Search
Close this search box.
تازه ها
خوانش داستان (نقد و بررسی) ـ داستان فراموشی

شرح جلسه اول

جلسه اول داستان خوانی با حضور دوستان امروز بیست و پنجم آذر ماه هزار و چهارصد در موسسه امید صبا برگزار شد. در این جلسه با اجرای پری شاهوندی بیوگرافی از خانم خزر مهرانفر داشتیم. سپس ایشان داستان ”فراموشی” را خواندند. داستان حکایت سه نسل از یک خانواده است که انگار وراثت باشد جنایت را می‌خواهند ادامه بدهند. طی نقدهایی که دوستان حاضر در جلسه داشتند مستقیم‌گویی‌ها و شرح تمام جزییات توسط راوی باید جایش را به صحنه بدهد تا داستان تعلیق بهتری پیدا کند و مخاطب برای گرفتن اطلاعات درگیر قصه شود

بیوگرافی نویسنده / یک پاراگراف در مورد نویسنده

23 خرداد 63 در تهران به دنیا آمدم. دو سال و نیمه بودم که پدر و مادرم به زادگاه‌شان بندرانزلی برگشتند. قصه بزرگ‌ترین سرگرمی کودکی‌ام بود. کلمه کلمه کلمه. پدر شب‌ها وقت خواب برای‌ام قصه‌های تخیلی‌ای می‌گفت که خودم و همبازی‌‌های‌ام و بچه‌های فامیل قهرمانان‌اش بودیم. قصه‌ی بچه‌‏هایی که غیب می‌شدند، بچه‌هایی که کوچک می‌شدند. بچه‌هایی که می‌رفتند توی شکم آدم بزرگ‌ها یا توی تلویزیون می‌رفتند و با شخصیت‌های کارتن‌ها دیدار می‌کردند. به گذشته که نگاه می‌کنم می‏بینم هنوز هم این قصه‌ها گوشه و کنار ذهن ام مانده اند و ساختار مغزم را قصه‌گون کرده اند. مادرم برایم از روی کتاب قصه داستان می‌خواند. داستان‌های رئال. بخش منطقی داستان‌گویی‌ام هم از این راه تقویت شد. به این امید مدرسه رفتم و سواد یاد گرفتم که بتوانم کتاب‌هایی که مادر از روی آن‌ها برای‌ام می‌خواند را خودم بخوانم. کلاس اول را تمام کرده بودم که اولین کتاب جدی زنده‌گی‌ام را برای‌ام خرید: «تام سایر!» هزاران بار در آن تابستان خواندمش. بعد «شاهزاده و گدا» و بعد «ادیسون» بعد با ژول ورن آشنا شدم. نه ساله بودم که برای اولین بار متن کامل الیورتوییست را از کتابخانه‌ی پدربزرگ‌ام برداشتم و خواندم. خودم خلاصه‌ای را داشتم که برای نوجوان‌ها تهیه شده بود. از این همه تفاوت و حجم کتاب اصلی شگفت‌زده شدم. همان سال‏ها بود که عشق نویسنده‌گی بی آن که بدانم در من بیدار شد. این میل در من به صورت نوشتن داستان فیلم‌هایی که می‌دیدم بروز کرد. از یازده ساله‌گی در کنار خواندن کتاب‌های کودک و نوجوان به کتاب‌خانه‌ی غنی پدر و مادر هم دستبرد می‌زدم. بچه‌ی فوق‌العاده پرانرژی و شیطانی بودم و آرام و قرار نداشتم. خلاقیت‌ و ذهن قصه‌پردازم پیش از آن که متوجه وجودشان شوم در قالب طراحی قصه‌های شیطنت‌آمیز برای سرکار گذاشتن دیگران و آزار و اذیت دیگران شکوفا می‌شد.

اولین رمان ایرانی که خواندم دقیقن در یازده ساله‌گی و پایان کلاس پنجم دبستان بود. «درد سیاوش- اسماعیل فصیح» دومین کتاب «تاتارخندان- دکتر غلامحسین صادقی» همان سال‌ها بود که از طریق خواندن ماهنامه‌ی سینمایی فیلم با سینمای ایران و جهان آشنا شدم. در دوازده سیزده ساله بودم که به واسطه‌ی حضور فیلم پدرم در پانزدهمین جشنواره‏ی بین‌المللی فیلم فجر با فضای سینمایی آشنا شدم و سینما هم در کنار ادبیات از دغدغه‌های‏ام شد. همان سال‏ها آشنایی با سینمای «داریوش مهرجویی» به سمت مطالعه‌ی فلسفه کشاندم. و کشتی به راه‌اش ادامه می‌دهد.

اولین رمان‌ام را سال 84 چاپ کردم «در خیابان‌های همین شهر- نشر فرهنگ ایلیا» آن سال به عنوان یکی از ده کتاب متفاوت سال در جشنواره‌ی واو برگزیده شد.

سال‌هایی را این میان صرف خواندن و خواندن کردم تا بتوانم به‌تر بنویسم. هفت هشت رمان نوشتم و وسواس‏ بیکارگونه‌‏ام که از خواندن چندین باره‌ی شاهکارهای ادبی حاصل می‌شد، مانع سپردن کتاب‌ها به ناشر می‌شد. دهه‌ی هشتاد را صرف خواندن معماری در دانشگاه و کار در شرکت‌های معماری کردم.

در سال 1400 اولین مجموعه داستان‌ام و دومین کتاب‏ام چاپ شد. «حدس بزم چه اتفاقی برای نیکو فراز افتاده- انتشارات نگاه»

دهه‌ی نود را به فیلم‌نامه بازی گذراندم.

نگارش چندین فیلمنامه‌ی سفارشی به فیلم تبدیل نشده و دو فیلم سینمایی، یک تله فیلم و یک سریال حاصل تجربه‌ی این سال‌هاست.

ایده‌های‌ام را از خیلی‌ جاها می‌گیرم. از جملات کتاب‌ها و فیلم‏ها، از آن سویی که حدس می‌زدم داستان فیلم یا رمانی برود و نرفته است. اما انسان‌های حقیقی و مشاهده‌ی مواجهه‌شان با اتفاقات زنده‌گی به من به‌ترین ایده‌ها را می‌دهد. هدف‌ام در نویسنده‌گی نوشتن چند رمان خوب است که خودم را راضی کند.

نوشتن تمام زنده‌گی من است. به خاطرش قید مهندسی و معماری را زدم و عطای کسب درآمد از این طریق را به لقای‌اش بخشیدم.

 

فراموشی

صدای آیفون که توی صورت‌اش پخش می‌شود: «بله؟»، می‌گوید: «دژاکام هستم.» صدا می‌گوید: «بفرمایید بالا.» فریدون است؛ پرستار تازه. این یکی یک هفته ست که آمده و چیز زیادی از دژاکام‌‌ها نمی‌داند. او هم هنوز فریدون را ندیده وگرنه جای فامیلی، اسم‌اش را می‌گفت.

کیسه‌های خرید را می‌دهد دست فریدون و چند کلمه‌ای با هم حرف می‌زنند و نتیجه این است که حال آقای دژاکام نسبت به هفته‌ی پیش نه به‌تر شده و نه بدتر. فریدون حرف می‌زند و او گوش می‌کند. سرش را تکان می‌دهد و به سمت اتاق سروش می‌رود. در را باز می‌کند و برای لحظه‌ای به پشت سر سروش که رو به پنجره و پشت به در اتاق نشسته و به باغچه زل زده خیره می‌شود. پیر شده است؛ خیلی پیر. وقت رفتن نزدیک است؟ برای‌‌اش قابل قبول نیست. قابل تحمل هم نیست.

سروش با شنیدن صدای در آهسته برمی‌گردد و به او نگاه می‌کند: «سلام. اومدی سیامک؟»

سروش را نگاه می‌کند و کمی بهم می‌ریزد. هربار که به دیدنش می‌آید و او را این‌طورر و ویران‌تر از روزهای جوانی‌اش می‌بیند بهم می‌ریزد. سرش را به نشان این که خوب است آرام تکان می‌دهد و زیر لب می‌گوید: «خوبم. ممنون.»

می‌نشیند روی مبلی که توی اتاق است و زل می‌زند به سروش.

سروش از جای‌اش بلند می‌شود و توی اتاق راه می‌رود. او به دقت سروش را زیر نظر دارد. چرا فریدون می‌گفت نسبت به هفته‌ی پیش تغیری نکرده است؟ خیلی بدتر شده است. هشتاد و هفت سال را ده روز پیش تمام کرد و پا گذاشت توی هشتاد و هشت سال.

سروش هم‌چنان که در طول اتاق راه می‌رود می‌گوید: «پسرم یادته چی کار کردیم؟»

با غم به سروش نگاه می‌کند: «ما خیلی کارها کردیم. نمی‌دونم کدوم‌شون رو می‌گید.»

سروش می‌ایستد و به او نگاه می‌کند: «همه‌ی کارهایی که آدمیزاد تو عمر طولانی‌ش کرده یادش نمی‌مونه.»

سکوت می‌کند و از پنجره به بیرون نگاه می‌کند و آرام به سمت آن گام برمی‌دارد. با چشم‌هایی خیره، انگار با خودش حرف بزند می‌گوید: «اما بدترین و به‌ترین کارهاش یادش می‌مونه.» برمی‌گردد به سمت او: «می‌دونی چرا بدترین و به‌ترین یادش می‌مونه؟»

سرش را به نشان نه تکان می‌دهد.

سروش هم سرش را تکان می‌دهد: «به خاطر گرایش ذات‌اش به نیکیه. کارهای خوب یادش می‌مونه چون می‌دونه کار خوب کرده و یه یادگاری خوب از خودش تو جهان به جا گذاشته. کارهای بد هم یادش می‌مونه چون هیچ‌وقت یادش نمی‌ره که چه سیاهی‌ای تو جهان ایجاد کرده. کارهای بدش رو تو ذهن‌اش نگه می‌داره تا یه روزی یه جایی شاید فرصتی پیدا شه که بتونه اصلاح‌شون کنه.»

هنوز خودش است. همان سروشِ قهرمانِ همیشه‌گی کودکی‌های‏اش. سروش قدبلند و چهار شانه که او را روی دوش‌اش می‌نشاند و توی باغ می‌دوید تا او فکر کند سوار اسب شده است. و بعد می‌نشست و برای دیگران حرف‌های فلسفی می‌زد به فکر فرو می‌بردشان. همان است اما پیر و خمیده و فرسوده. مغز پیر است و خسته و گیج. اما همان است. زیربنا و سازه همان است، منتها فرسوده‌ و مستعمل.

سروش می‌گوید: «سیامک، با تو ام پسرم، حواس‌ات کجاست؟»

از گذشته بیرون می‌آید و به سروش خیره می‌شود. کنار پنجره ایستاده و به با لبخند به او نگاه می‌کند.‌

«یادت نمیاد چی کار کردیم سیامک؟»

با هراس به سروش نگاه می‌کند: «کدوم کار؟»

سروش سرش را تکان می‌دهد: «حق داری انکار کنی. آدم‌ وقتی جنایات‌اش رو انکار می‌کنه اون هم پیش شریک جرم‌اش و کسی که می‌دونه دقیق چه اتفاقی افتاده، یعنی در درون خودش بارها و بارها با خودش جنگیده و خودش رو به خاطر کاری که انجام داده سرزنش کرده و این رو تو خودش انکار کرده.»

دقیق به سروش خیره می‌شود. انگار چشم‌های‏اش ترس را نشان داده اند که سروش می‌گوید: «این وحشتی که تو چهره‌ته من رو می‌ترسونه. انگار نمی‌خوای یادآوری شه اون سال‌ها و اون شب و اون اتفاق. حق هم داری. هیچ‌کدوم هیچ‌وقت نخواستیم. هر دو بعدش طبق یه قرار ناگفته سکوت کردیم و اصلن از اون ماجرا حرف نزدیم. مثل صبح همون روز که وقتی از خواب بلند شدیم چند دقیقه در سکوت به چشم هم خیره شدیم. باور نمی‌کردیم شب قبل‌اش چه کار کثیفی کار کرده باشیم.» با کف دست راست به سینه‌اش می‌کوبد: «ما جنایت کردیم سیامک. جنایت. آدم‌کشی بدترین نوع جنایته.»

دستی روی صورت‌اش می‌کشد. به زمین خیره می‌شود. مکث می‌کند و دوباره به سروش نگاه می‌کند. پلک‌ چپ‌اش می‌پرد.

 سروش می‌گوید: «و این که طرف رو طوری بکشی که دست‌ات به‌اش نخوره و چیزخورش نکرده باشی هم رذیلانه‌ترین نوع جنایته.»

لب‌های‌اش خشک شده است. این را وقتی می‌فهمد که چندبار دهان باز می‌کند تا چیزی بگوید اما نمی‌تواند و در آخر زبان می‌کشد روی لب پایین‌اش. خشک، انگار که روی سمباده زبان می‌کشد.

سروش که به دقت او را زیرنظر دارد می‌خندد: «می‌بینم که تصویر اون شب رو جلوی چشم‌ات آوردم. قصد آزارت رو ندارم پسرم. خودت می‌دونی چه‌قدر دوستت دارم. تو تنها پسر منی. ساره هم تنها دخترم بود.»

مکثی می‌کند و به دیوار خیره می‌شود و با بغض سرش را تکان می‌دهد: «ساره رو هم ما کشتیم سیامک ساره رو هم ما کشتیم.»

سروش به هق‌هق می‌افتد. دست‌اش را به لبه‏ی تخت می‌گیرد و روی آن می‌نشیند. سرش را پایین می‌اندازد و هق‌هق‌اش بیش‌تر می‌شود. کاش ساکت شود. کاش دیگر ادامه ندهد. کاش بگوید، همه چیز را بگوید. کاش می‌توانست بگذارد و برود و دیگر نشنود. کاش بماند و ببیند چه می‌شود کرد حالا که سروش آخر عمری به فکر اعتراف افتاده است.

می‌گوید: «خب؟»

سروش سرش را بالا می‌آورد: «اعتراف!»

چشم‌های‌اش گرد می‌شود: «اعتراف؟!»

سروش دست‌اش را در هوا تکان می‌دهد: «بله اعتراف. پیش عرفان و المیرا. باید به‌شون بگیم هفت هشت سال پیش توی لواسون چه اتفاقی افتاد.»

خیره به سروش سرش به دوران می‌افتد و آهسته زیر لب و با صدایی خفه می‌گوید: «می‌خواید بگید پدرشون رو شما… یعنی ما… کشتیم؟»

«مگه غیر از اینه؟»

از روی کاناپه بلند می‏شود. احساس تهوع دارد. سرش گیج می‌رود. گلوی‌اش گرفته و انگار سیبی درسته قورت داده باشد حس می‌کند راه نفس‌اش به طور دردناکی بسته شده است. چند قدم برمی‌دارد و تلوتلو می‌خورد. با دست راست به دیوار چنگ می‌زند و با دست چپ گلوی‌اش را می‌گیرد. حالت تهوع تبدیل شده است به تنگی نفس. از اتاق بیرون می‌دود و به سمت سرویس بهداشتی خیز برمی‌دارد. در را باز می‌کند. تمام تن‌اش خیس شده است. توی آیینه نگاه می‌کند. درشت‌ترین دانه‌های عرقی است که در عمرش دیده است. همه چیز درشت است و زیر ذره‌بین.

چهره‌ی عرفان و المیرا جلوی چشمان‌اش است. تغییر چهره‌شان وقتی حقیقت را می‌فهمند. چهره‌‌های‌شان مغشوش می‌شود و تار و مبهم و وضوح‌اش به کودکی‌شان می‏ رسد. عرفان هشت ساله و المیرای پنج ساله. پدرشان مرده و مادرشان توی آسایشگاه روانی بستری است. وقتی بفهمند حقیقت چیست چه کار خواهند کرد؟ دوباره قطراتی شر‌شر از پشت گردن و کتف‌اش می‌سرند و می‏رسند به گودی کمر و باز راه نفس‌اش بسته می‌شود.

کسی چند ضربه به در می‌زند و صدای سروش می‌آید: «سیامک جان، خوبی بابا؟»

حال ندارد جواب سروش را بد‌هد. سروش در را باز می‌کند. حالا در آستانه‌ی در ایستاده است: «فکر نمی‌کردم حال‌ات انقدر خراب شه. فکر می‌کردم تو این سال‌ها یه جوری باهاش کنار اومدی.»

زیر لب در آیینه رو به خودش می‌گوید: «چه‌طور می‌شه با چنین چیزی کنار اومد؟»

سروش می‌گوید: «محکم باش پسرم. قوی باش. همه چیز درست می‌شه. ما باید به گناه‌مون اعتراف کنیم تا سبک شیم.»

خیره چشم‌های خودش می‌گوید: «چه‌طوری می‌خواید تو چشم‌شون نگاه کنید و بگید پدرشون رو با ندادن قرص‌های قلب‌اش به‌اش کشتید تا اختیار مال و اموال موروثی‌شون به دست‌تون بیفته؟»

سروش می‌گوید: «کشتید؟ من تنهایی کشتم؟ پس تو چی کاره بودی؟»

عربده می‌کشد: «لعنت به شما! شما همیشه همه‌کاره بودید. شما همه رو به همه کار وامی‌داشتید و هیچ‌کس نمی‌تونست جلوتون وایسه. با اون قدرت نفوذی که روی همه داشتید. با اون حرف‌های فلسفی و عرفانی‌تون.»

سروش در سکوت و گیج به او خیره می‌شود. بلند می‌شود و می‌ایستد. حالا رو به روی هم ایستاده اند. دو دژاکام. خیره در چشم هم. پلک نمی‌زنند. گذشته میان‌شان ایستاده. قوی است؛ از هر دونفرشان قوی‌تر.

می‌گوید: «اگر چیزی به المیرا و عرفان بگید من می‌دونم و شما. حق ندارید زنده‌گی‌شون رو خراب کنید. بیست و چهار سال گذشته. و اونا به سختی با تمام مشکلات‌شون کنار اومدن و روح و روان‌شون رو دوباره ساختن. شما حق ندارید با این رذالت کثیف‌تون برای آرامش وجدان خودتون آرامش وجدان اونا رو بهم بریزید.»

سروش می‌گوید: «اما ما باید اعتراف کنیم و تاوان گناه‌مون رو بدیم.»

دست‌اش را لای موهای‌اش فرو می‌برد و آن‌ها را به عقب می‌کشد: «تاوان گناه شما اینه که تا آخر عمرتون که خیلی هم به‌اش نمونده این بار عذاب‌وجدان رو بکشید.»

سروش می‌گوید: «و تاوان تو چیه؟»

می‌خندد؛ خیلی دور از حالت طبیعی: «من هم باید تا آخر عمرم این راز کثیف رو تو سینه‌م نگه دارم و هربار که چشم تو چشم المیرا و عرفان می‌شم، چشمام رو بدزدم.»

سروش لبخند نرمی می‌زند. همان لبخند همیشه‌گی: «ولی هر دوی ما شریک جرم ایم نه؟ هر دو مقصریم. این حرفا چیزی از بار گناه تو کم نمی‌کنه.»

فکر میکند همیشه نافذ و همیشه حقیقت‌گو؛ اما بیش‌تر از همیشه ترساننده. بابا سروش در هر شرایط روحی و روانی و جسمی و مغزی‌ای که باشد همین است. اما امروز وحشتناک‌تر از همیشه است.

از پله‌های ساختمان که توی حیاط می‌آید، دست توی جیب می‌کند و پاکت سیگار و فندک‌اش را بیرون می‌آورد. سیگار را میان دو لب‌اش می‌گذارد. با دست راست فندک می‌زند و سیگار را می‌گیراند. پک که می‌زند؛ راه نفس‌اش باز می‌‌شود.

پشت چراغ قرمز می‌ایستد و به عدد روی تابلو نگاه می‌کند. دو دقیقه و بیست و سه ثانیه. طولانی است، اما برای امروز و این لحظه عالی است. می‌شود بی‌دغدغه‌ی ترمز و گاز و دنده تمام خیال را داد به گذشته؛ به آن سال‌ها؛ به آن شب و آن اتفاق. آن واقعه را یک بار دیگر از دید بیرونی، از دید خانواده‌ بررسی کرد. پاکت سیگار و فندک را از روی داشبرد برمی‌دارد. سیگاری برلب می‌گذارد و با دست چپ زیرش فندک می‌زند و پک می‌زند. خیره به نقطه‏ی سرخ گداخته، چهره‌ی المیرا و عرفان را کنار می‌راند و وارد گذشته می‌شود.

ابراهیم شوهر ساره پولدار بود؛ یک ثروت ارثی. درست مثل بابا سروش قبل از ورشکسته‌گی. همه می‌دانستند بابا سروش چه‌قدر سعی کرده از ابراهیم مبلغ کلانی قرض بگیرد و ابراهیم زیربار نرفته است. حتا چند بار ساره را هم واسطه کرده بود. ساره‌ای که هیچ‌وقت دوست نداشت بین پدر و شوهرش که عاشق هر دوی‌شان بود قرار گیرد و بابا سروش قرارش داده بود. ساره هم از بابا سروش متنفر بود، هم عاشق‌اش بود. اما در حس‌اش نسبت به ابراهیم هیچ نفرتی وجود نداشت، فقط عشق بود و تمام. آن شب سه مرد خانواده رفته بودند باغ ابراهیم در لواسان. بیست و چهار سال پیش بود؛ سال هفتاد و شش. چهارشنبه شب سه نفری خوش و خندان رفتند و جمعه ظهر دو نفری گریان برگشتند.

ابراهیم مشکل قلبی داشت و قرص می‌خورد. شب جمعه در خوردن مشروب افراط کرده بودند و ابراهیم سکته کرده بود. این بود گزارشی که ابراهیم و سیامک به خانواده دادند و دکتر پزشکی قانونی به این گزارش اضافه کرد که اگر قرص‌های‌اش را خورده بود این اتفاق نمی‌افتد. سیامک و بابا سروش هراسان و گریان با حال خراب گفتند که خواب بودند که این اتفاق افتاده. مدام خاک بر سر خودشان می‌کردند و اشک‌شان بند نمی‌آمد. از همان لحظه که خبر مرگ ابراهیم آمد ساره خیره شد به هرکس که یک کلمه با او صحبت می‌کرد و گفت: «ابراهیم زنده ست. اونا نشسته پشت سرت. من دارم می‌بینمش.» این دیگر برای خانواده‌ی کوچک دژاکام مصیبت عظما بود. ساره‌ی سی و دو ساله در عرض چند دقیقه عقل‌اش را از دست داد و مرده‌ی زنده‌ای شد روی زمین؛ با مرگی صد برابر بدتر از مرگ ابراهیم. عرفان هشت ساله و المیرای پنج ساله مات و مبهوت به مادرشان نگاه می‌کردند و نمی‌فهمیدند این پدری که همه می‌گفتند رفته سفر، چرا برخلاف گذشته از این سفر نمی‌آید! چهره‌ها‌ی مات و مبهوت عرفان و المیرا برای همیشه در ذهن خانواده‌ی کم جمعیت مادری‌شان ثبت شد. دایی سیامک، زن‌دایی محبوبه، بابا سروش و مامان مریم وقتی به آن‌ها نگاه می‌کردند دل‌شان ریش می‌شد. آن‌ها را زیر بال و پر خود گرفتند. خانواده‌‌ی ابراهیم خارج کشور بودند و از خدای‌شان بود کسی سرپرستی بچه‌ها را به عهده بگیرد. اما در مورد چه‌گونه‌گی مرگ ابراهیم به این راحتی‌ها کوتاه نیامدند. پانصد بار به ایران ‌آمدند و هزار بار از سیامک و سروش پرسیدند که آن شب چه شده است. سروش و سیامک دو هزار بار برای پلیس و پنج هزار بار برای خانواده‌ی ابراهیم یک داستان تکراری را با تمام جزئیات گفتند و باز گفتند و باز گفتند تا همه باورشان شد.

چراغ سبز می‌شود. ماشین را توی دنده می‌گذارد و راه می‌افتد. چهره‌ی المیرا و عرفان دوباره جلوی چشم‌اش شکل می‌گیرد. اگر ماجرا را بفهمند چه می‌کنند؟ المیرا با او حرف خواهد زد؟ عرفان چه‌طور؟

باید هرچه زودتر به خانه برسد و افکارش را متمرکز کند و فکر کند چه‌کار باید کند. الان خیلی کارها باید کند. باید فکر کند به چه ترتیبی انجام‌شان دهد.

پشت میزنهارخوری نشسته و دست‌های‌اش را روی میز حلقه کرده است. حالا که بابا سروش دارد می‌میرد و قرار است بار این جنایت را تنهایی تا آخر عمر حمل کند می‌تواند پس از سال‌ها ذهن‌اش را رها کند و به آن شب فکر کند. دیگر می‌تواند ماجرا را دور نزند. سر فرمان را بگیرد و خودش را بکشد توی دل داستانی که بیست و چهار سال است از آن فرار کرده است.

برخلاف چیزی که به دیگران گفته بودند، وقتی قلب ابراهیم گرفت، هنوز نخوابیده بودند. هر سه دور هم نشسته بودند.

سروش پیک‌هایی را پر کرده بود که بعدها سروش و سیامک بارها در مورد این که پیک هشتم بود یا نهم با هم بحث کردند و هرگز به نتیجه‌ای هم نرسیدند. همه با هم به سلامتی خانواده و جمع بی‌ریای‌شان رفتند بالا. ابراهیم که پیک را زمین گذاشت، کمی سینه‌اش را مالید.

سیامک پرسید: «درد داری؟»

ابراهیم گفت: «چیزی نیست. خوب می‌شه.»

سیامک نگران شد. بلند شد و نشست. او و سروش دراز کشیده بودند و لم داده بودند روی بازوی‌شان. سروش بازوی راست، سیامک بازوی چپ. ابراهیم چهارزانو نشسته بود. هیچ‌وقت جلوی سروش دراز نمی‌کشید. سیامک گفت: «قرص‌ات رو بیارم؟»

ابراهیم گفت: «نمی‌خواد.»

سیامک گفت: «دکتر گفته جدی بگیری.»

سیامک خواست بلند شود که سروش نشست و دست‌اش را گذاشت روی شانه‌اش: «وقتی خودش می‌گه نمی‌خواد، نمی‌خواد.»

سیامک گفت: «دکتر به‌تر می‌دونه یا خودش؟»

سروش گفت: «من! بشین بچه و عیش‌مون رو با فکر و خیال بیماری طیش نکن.»

سیامک گوش به سروش و چشم به ابراهیم، دید که خطوط چهره‌ی ابراهیم برهم ریخت و باز با دست‌اش سینه‌اش را چنگ زد. با دست به سیامک اشاره کرد که قوطی قرص را بیاورد.

سیامک از جای‌اش بلند شد. سروش هم تر و فرز بلند شد و بازوی سیامک را گرفت. سیامک با چشم‌های گرد و گشاد به سروش نگاه کرد: «چرا نمی‌ذارید برم؟»

سروش گفت: «نمی‌خواد.»

سیامک نتوانست به ابراهیم نگاه نکند. چشم‌های ابراهیم میان درد سینه و نفس بالا و پایین ناباورتر از چشم‌های سیامک گرد و گشاد شد. سعی کرد بلند شود و نتوانست. تا نیم‌خیزی رفت و افتاد روی زمین. سیامک سعی کرد بازوی‌اش را از چنگال آهنین سروش دربیاورد: «ول‌ام کنید.»

سروش سیامک را هل داد. سیامک افتاد روی زمین. بلند شد و سرش از به خاطر مستی گیج رفت.

سروش گفت: «گفتم نمی‌خواد. زبون آدم سرت نمی‌شه؟»

سیامک دوباره تلاش کرد بلند شود و این بار توانست. ابراهیم ولو شده بود روی زمین و با دست‌های‌اش زمین را چنگ می‌زد. سروش چند قدم به سمت سیامک آمد. سیامک سروش را نمی‌دید. پنجه‌های ابراهیم که دنبال آخرین ریسمان زنده‌گی‌اش بودند چشم‌های‌اش را پر کرده بود. اندام درشت و ورزیده‌ی سروش نگذاشت سیامک آخرین تصویر چهره‌ی ابراهیم را ببیند و حضورش انگار اندامی پولادین بود در مغز سیامک. سدی غیرقابل عبور و مرعوب کننده. سیامک مسخ شده در برابر قدرت نفوذ پدر، از پس این سد اما از حرکت بازایستادن دست‌های‌اش را دید. ناامید سربلند کرد و به سروش که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد. از بچه‌گی یاد گرفته بود زبان‌اش در مقابل این وجود نافذ همه شود چشم و سخن‌اش نگاهی ناتوان.

سروش گفت: «اصلن براش مهم نبود که ما داریم ورشکسته می‌شیم و به خاک سیاه می‌شینیم. خونواده‌ی زن‌اش براش مهم نبودن. خونواده‌ی زن و شوهر آدم یعنی خونواده‌ی خود آدم. کسی که خونواده براش مهم نیست، خائنه.»

روی زمین زانو زد. شانه‌های سیامک را گرفت و تکان داد: «خونواده مهم‌ترین چیزه. این رو برای همیشه توی کله‌ی پوک‌ات و گوش‌های سنگین‌ات فرو کن.»

توی کله‌ی سیامک تصویر چهره‌ی عرفان بود و توی گوش‏اش صدای شاد المیرا. یک سلول هم توی بدن‌اش پیدا نمی‌شد که جرات داشته باشد به ساره فکر کند. آن‌قدر خواهری را که از کودکی با او بزرگ شده بود خوب می‌شناخت که فهمیده بود کار ساره تمام شده و اختیار اموال عرفان و المیرا به طور کامل به دست سروش افتاده تا با آن کشتی غریق تجارت‌اش را به ساحلی امن برساند.

تنها کاری که او می‌توانست بکند این بود که جای خالی ابراهیم را برای بچه‌های‌اش پر کند و سال‌ها از زبان المیرا و عرفان شنید که این کار را به به‌ترین نحو انجام داده است. محبوبه هم به کمکش آمد تا جای خالی ساره هم پر شود. محبوبه هم از عرفان و المیرا در ایفای نقش مادری نمره‌ای بالاتر از سیامک گرفته بود.

سروش شاد و خندان دامنه‌ی تجارت‌اش را گسترش داد و شد صاحب یکی از بزرگ‌ترین شرکت‌های صادرات فرش تبریز به کشورهای حوزه‌ی خلیج فارس. عرفان و المیرا با بی‌پدری و بی‌مادری و زیر سایه‌ی پدر و مادری جدید و مادربزرگ و پدربزرگی مهربان و دست و دلباز بزرگ شدند و بدبختی‌شان را کم‌کم به دست فراموشی سپردند. اما سیامک هرگز فراموش نکرد. وقتی در خانه‌ی بزرگ سروش از پشت پنجره به شادی عرفان و المیرا که همراه با پسر خودش یاشار بازی می‌کردند نگاه می‌کرد، آرزو می‌کرد کودک بود تا می‌توانست فراموش کند. می‌دانست هیچ‌چیز به طور کامل فراموش نمی‌شود، مغز همیشه آن را در خود نگه می‌دارد و در ناآگاه‌اش ثبت و ضبط می‌شود. ولی ترجیح می‌داد برای همیشه در ناآگاه‌اش بماند و یک ثانیه در آگاه‌اش نباشد. اما نمی‌شد. فراموشی فرسنگ‌ها دور از سیامک بود و تصاویر درخشان دست‌هایی که برای زنده ماندن تلاش می‌کردند نمی‌گذاشت چیزی را فراموش کند.

او و سروش هرگز در مورد آن شب حرف نزدند. سیامک که توان صحبت کردن را نداشت، اما اگر هم داشت چیزی شبیه توحشی بدوی در نگاه سروش بود که به سیامک یادآوری می‌کرد فراموش نکند که او این قدرت را دارد هروقت بخواهد مانند همان شب وحشی و درنده شود. می‌دانست گاهی حیوانات فرزندان خودشان را هم می‌درند.

صدای چرخیدن قفل در خانه سیامک را متوجه این کرد که فراموش کرده در حال توی هال خانه‌اش نشسته است. در باز شد و یاشار آمد تو. در آستانه‌ی در ایستاد و به سیامک خیره شد. رونوشت برابر اصل جوانی پدرش. همان چشم‌ها، همان موها و همان لب و دهن. چشم‌های‌ یاشار چنان مبهوت بود به پدرش که سیامک فهمید چهره‌اش خیلی مضطرب و بهم ریخته است.

سیامک گفت: «سلام.»

یاشار جواب سلامش را داد و بی آن که چیزی بگوید به اتاق‌اش رفت و در را بست. هربار که از دیدن پدربزرگ‌اش برمی‌گشت آشفته می‏شد؛ از بس که دوستش داشت. نوه‌ها برخلاف بچه‌ها فقط سروش را دوست داشتند و ترس و نفرتی در کار نبود.

اگر یاشار می‌فهمید چه می‌گفت؟ اگر المیرا می‌فهمید باز با یاشار ازدواج می‌کرد؟ نه! هیچ‌کس هرگز نمی‌فهمید و سیامک هم باید بعد از بیست و چهار سال آن شب را فراموش کند. بابا سروش می‌مرد و تنها کسی که از این راز با خبر بود می‌شد سیامک.

بلند شد و به سمت اتاق یاشار رفت و چند ضربه به در زد. شنید: «بله؟»

سیامک آرام در را باز کرد. یاشار روی تخت دراز کشیده بود. دست‌ها را برخلاف همیشه که زیر سر قلاب می‌کرد. کنار بدن‏اش گذاشته بود و به سقف زل زده بود.

«رفتی دیدن پدربزرگ‌ات؟»

یاشار بدون این که به سیامک نگاه کند گفت: «بله.»

سیامک گفت: «منم صبح رفتم. روز به روز بدتر می‌شه.»

یاشار سرش را چرخاند و به سیامک نگاه کرد. نگاه‌اش به نظر سیامک خیلی نافذ و عمیق آمد. گفت: «پیری همینه.»

سیامک فکر کرد پاسخ‌اش از نگاه عمیق‌اش خیلی سطحی‌تر بود.

سروش این بار توی هال روی کاناپه‌ی بزرگ و راحت نشسته بود. درست در مرکز امپراطوری‌اش. شانه‌های یک زمان پهن و استوارش باریک و متزلزل به جلو افتاده بود. همان‌طور که نگاه‌اش می‌کرد فکر کرد نه بدن دیگر همان بدن است و نه مغز همان مغز.

سر سروش پایین بود و به زمین خیره شد. جلوتر رفت و به او خیره شد. صدایش کرد: «بابا سروش!»

سروش سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد: «تو کی هستی؟»

مکثی کرد: «من سیامکم.»

«دروغ نگو. سیامک من هنوز ده سال‌اش نشده. تو مرد گنده چه‌طور می‌تونی سیامک باشی؟»

نشست روی زمین رو به روی‌اش: «یه کم دیگه از ابراهیم و اون شب برام بگید.»

سروش گیج به او نگاه کرد: «ابراهیم دیگه کیه؟»

«شوهر ساره.»

«ساره کِی شوهر کرد؟ اصلن مگه الان وقت شوهرشه؟ کلاس دومه.»

چیزی نمی‌گوید و زل می‌زند به عضلاتی که تحلیل رفته اند.

«تو کی هستی؟»

صدای فریدون باعث می‌شود برگردد و به عقب نگاه کند: «دیروز که شما رو با پدرتون اشتباه گرفته بود، امروز می‌گه تو کی هستی؟»

یاشار صورت‌اش را به صورت سروش نزدیک می‌کند: «من یه غریبه‌م. درست مثل خودتون.»

از جای‌اش بلند می‌شود و فریدون را نگاه می‌کند: «من دیگه می‌رم. فردا دوباره میام به‌اش سر می‌زنم.»

سیامک روی صندلی پارک نشسته است. فندک‌اش را در دست چپ دارد و با آن بازی می‌کند. به یاکریم‌های سبز و طوسی‌ای که روی زمین حرکت می‌کنند چشم دوخته است. باباسروش امروز صبح به او گفت که راجع به حرف دیروزش فکر کند و وقتی او پرسید کدام حرف؟ فهمید سروش دیشب یاشار را با او اشتباه گرفته و ماجرای شب مرگ ابراهیم را به او گفته است. درون‌اش از خشم پر می‌شود. می‌داند این خشم مال همین لحظه نیست و انباشت سال‌هاست. فکری به سرش می‌زند که فکر می‌کند از سر خشم است و باید آن را از سرش دور کند. اما هرچه‌قدر فکر را هل می‌دهد، می‌رود و برمی‌گردد.

پسری می‌آید و کنارش روی نیمکت می‌نشیند. تی‌شرت تک‌رنگ قرمز به تن دارد، شلوار جین و کتانی‌های قرمز. سیامک به قرمزی کتانی‌های‌اش خیره می‌شود.

چراغ سبز می‌شود. یاشار دست راست‏اش را به سمت داشبرد می‌برد و فندکی که میان انگشت‌های‌اش است را روی داشبرد می‌اندازد. دست‌اش را روی دنده می‌گذارد و حرکت می‌کند. سعی می‌کند چهره‌ی المیرا را از جلوی چشم‌های‌اش کنار بزند. برای این کار تصویری جایگزین لازم است. چه جایگزینی به‌تر از بابا سروش؟ می‌شود بابا سروش را بخشید؟ بیست و چهار ساعت است که با این مساله کلنجارمی‌رود. اما چیزی که بیش‌تر از همه آزارش می‌دهد پرسشِ اگر المیرا بفهمد چه می‌شود نیست، میزان نقش سیامک در این ماجرا است. یک جورهایی مطمئن است سیامک تحت سلطه‌ی سروش این کار را انجام داده است. نمی‌داند این اطمینان از این می‌آید که برای سال‌های سال دیده که چه‌طور جسم و جان کل خانواده زیر سلطه‌ی سروش بی‌اراده می‌شود یا این که نمی‌خواهد دست پدرش آلوده به این جنایت باشد. نمی‌تواند صادق نباشد و قبول نکند که دوست دارد همه‌ی تقصیرها به گردن باباسروش باشد. بعد هم یک جورهایی باباسروش را به خاطر فراموشی‌ای که گرفته ببخشد و همه چیز در ذهن‌اش حل شود. انسان یعنی مغز. آیا بر اساس این تحلیل می‌شود کسی را که حالا دیگه حافظه مغزش را از دست داده به این بهانه که دیگر انسان سابق نیست بخشید؟ زیر پا گذاشتن حقوق دیگران تا جایی که به خودت اجازه بدهی جان کسی را بگیری چه‌قدرش مربوط به فرمان مستقیم مغز است و چه‌قدرش به خصوصیات و روحیات شخص مربوط می‌شود؟ سیامک چه‌طور با این قضیه کنار آمده است؟ آیا توانسته است فراموش‌اش کند یا بیست و چهار سال است با آن زنده‌گی می‌کند؟ فراموشی… کاش یاشار هم بتواند فراموش کند. اگر باباسروش المیرا و عرفان را صدا کند و این راز را به آن‌ها بگوید چه می‌شود؟ می‌داند که آدم‌ها حرف‌های پیرهای آلزایمری را هیچ‌وقت جدی نمی‌گیرند مگر در این‌جور موارد که راز عجیبی را بگویند. آن موقع است که فراموش می‌کنند او دچار فراموشی شده است و هرچه می‌گوید را باور می‌کنند. اگر المیرا و عرفان بفهمند چه می‌شود؟ ممکن است المیرا از ازدواج با او منصرف شود. منصرف نشود هم این زنده‌گی دیگر زنده‌گی نمی‌شود. سروش که رفتنی است اما المیرا و عرفان چه‌طور به سیامک نگاه خواهند کرد و سیامک چه‌طور خواهد توانست توی چشم‌های خواهرزاده‌های‌اش نگاه کند؟ خانواده از هم خواهد پاشید.

باید به سیامک بگوید که از این راز خبر دارد‌ یا نه؟ اگر بگوید بار او را سنگین‌تر خواهد کرد و پدرش پیش او سرافکنده خواهد شد و این یعنی باز به بخشی از پیکره‌ی خانواده لطمه وارد می‌شود. اگر نگوید باید کل این بار را خودش حمل کند. کاش مثل سروش بود و این بار برای‌اش سبک بود. کاش می‌شد فراموش کند. اما اگر باباسروش پیش از مرگ‌اش این راز را به المیرا و عرفان بگوید چه؟ کاش فراموشی‌اش بیش‌تر شود و یادش برود چه می‌خواهد بگوید. اما بیش‌تر شدن فراموشی هم ممکن است باعث شود این ماجرا را به هرکسی بگوید. جرقه‌ای سریع در ذهن یاشار زده می‌شود که سعی می‌کند آن را از ذهن‌اش دور کند. اما نمی‌شود. فکر موذی پیچ و تابی می‌خورد و برمی‌گردد. یاشار به زور آن را به عقب می‌راند و سعی می‌کند درهای ذهن‌اش را برای ورود این فکر موذی ببندد. خانواده نباید از هم بپاشد. پشت چراغ‌قرمز می‌رسد و می‌ایستد.

از جای‌اش بلند می‌شود و پرده‌ی هال را کنار می‌زند و به ساختمان‌های بلندمرتبه‌ی شهر نگاه می‌کند. فکرهای‌اش را کرده است. سروش خیلی توی این دنیا نخواهد ماند. حالا چند وقت دیرتر یا زودتر چه فرقی به حال خودش و دیگران دارد؟ اما اگر دهان‌اش را باز کند به حال دیگران خیلی فرق دارد. این دهان نباید باز شود.

چراغ سبزی بالای یک ساختمان بلند چشمک می‌زند. خانواده نباید متلاشی شود اما در این صورت فرق او با سروش چیست؟ چرای قرمز دورتر بر ساختمان خیلی خیلی بلند توجه چشم‌های‌اش را به خود جلب می‌کند. چراغ چشمک نمی‌زند. جدی و مستقیم نور انداخته توی صورت‌اش.

8/6/1400

رضوانشهر/ شفارود/ روستای نوکنده‌ی بزرگ