کارل مارکس بخش دوم
شکلگیری طبقات
در زمانهای قدیم انسانها مسئولیت تمام و کمال تولید مایحتاج خود را بر عهده داشتند- مثل لباس، غذا و مسکن. اما با پیدایش جوامع ابتدایی مردم بیشتر به هم متکی شدند و «معامله» شد. فیلسوف اسکاتلندی آدام اسمیت، معامله را تبادل کالا یا کار بین افراد میداند. مارکس با اسمیت موافق است که این سیستم مبادله باعث میشود که افراد در کارها متخصص شوند اما اشاره میکند که این تخصصی شدن پیشهی افراد را تعریف میکند. هر چه که باشد، (خواه کارگر وک شاورز باشد یا وارث املاک و ارباب)، تعیین میکند که او کجا زندگی کند، چه بخورد و چه بپوشد و نیز اینکه با چه افرادی در جامعه منافع مشترک دارد و منافعش با چه کسانی در جامعه متضاد است.
به قول مارکس، چهار مرحله در تاریخ بشر وجود دارد که از نظر او بر مبنای چهار شکل متفاوت مالکیت است: سیستم کموناولیه (مالکیت مشترک قبیلهای) و مالکیت (که منشاء بردهداری و مالکیت خصوصی است)، فئودالیته یا سیستم ارباب رعیتی و سیستم مدرن تولید سرمایهداری. هریک از این مراحل نماینده شکلی از سیستم اقتصادی یا «روش تولید» است و در طول تاریخ انتقال از مرحلهای به مرحله دیگر با رُخدادهای سیاسی پرجنجال مثل جنگ و انقلاب همراه بوده است که در اثر این وقایع یک طبقه جایگزین طبقه حاکم شده است.
مانیفست کمونیست این دیدگاه را در نظر عوام جا انداخت که از طریق فهم سیستم مالکیت در هر جامعه و در دوره خاص میتوانیم کلیدی برای فهم روابط اجتماعی به دست آورد.
ظهور نهادهای فرهنگی
مارکس اعتقاد دارد که تحلیل مبانی اقتصادی جامعه کمک میکند که آن را به صورت تغییرات سیستمهای مالکیت ببینیم – مثل سیستم سیاست، قوانین، هنر، دین و فلسفه. این سیستمها تا جایی تکوین مییابد که به ارزشها و منافع طبقه حاکم کمک کنند و توجه عموم را از واقعیتهای سیاسی دور کنند. اما حتی این طبقه حاکم نمیتواند در واقع رخدادها یا نهادها را تعیین کند. هگل گفته بود که هر دورانی در دامان روح zeigeist (نیروی معنوی محرک تاریخ و انسان) رشد میکند و مارکس هم با او موافق است. اما هگل میگفت که zeigeist را روح مطلقی هدایت میکند در طی زمان تکوین مییابد مارکس این پیشروی را در چهارچوب روابط اجتماعی و اقتصادی دوران میبیند. این روابط هستند که ایدهها یا «آگاهی» افراد و جوامع را تعریف میکنند. از نظر مارکس مردم زمانه خود را شکل نمیدهند و آن را به قالب خود در نمیآورند، بلکه زمانه مردم را به شکل خود در میآورد. بازنگری مارکس در فلسفه هگل که به جای سفر روح نظر به شیوههای تولید اجتماعی و اقتصادی دارد، محصول تاثیر فیلسوف آلمانی دیگری به نام لودویک فوئر باخ است. فوئر باخ بر این اعتقاد است که دین به شکل سنتی یک خطای ذهنی است – و با منطق جور درنمیآید و موجب بدبختی است.
«ادعای» او این است که مردم خدا را به هیات خودشان و به صورت ملغمهای از برترین فضایل بشریت میسازند و بعد با توسل به این خدایان ادیان را میسازند و خواب و «خیال» را بر جهان واقعی ترجیح میدهند. مردم با مقایسه خود و خدایی که فراموش کردهاند که ساخته دست خودشان است دچار از خودبیگانگی میشوند. مارکس میپذیرد که مردم به دین متوسل میشوند چون خواهان رسیدن به جایی هستند که در آنجا خود مغفول و بیگانه نباشند اما میگوید که این امر وابسته به داشتن خدایی مقتدر نیست بلکه در جهان عادی و واقعی زندگی روزمرهشان نهفته است. پاسخی که مارکس به دست میآورد فقط در مورد دین نیست بلکه تحولی اجتماعی و سیاسی در سطح کلان است.
متن اصلی نیز این نظریات را «ادعا» ذکر کرده است
پایان قسمت دوم
ترجمه: زهرا قیاسی