هنری میلر در آثار خود درباره مفاهیمی چون زندگی، انسان، جنگ، دوستی، میهن پرستی، خلقت، هنر، سرنوشت، خدا و مرگ بی پرده و بیهراس سخن میگوید. اما احساسات وی درباره دو نکته، که به طور مکرر در آثارش منعکس شده، قابل تأمل است. اولین نکته عشق وی به زندگی است؛ از این که پا به عرصه دنیا گذاشته بود لذت میبرد. همچون مولانا که «یک دست جام باده و یک دست زلف یار/ رقصی چنین میانه میدان» را آرزو داشت، میلر نیز تمام زندگی را با خوبیها و بدیهایش در آغوش کشید و در این میدان مستانه اما هشیارانه و رندانه رقصید و پایکوبی کرد. او عاشق زندگی بود و دمی را که بر می آمد گرامی میشمرد و زندگیاش را آن گونه میزیست که میپسندید؛ فارغ از غم نان، فارغ از حسادت، کینه، تنگ نظری، ترس، غرور، رقابت، تعصب. میلر زندگی را تجلیل میکرد. همین که زنده بود برایش کافی بود و هر چیز دیگری در درجه دوم اهمیت قرار داشت. عمر خود را فرصتی تکرار نشدنی میدانست و هر گونه نگرش منفی به زندگی را رد میکرد. او در این باره مینویسد: «تعریف زندگی به عنوان باری سنگین بر دوش، به عنوان میدان جنگ، به عنوان یک مشکل – همه اینها به نظر من اشکال ناقص نگریستن به زندگیست.»
عشق میلر به زندگی به مفهوم کلی آن به جای خود. اما او از دیدگاهی دیگر نیز به زندگی عشق میورزید و آن را غنیمت میشمرد، عشق به زندگی و زنده بودن در همین امروز، همین لحظه. از دل بستن به فردا بیزار بود. از اینکه برای لذت بردن از شور زندگی در انتظار فردا باشد، از اینکه همه چیز را به فردا موکول کند دوری میجست. چیزی به اسم فردا برای او وجود نداشت – هر چه بود در همین امروز بود، در همین لحظه حاضر.