در هر زمان می‎توانیم فریفته شویم.

دکارت حالا به نقطه‎ای رسیده است که گویی به هیچ چیز نمی‎تواند مطمئن باشد، ابزاری فعال ابداع می‎کرده که او را از لغزیدن در نظریات از پیش پذیرفته شده باز دارد. فرض می‎کند که دیو قدرتمند و شروری وجود دارد که می‎تواند او را به همه چیز مشکوک کند، حتی وقتی در مییابد که به چیزی معتقد است می‎پرسد: «آیا ممکن است که دیو مرا وا دارد چنین باور کنم حتی اگر نادرست باشد؟» و اگر جواب «آری» باشد، باید آن باور قابل شک را کنار بگذارد.

در این نقطه به نظر می‎رسد که دکارت خود را در وضعیتی غیرممکن قرار داده است زیرا هیچ چیز بیرون از پرده شک نیست و زمین زیر پایش سست است. حال خود را چنین توصیف می‎کند که احساس فرو افتادن در گرداب شکی جهانگیر دارد و پایش به جایی بند نیست. گویی شکاکیت راه سفر به دانش و حقیقت را مسدود کرده است.

 

نخستین قطعیت

در این نقطه دکارت درمی‎یابد که یک باور هست که می‎تواند به قطع در آن شک نکند. باور به وجود خودش. هر یک از ما می‎تواند فکر کند یا بگوید که: «من هستم. من وجود دارم» و وقتی این را می‎گویم یا به این عبارت فکر می‎کنیم نمی‎توانیم دچار اشتباه شویم. وقتی دکارت می‎خواهد آزمون دیو شرور را درباره این باور انجام بدهد، در می‎یابد که دیو فقط می‎تواند به او بباوراند که وجود دارد زیرا اگر در واقع وجود نداشته باشد، چگونه می‎تواند در وجود داشتن خود شک کند؟ اگر وجود داشته باشد می‎تواند عمل شک کردن را انجام دهد.

این اصل بدیهی که «من هستم، من وجود دارم» نخستین قطعیت دکارتی را شکل می‎دهد. در کتاب قبلی‎اش «گفتار در روش درست به کاربردن عقل» اصل فوق را چنین بیان می­کند: «من می‎اندیشم پس هستم» اما وقتی تاملات را نوشت این عبارت را رها کرد زیرا واژه «پس» باعث می‎شود که گزاره مثل یک بشارت یا نتیجه‎گیری خوانده شود. دکارت از مخاطب «منِ» تامل‎گر- میخواهد که دریابد به محض اینکه من متوجه این واقعیت شوم که وجود دارم، می‎دانم که واقعیتی درست است. این حقیقت بیدرنگ دریافت می‎شود. زیرا این دریافت که من وجود دارم  بصیرتی مستقیم است نه نتیجه یک استدلال.

علیرغم این که دکارت دیدگاهش را در آثار بعدی واضح‎تر تشریح کرد، آن صورت‎بندی اولیه به قدری گیرا بود که در اذهان مردم جای گرفت و تا امروز قطعیت نخستین را cogito ergo sum به معنای می‎اندیشم پس هستم دانسته‎اند. سنت آگوستین هیپو در «شهر خدا» استدلال مشابهی آورده بود: «اگر من خطا می‎کنم، وجود دارم»، به این معنا که اگر وجود نداشت، نمی‎توانست اشتباه کند. اما آگوستین از این استفاده کمی در تفکرش کرده است و قطعاً نه به آن صورت که دکارت به مساله نگریست.

این باور واحد به چه کار می‎آید؟ ساده‎ترین روش استدلال منطقی قیاس است که دو فرض مقدم و یک نتیجه‎گیری دارد مثلاً همه پرنده‎ها بال دارند، سینه سرخ یک پرنده است، بنابراین سینه سرخ‎ها بال دارند.

ما یقیناً نمی‌‎توانیم از یک باور به جایی برسیم اما دکارت نمی‎خواست از این قطعیت اولیه به چنین نتیجه‎گیری‎هایی برسد. به گفته او «ارشمیدس از یک نقطه ثابت و استوار استفاده کرد تا همه زمین را جابجا کند.» برای دکارت قطعیت وجود خویش تعادل را به او می‎دهد، او را از گرداب شک می‎رهاند و پایش را به جایی بند می‎کند و اجازه‎ می‎دهد که سفرش را از شکاکیت به سوی دانش پیش گیرد. این امر اساس پروژه پرسشگری اوست اما بنیان هستی‎شناسی‎اش نیست.

 

زمینه

 شاخه: هستی‎شناسی

رویکرد: عقل‎گرایی

پیش از او:

قرم چهارم پیش از میلاد: ارسطو می‎گوید هر وقت عملی انجام می‎دهیم، از جمله می‎اندیشیم آگاه به انجام دادن آن هستیم و به این ترتیب به وجود خود آگاهی داریم.

430 میلادی: سنت آگوستین در شهر خدا می‎نویسد که مطمئن به وجود خویش است زیرا اگر خطا کند این خطا خود اثباتی بر وجود اوست- برای خطا کردن فرد باید وجود داشته باشد.

 1781: امانوئل کانت در «نقد عقل محض» علیه دکارت استدلال می‎کند اما از قطعیت نخستین استفاده می‎کند. «من می‎اندیشم پس هستم» قلب و نقطه شروع فلسفه ایده‎آلیستی اوست.

 ترجمه: زهرا قیاسی