Search
Close this search box.
تازه ها
خوانش داستان (نقد و بررسی) – داستان هدیه کلمات

شرح جلسه یازدهم
جلسه دهم نقد داستان با بررسی داستان از آقای محمدصادق افشاری با عنوان‌ “هدیه کلمات” برگزار شد.

 

هدیه کلمات

تو فرزند مرزی پسر. همیشه ایستاده ای در آستانه. جایی حدود بودن. حالا هم همین است. ایستاده ای در آستانه ثبات. همیشه گفته ای آدم زندگی با ثباتی ولی نبودی. پارادکس مهم زندگی تو همین است. حالا در روزگار آشفته زندگیت، نزدیک آرامش ترسیده ای. ترسیده ای که اینطور انگشتانت را لای موهای کم پشت شده ات میچرخانی. من که تو را حفظم. میدانم چرا آدامس میخوری. ایستاده ای در آستانه نویسنده شدن و نویسنده نیستی. همه ده دوازده سال گذشته را ورزش کرده ای ولی یک ورزشکار حرفه­ای نیستی. داستانهایت جایی قرار دارد حدود بهترین بودن و بدترین بودن. شهرزاد هدیه کلماتت است. هدیه چهار سال گذشته که جان کنده ای. همه چهار سال گذشته را مثل یک اسب نجیب خوانده ای نوشته ای. حالا در درگاه شدن و نشدن میچرخی. برای همین یک ساعت زودتر از شهرزاد خودت را رسانده ای تئاتر شهر. از قهوه فروش ایستگاه مترو یک آمریکنو دبل گرفته ای و به خیالت کافیین ها قرار است برایت کاری کند. آمده ای تا چیزی را برای خودت حل کنی که همیشه ازش فرار کرده ای. آمده ای تا در باره اش فکر کنی. خودت را روی لبه دیوار زیرگذر چهار راه، نزدیک خروجی چهار تا کرده ای. مدام به صفحه ساعتت دست میکشی. عقربه کوچک پایین، عقربه بزرگ بالا. دورترین جای ممکن در دایره رو هم. میدانی که شهرزاد وقتی میگوید هفت، هفت و نیم میرسد. خوشحالی. ته دلت زمان بیشتری میخواهی. مثل تیمی که فقط یک گل عقب باشد و همه نود دقیقه را دویده باشد و حالا برای نتیجه نیاز به وقت اضافه داشته باشد. میخواهی کمی به خودت فکر کنی، به شهرزاد. به این که حالا در بیست و شش سالگیت، مثلا کارشناس ارشد تئاتری. تنها نابینایی که در ایران تئاتر خوانده و داستان مینویسد و گلبال بازی میکند. فکر کرده ای همه زور ممکن را در زندگیت زده ای و حالا دقیقا در همه درگاه ها ایستاده ای. یک بار فقط قهرمان آسیا شده ای و در آستانه قهرمانیهای بعدی همیشه جا مانده ای. یک جایزه داستان نویسی را برده ای و در همه جشنواره های دیگر فقط داستانهایت آمده است جزء بیستا. جزء معدود دفعاتیست که از ندیدن راضی. این که چشمانت نمیگردد میان جمعیت. فکر میکنی به همه سالهای دانشگاه که از همین خروجی کشیده ای بالا. شهرزاد را ادبیات آورد برایت. انگار مزد همه ی چهار سال گذشته. همه وقتهایی که به اندازه گردوی کوبیده شده توی هاونگ له شده ای. پیام داد، گفت کل سال گذشته زندگیش با نوشته های تو ارام گذشته است. باورت نمیشد. شک کردی. فکر کردی نکند رفیقی میخواهد سر کارت بگذارد. حتی وقتی شماره اش را داد و توی واتسآپ برایت ویس فرستاد باورت نشد. گفتی شاید چیزی باشد. صدای خوبی داشت. کمی بم و بی خش. گفت اهل اصفهان است و دانشجوی ترم یک ارشد موسیقی در دانشگاه هنرهای زیبا. گفت تار میزند. گفت ببینیم هم را. عکسش را نشان بقیه دادی. با زیرکی خواستی چیزی پیدا کنی. نشد. گفتند دخترک سبزه ای است با موهای فر. گفتند چشمانش آبیست.اولین باری که هم را دیدید، دست که دادید، اعتمادت بیشتر شد. انگشتان بلند، ناخنهای از ته گرفته. دستهای خسته از به قول خودش پانزده سال تار زدن. همان چیزی که تو سالها تصور کرده بودی. انگار شهرزاد تمام قد زاده خیال تو بود که حالا قد کشیده است و میتواند کنارت راه برود و حرف بزند. کم کم معرفیش کردی به همه. چندباری به شوخی و جدی شنیدی که خیلی شانس آورده ای. بعد یک چیزی آمد وسط گلویت ایستاد. حس کردی به اندازه کافی برایش جان نکنده ای. حس کردی یکهو گذاشته اندش توی بغلت. تو آدم جان کندن بوده ای همیشه پسر. تو کسی هستی که توی سرما چهار ساعت پیاده راه رفته ای، پیشانیت جای هزارتا بخیه دارد و کوله ات همیشه سنگین است. شهرزاد حالا همه چیز بود. به همه معرفیت کرده بود. حس میکردی تو را از خودت بیشتر دوست دارد. هیچ وقت از ندیدنت ناراحت نبوده. تو را کاملترین میداند. فکر میکند هرچه میگوی درست است. دلت بارها خواسته مخالفت کند. فکر کردی نکند دارد ملاحظات چیزی را میکند… حتی من خوب میدانم که بارها فکر کرده ای نکند در یک بازی قرار داری که قوانینش را نمیدانی. این که چرا شهرزاد باید کنارت بایستد. نکند چیزی اطرافت جریان داشته باشد. چیزی مثل یک اشاره. یا حتی… گرسنه ات شده است نمیدانی استرس معده ات را به سوزش انداخته یا گرسنگی. بیشتر خودت را جمع میکنی. فکر میکنی تن تا شده بهتر بتواند کمکت کند برای فکر کردن. ولی من میفهمم که همین لحظه پرت شده ای وسط زمین گلبال، این که چرا توپ آخر انقدر راهت از دستانت در آمد. به پشت بازوهای شهرزاد فکر میکنی. همان نرمی که همه این سالها توی ذهنت تصور کرده ای. وقتی اینطور انگشتانت را میشکنی، داری به این فکر میکنی تو چندتا پشت بازو دیده ای…صداهای در هم زیرگذر مغزت را نشانه گرفته است. ریکوردرت را در میآوری. دگمه ضبط را فشار میدهی. همیشه همین کار را کرده ای. صداها را ضبط کرده ای. گفته ای برای تمرین دیالوگ است. خودت از همه بهتر میدانی زر زده ای. توی همه ده دوازده گیگ صدایی که داری تا حالا چهارتا دیالوگ به درد بخور هم در نیامده. اما صداهای خوبی پیدا شده. تو جدایشان کردی… شبها به صداهای دلخواهت گوش کرده ای. فکر کرده ای شاید دنیا بالاخره هدیه اش را برایت بفرستد.. فرستاد، شهرزاد همان صدای نسبتا بم دلخواهت را داشت. همان صدایی که چند باری نزدیکش را توی خیابان شنیده بودی. همان صدایی که هیچ وقت از دماغ بیرون نمیآید، عروسکی نمیشود و میتواند سخت ترین کلمات را به درست ترین شکل بیان کند. دختری که بلد است بخواند. تو همیشه توی ذهنت از دخترهایی که میتوانند ساز بزنند و بخوانند خوشت آمده. حالا اما… دخترکی که دارد از مقابلت رد میشود و احتمالا توی تلفنش دارد برای دوست پسرش دلبری میکند با صدای بچه گانه، برایت جذاب شده است. ترسیده ای از خودت؟ میدانم که ترسیده ای، وگرنه هر دو دقیقه صفحه ساعتت را باز نمیکردی. همیشه خواسته ای چیزی را به دست بیاوری اما یک منتظر واقعی بوده ای. رسم انتظار را خوب بلدی. اولین باری که شهرزاد را دیدی، وقتی از هم جدا شدین باورت نمیشد. نمیتوانستی باور کنی اسمی که کل چند سال گذشته را بهش فکر کرده ای حالا کنارت بوده. بعد به ساعدهای لاغرش فکر کردی. انتظار داشتی مانتوی سنتی بپوشد و پوشیده بود. دلت میخواست شال بلند بیندازد و انداخته بود…با نوک انگشتت روی زمین، درز سنگها را پیدا کرده ای. احتمالا فکر میکنی هیچ ربطی به حالت ندارد که نوک انگشتت را مدام میکشی روی درز سنگها. بلند میشوی. کوله را میاندازی و از پله برقیها میروی بالا. همان کنار میایستی. جایی که همیشه پایت به بساط کسی خورده که هیچ وقت نفهمیدی چی میفروشد. کلمات از مغزت پاک شده. دلشوره ات بیشتر میشود. دلت میخواهد فکر کنی. ولی توانسته ای خاطره اولین روز مدرسه ات را جزء به جزء به خاطر بیاوری، حتی بوی آن روز را هم حس کرده ای، ولی فکر نکرده ای. موبایلت دارد توی جیبت میلرزد. شهرزاد است. عجیب تر از این نمیشود که نیم ساعت زودتر هم رسیده است. میگویی سر وصال بایستد میرسی بهش. تا از خیابان ولیعصر بپیچی توی انقلاب حداقل به هفت هشت نفر تنه میزنی. هر بار هم نوچ میکنی و مدعی حق با توست. حس میکنی شهرزاد درونت حل شده است. همیشه گفته ای از دخترهای لوس متنفری. حتی یک بار هم لوس بازی ازش ندیده ای. همیشه سنگین ترین کوله ها را خودش کشیده. حتی هفته پیش وسط ولگردیهای توی انقلاب، دنبال فلان کتاب تاریخ موسیقی گشتن، وقتی دیگه کمرت از درد داشت جیغ میزد به زور کوله ات را گرفت و خودش انداخت. گفته بودی عاشق همچین دخترهایی هستی. چی شده. بهم ریختی. از جلوی هنر دو رد میشوی. فکر میکنی اینجا تا دو سال قبل خانه تو بوده. حالا حتی نمیدانی داخلش به جای حرف از بیضایی و فرسی و یاسمینا رضا صحبت از چیست. هنوز سر فلسطین نرسیدی که از دو متریت سلام میکند. توی بغلش میروی. بوی عطر خنک نزدیک به چایش را توی وجودت حس میکنی میدانی همیشه مانتوهای سنتی میپوشد. شالهایی پر از اشعار مولوی. هیچ وقت کیف چرم دستش ندیده ای. حتی کیف پولش هم کنفیست. گفته بود توی یک بازار سنتی توی اصفهان پیدایش کرده. فکر میکنی او به تنهایی دارد سعی میکند تاریخ را نگه دارد. خنده ات میگیرد. از شانه های خم شده اش زیر بار تاریخ. سمت چپت راه میافتد. دست بزرگ و خنکش بازویت را میگیرد. میدانی توی این گرما ده متر بعد عرق میکند. خوبم و خوبی های مرسوم میرود بینتان. میگوید چرا انقدر کلافه ای. با حرکت نرم انگشتانش راست و چپ میروی. از بین همه رد میشوی. دارد یکی از آهنگهای علی قربانی را زیر لب زمزمه میکند. وقت داری تا رسیدن به وصال فکر کنی. از وقتی آمد ترسیدی. ترسیدی از خودت. گفته بودی آدمها حق ندارن توی رابطه به کسی دیگر فکر کنن. ولی تو به خیلهای دیگر فکر کردی. توی تاکسی، توی سینما، توی تئاتر، توی اتاقت، توی تختت، توی حمام.. خواستی داستان بنویسی، ترسیدی. ترس همیشه با تو بوده پسر. مثل همان حس دیدن یک سگ. همان چیزی که توی همه رگهای بدنت جاری میشود. حالا گیرم شکلش یکم فرق کند. توی گرمای وسط تیر تهران شال بلند شهرزاد میمالد به دستت. یک هوای خنک برایت درست میکند. حس میکنی توی این چند ماه چقدر محتاط بوده ای تو نوشتن. نمیدانی. به نشر فکر میکنی. کی بالاخره آن ایمیل لعنتی را میفرستند… وارد کافه شده اید. پشت میز نشسته اید. شهرزاد رو به رویت نشسته. حالا حتی پاهایش را یکی در میان توی پاهایت فرو کرده. گرمای ساق پاهای سفتش را حس میکنی. هیچ وقت برایش توضیح ندادی بدنها چقدر میتوانند مهم باشند و او همیشه همین کار را کرده. همیشه یک نقطه بدنش را به بدنت متصل نگه داشته. انگار رابطه بینایی را که نداشته باشید بدنها مهم تر میشود. فکر کرده ای از کجا فهمیده. اصلا فهمیده؟ ولی همیشه همین کار را کرده. توی شلوغیهای صف سینما، توی مغازه ها، حتی وسط مهمانی. موقع رقصیدن، یک جای تنش را یک جوری چسبانده به یک جایی از تنت. انگار همیشه با زبان بدنش گفته من هستم. سرت شلوغ است. دلت میخواهد دست بیندازد لای موهای کم پشت شده ات و بهمشان بریزد. شاید یکم سرت خلوت شود. فکر میکنی نفر قبلی زندگیش به بدنها اهمیت نمیداده؟ برای همین است که شهرزاد تو را انتخاب کرده؟ با دستمال کاغذی عرق پیشانی ات را خشک میکند. دارد از آخرین فیلمی که دیشب دیده است برایت تعریف میکند. از گشتن به دنبال یک بالرین وسط جنگ جهانی دوم در روستاهای نزدیک ورشو و تو بوی خنک آدامس نعنایی را از دهانش حس میکنی و به خودت میگویی:«من که همیشه این بو رو دوست داشتم.» دلت سیگار میخواهد. میگویی. کنت بلووری اش را سر میدهد جلوی دستت. یکی در میآوری. برایت فندک میکشد. آب طالبی خنک سفارش میدهی. نفهمیدی او چه سفارش داده است. داری به حس سبک شدن فکر میکنی. سیگاری نیستی، برای همین نیکوتین های این سیگار باریک هم میتواند سرت را کمی سبک کند. صدای تق گذاشتن عینکش را روی میز میشنوی. زیر لب میگوید دستشویی. وقتی میرود عینکش را بر میداری. چربی روی جای دماغی اش را لمس میکنی. صدای دختر دو سه میز آن طرف تر را هم میشنوی. انگار دارد درباره پروپزال یک پایان نامه حرف میزند. فکر میکنی اسمش چی میتواند باشد؟ چاق است؟ نفس نفس نمیزند. میتواند یک نفس چند جمله را بگوید. حدس میزنی لاغر باشد. انگار از پشت صندلی تو رد میشود. بوی شکلات نارگیلی میدهد. عطر شیرین انقدر تند را هیچ وقت دوست نداشتی. چرا حالا میخواهی بگویی:«میشه گردنت رو نیم ساعت بو کنم؟» دستت را میآوری کنار میز. کیف سازش آنجاست. نمیدانی چرا ساز آورده. نرمی کیف را چند بار توی دستت لمس میکنی. گفته است تارش از پدربزرگش به ارث رسیده است. میراث قابل احترامش. سیگارت تمام شده، فشارش میدهی داخل جا سیگاری. کمی روی میز با دستانت میگردی. پاکت سیگار را پیدا میکنی. یکی دیگر. باد کولر دود را میکشد توی چشمت. میسوزد. حس بدی پیدا میکنی. حس آدم ناشی. از ناشیگری همیشه ترسیده ای. سعی میکنی به سوزش چشمت فکر نکنی. به خودت میگویی کثافت چی میخوای از جهان. برعکس همه دخترهای زندگیت شهرزاد خل نیست. بهانه نمیگیرد. میخواهد زندگی را بجود. فکر میکنی نکند ته کافه کنار میزی… چقدر دلت یک کیف چرم میخواهد… برمیگردد، تخته را آورده است. کمی میز را خلوت میکند. میگوید چند دست بازی کنیم. بدت نمیآید به تاس ها فکر کنی. به چهار و یک اول بازی. به جفت شش های پیاپی. دستش را میگیری. سرت را کمی پایین میبری. بوی سیگار مانده و لیموی صابون کافه را پر میکنی توی دماغت. انگشتانت را فشار میدهد. درد میگیرد. انگشت تازه برگشته ات سر تمرین. درد را دوست داری. میگویی کدام احمقی از درد خوشش میآید. تو همان احمقی. بازی که شروع میشود، وسط خواندن تاسها، میگوید:«هفته دیگه مامان میاد تهران. دلم میخواد یک ناهار با هم بخوریم.» بارها از خانه قدیمیشان توی اصفهان برایت گفته. حتی گفته پاییز بریم اصفهان. دیشب که برایت آهنگ جاده گوگوش را فرستاد و پایینش نوشت:«جاده ها داره داد میزنه بیایید لعنتی ها.» گفته بودی به زودی. گفته بودی ولی. حواست پرت است. مهره خالی داده ای زیر پایش. عصبی میشود از بی دقتیت. میگوید:«با من درست بازی کن.» باهاش درست بازی کرده ای. چرا پایش را لای پاهایت فشار میدهی. فشار میدهد. به پاها فکر میکنی. به نقش مهمشان در انتقال احساسات. شاید شب توی داستانت ازش استفاده کنی. مگر داستانی هم نوشته ای؟ شاید بنویسی… شاید بتوانی بعد از چند ماه از یک دختر توی داستانهایت بنویسی. خنده ات گرفته؟ از خودت؟ ترسیده ای که چیز بنویسی شهرزاد برود؟ چیزی در شکمت میچرخد. حس بدی داری. مگر سه ماه قبل توی همین کافه شهرزاد دو ساعت برایت حرف نزد که یکی از داستانهایت بهتر شود… سفارشتان را آورده اند. یخهای طالبی را توی دهانت میچرخانی. از لای دندان خالی شده ات رد میکنی. تا مغز استخوانت تیر میکشد. صورتت جمع شده است که میخندد و میگوید:«دیونه» میگوید دیوانه اش از لگنش به ران پایش میرسد و منتقل میشود به فشار بیشتر ساقهایش دور پای راستت. بازی را جلو افتاده است. مهره هایش را توی خانه اش جمع کرده و یکی از مهره هایت را هم زده است. تو اما آنقدر تخته بازی کرده ای که بدانی میشود با آخرین تاس هم کسی را برد. دومین بار که مهره او را به جای مهره خودت اشتباه بر میداری عصبانی میشود. همیشه گفته است طاقت اشتباه اینجوری را از تو ندارد. نمیدانی چرا عصبانی میشوی. میخواهی بهش بگویی من همینم… ممکن مهره سفید و سیاه رو اشتباه کنم. دیگر نمیخواهی تخته بازی کنی. دستبند چرمیت را در میآوری و شروع میکنی به باز بسته کردنش. فکر میکنی اگر قرار بود خودت رابطه ای را بنویسی و یک هو یک غول چراغ جادو میآمد بیرون و میگفت هرچی بگی انجامش میدم، حتما آنوقت باورت نمیشد انقدر همه چیز هایی که توی ذهنت داری بشود. حالا شده است. تو از شدن ترسیده ای. مدام فکر میکنی نکند همه چیز خواب باشد. اما شش ماه گذشته است. حالا دیگر در هم لولیده اید. همه زخمهای بدن هم را حفظید. تو دقیقا میدانی مچ پای چپ شهرزاد چقدر ضعیف است و برای همین بیشتر اوقات توی پله ها و رد شدن از جوب میروی سمت چپش تا وزنش را بیندازد روی تو تا پیچ نخورد پایش. او دقیقا میداند کجای کمر تو همیشه درد میکند، حتی حالا کم کم دماغهایتان همه بوهای هم را حس کرده است. برایش توی کوه ملحفه نگه داشته ای تا بنشیند و کارش را بکند. دست میکند توی کوله تمرینت و از وسط لباسهای خیس از عرقت بطری هزار بار دهانی شده ات را در میآورد و آب میخورد. شما حالا همه صداهای هم را شنیده اید. چند ماهی میشود که راحت میتوانی کنارش فحش بدهی. بدترین فحش ها را به نزدیکترینها. دختر جوانی که توی کافه کار میکند و شما را خوب میشناسد آمده که:«شهرزاد جون میشه یکم برامون ساز بزنی.» برعکس همیشه که از این کارش خیلی خوشت نمیآمد حالا میخواهی قبول کند. من و من میکند. خودت کیف ساز را هول میدهی سمتش. تو داری همین لحظه به اسم احتمالی دختر کافه فکر میکنی. به نیلوفر بودنش یا مریم بودنش. آهنگ را قطع میکنند. فکر میکنی خوب است که میشود ساز بزند. هنوز دهمین نت را پرت نکرده است بیرون که جریان همه نگاه های کافه را حس میکنی. خودت را کمی محکم میگیری. انگار آماده جنگ میشوی. به دستهای دختری که توی مترو تا گیت همراهیت کرد فکر میکنی. به اسم پگاه که رفیقش صدایش کرده بود. تا حالا هیچ پگاهی توی زندگیت نبوده. هیچ وقت هیچ مهشیدی، هیچ نگاری، هیچ نازنینی توی زندگیت نبوده… خنده ات گرفته. ایستاده ای جایی حدود بازی کردن با چوبهای برج سازی. حالا برج را کامل کرده ای. کامل کرده ای که بزنی و بریزی. برج کامل شده به درد هیچ کس نمیخورد. بازی همین است. نمیدانی. اعتماد نداری که دوباره بتوانی بسازی. اصلا مگر تو ساختی. صدای شاتل چندتا دوربین را میشنوی. حتما جالب است برایشان. نمیبینی ولی حاضر سر هر چیزی شرط ببندی شهرزاد دارد تو را نگاه میکند و دستانش دارد چهار مضراب را پیاده میکند روی تار. همیشه حسرت خورده ای. از این که هیچ وقت نتوانسته ای سازی بزنی. انگولکی به پیانو و گیتار کرده ای، ولی نزدی. مثل همان انگشت زدن به گوشه کیک خامه ای. مثانه ات پر شده است. میدانی با در دستشویی خیلی فاصله ای نداری. میدانی بلند بشوی نظم کافه ریخته است بهم. نمیتوانی مطمئن باشی سینی پر از غذایی را پهن زمین نکنی. این کافه همیشه میزهایش توی هم است. شهرزاد هم حالا ولکن نیست. تا خود مشکاتیان را از قبر نکشد بیرون تا برایش دست بزند ول نمیکند. میدانی ساز زدن شهرزاد یعنی سوزاندن کافه. یعنی دیگر بعدش نمیتوانید مثل آدم بنشینید و حرف بزنید. باید به یک کافه دیگر فکر کنید. آبهای درونت چیزی را موقتی از ذهنت پاک میکند. فکر میکنی چقدر سینمایی بود اگه همین لحظه کوله را میانداختی روی دوشت و میزدی بیرون. اولین موتور را دربست میکردی و میگفتی هرچقدر دور تر بهتر. بعد هم باید موبایل را خاموش میکردی. نمیدانستی شهرزاد میآید دنبالت یا نه. چرا دختری که توی سایت بازی چند شبی است باهم بازی میکنید برایت مهم شده. میدانی که او فقط یک اسم است. نه عکسی، نه وویسی. اصلا نمیدانی کیست. نکند اسمش احمد باشد و گذاشته باشد صنم. نکند… از همه نکند های دنیا حالت بهم میخورد. ساز زدن شهرزاد حتی امکان چک کردن موبایلت را گرفته است. نمیشود توی صدای ساز صدای تاکبک موبایل را شنید. تار زدنش تمام میشود. همه جای کافه پر میشود از صدای دست. فکر میکنی نیمچه سوتی هم شنیدی. حتما شهرزاد بلند شده است. مثل هزاران نوازنده دنیا دارد تعظیم میکند به هوادارهایش. هوادارهایش. شاید چندتایی اشاره هایی بکنند. چشمکی، نگاهی… صدای جمع کردن ساز را میشنوید. زیر لب میگوید بریم. مخالفتی نمیکنی. کیف پولت را در میآوری. وسایلتان را جمع میکنید. میگویی تا میروی دستشویی برود و حساب کند. کیف را میدهی بهش. توی دستشویی آشنای کافه چند مشت آب سرد میزنی به صورتت. کمی حالت جا میآید. با کلی تشکر و تعارف از کافه میزنید بیرون. کیفت را میدهد بهت و میگوید هر کاری کرد پول کافه را نگرفتند. بعد خودش در حالی که دستش را توی بازویت قفل کرده است و منتظر قرمز شدن چراغ است میگوید:«خوبه ها. ده دقیقه تار میزنیم یک شیک و آب طالبی مفت میخوریم.» میروید آن طرف خیابان. خودت را میسپاری به او. بیخیال از بین مردم رد میشوید. همیشه قدم زده اید. لا به لای مردم. با شهرزاد بدونه عصا راه میروی. میتوانی حواست را به هر چیزی پرت کنی به جز راه رفتن. دو بطری آب خنک میخرید. میگوید یک تئاتر ببینید. مخالفتی نمیکنی. شاید بتوانی وسط نمایش، میان دیالوگها و توضیحات آرام شهرزاد کنار گوشت به چیزی که میخواهی فکر کنی. رفته اید داخل قسمت باجه تئاتر شهر، بلیط خریده اید، آمده اید بیرون، روی سکو جلوی سالن اصلی نشسته اید و تو همه اینها را نفهمیده ای. بندهای کیف پارچه ای اش را توی دستت گرفته ای. میگوید:«تو این شیش ماه انقدر گیج ندیدمت…. هنوز نمیخوای بگی» نمیخواهی بگویی. اصلا نمیدانی چیزی هم هست که بگویی. دست میاندازی دور شانه اش. فشارش میدهی به خودت. میخواهی کل تنش را بچسبانی به بدنت. داری معنی لحظه را حس میکنی. خودش را کمی نزدیکتر میکند. دلت میخواهد فکر کند از زندگی خسته شدی. فکر کند بعد از شش سال تئاتر خواندن و به اصطلاح کارشناس ارشد شدن زیر زندگی زاییده ای. دلت میخواهد فکر کند مانده ای پول درست کردن دندانهایت را از کجا بیاوری. فکر کند نگران چاپ کتابی، فکر کند از گلبال بازی کردن خسته شدی. فکر کند ترسیده ای. به هرچیزی فکر کند جز چیزی که در این لحظه دقیقا داری بهش فکر میکنی. شهرزاد را فشار میدهی. از اسمش یک جوری شده ای. نمیدانی چطوری میتوانی بگویی. انگار تکراری شده است اسمش. دلت اسمهای دیگر میخواهد. مثلا میخواهی الان به جای شهرزاد نگار، منا، یا هر کس دیگری را بغل کنی. یا مثلا مهتابی. فکر میکنی او الان دارد به چه اسمی فکر میکند. حس میکنی زیادی فکر کردن ممکن است دیوانه­ات کند. آرام میگویی:« یک دور این پشت بزنیم.» معنیش را حتما میفهمد که دستت را فشار میدهد. میروید پشت تئاتر شهر. مطمئنی خودش بهترین جا را پیدا میکند. انگار باید از دست بهترین قایم موشک باز جهان فرار کنید. از لا به لای دو سه ماشین پارک شده رد میشوید. کنار درختی توی یک پیاده رو باریک میایستید. یکهو دستت را ول میکند و خودش را میاندازد توی بغلت. تو به اتصال حفره های بدنها فکر میکنی. به زبانها، به دندانها… به مزه آب دهان… کمی عقب میرود. دوباره نزدیک میشوید. موقع برگشت آب معدنی را میگذاری روی گردنت.. نمیدانی کجا خوانده ای یخ روی نبض بدن را خنک میکند. ساعت نزدیک هشت است. مینشینید روی سکو جلوی تئاتر شهر. پشت به پشت هم. پاهایت را جمع میکنی. دستانت را دور زانوانت قفل میکنی. هیچ کدام از رفتن داخل سالن حرف نمیزنید. فکر میکنی مگر چندتا لب میشناسی. باید از رفقایت بپرسی چندتا لب در دنیا هست. برای داستانت هزار مدل چشم و لب و دماغ میخواهی. عاشق صدای درهم اینجایی. میخواهی فکر کنی و همین لحظه فکر دعوای چند روز قبل توی مترو میافتی. نمیدانی چرا دوباره بدنت میلرزد. شهرزاد دارد با گربه ای بازی میکند. مدام قربان صدقه اش میرود. فکر میکنی گربه اگر بزرگ باشد با همه گربه های اینجا خوابیده است. باد لبه های شال شهرزاد را به پرواز در آورده است. نمیدانی چرا دلت میخواهد شال سرش نبود. نمیدانی دارد به چی فکر میکند. چرا سکوت کرده اید. فال فروشی را رد میکنی. صدای چای فروش میآید که میخواهد نبات های مانده اش را هم بفروشد. شهرزاد همیشه میگفت:این چاییاش رو از آب جوب اینجا پر میکنه.»» دراز میکشی. سرت را میگذاری روی پای شهرزاد. دارد با موهایت بازی میکند. تو به تیپیکال ترین رفتار عاشقانه جهان فکر میکنی. به بازی با موها. خودت چرا فکر میکردی عاشق موهای فری. من که میدانم چون شنیده بودی زیباست. نیم ساعت؟ ساعتت میگوید یک ساعت همینطور دراز کشیده ای. شهرزاد مدام برایت حرف زده. هر چیزی را که دیده گفته. مثلا چند دقیقه راجع به حرکت بدن معتادی که روی نیمکت رو به رو نشسته است از فریز شدنش در یک حالت. حالا میخواهد برود. دیرش شده. تو اما میخواهی بمانی. میگویی چند دقیقه دیگر تو هم میروی. میرود. مینشینی. پای راستت را بغل میکنی. فکر میکنی کی مینشیند اینجا. به حالت بدنت فکر میکنی. شهرزادی اگر آن طرف پارک باشد تو را چطور وصف میکند. شاید کسی بنشیند پشتت. تکیه بدهید به هم… فکر میکنی… به همه خاطرات گذشته. چیزهای مسخره و بی ربط. حتی به جنس کاپشن بچگی ات… صداها کمتر شده است. نمیترسی. برعکس همیشه نگران رسیدن نیستی. روی سنگ حالا کمی خنک تر شده دراز میکشی. به همه دخترهای جهان فکر میکنی. به همه نازنینها، به همه سحر ها… فکر میکنی شاید دوباره کسی بیاید.