مقالههایی در حوزۀ سیاست، تاریخ، ادبیات و هنر
(آیزایا برلین. ولادیمیر نابوکوف. ژانت آفاری. رومن رولان. دیوید لاج. دوریس لسینگ)
گزیده و ترجمۀ رضا رضایی
کتاب حاضر گزیدهای است از مقالههایی که مترجم از سی و چند سال پیش در مطبوعات ترجمه و منتشر کرده است. حجم مقالهها زیاد بود اما آن چه از صافی گزینش عبور کرده مقالههایی بوده که «فایده» یا «موضوعیت» داشتهاند. مقالهها به چهار دسته تقسیم شدهاند: «سیاست و تاریخ»، «ادبیات و اندیشه»، «هنر و اندیشه» و «تاریخ معاصر ایران». این تقسیمبندی و افزودن واژه «اندیشه» نشاندهنده بار نظری یا تئوریک مقالههاست. مخاطب این کتاب علاقمندان به ادبیات و هنر و علوم انسانیاند.
کودکی از دست رفته
درباره کتاب و سرنوشت
گراهام گرین؛ شاید فقط در دورۀ کودکی است که کتاب تأثیر عمیقی بر زندگی ما میگذارد. البته در بزرگسالی هم از کتاب خوشمان میآید، سرمان گرم میشود و حتی بعضی از دیدگاههایمان تغییر میکند، اما در بزرگسالی وقتی کتاب میخوانیم بیشتر دنبال دلیل و شاهد هستیم برای چیزهایی که از قبل در ذهنمان داریم: همانطور که در رابطۀ عاشقانه دنبال بازتاب قشنگتری از ویژگیهای خودمان هستیم.
در کودکی، کتاب حکایت آینده است و چیزهایی دربارۀ آینده به ما میگوید، مانند پیشگویی که در دستۀ ورقها سفری طولانی یا مرگ در دریاها را میبیند و بر آیندۀ ما اثر میگذارد. فکر میکنم به همین علت است که آن روزها کتاب آن همه به ما هیجان میداد. امروز چه چیزی از کتاب خواندن به دست میآوریم که با هیجانها و کشفهای ما در چهارده سال اول زندگیمان برابری کند؟ البته وقتی میشنوم که مثلاً قرار است در بهار امسال رمان جدیدی از ای. ام. فورستر چاپ بشود خود به خود توجهم جلب میشود و به آن علاقه پیدا میکنم، اما این انتظار ملایمی که در من شکل میگیرد تا لذت شسته رفتهای از اثر فورستر ببرم اصلاً قابل مقایسه نیست با آن تب و تاب و تپش دل و کِیف و هیجانی که زمان کودکیام با دیدن رمان ناخواندهای از رایدر هاگارد، پرسی وسترمن، کاپیتان بریرتن یا استنلی ویمن در قفسۀ کتاب وجودم را فرا میگرفت. آن روزها مشتاق لحظههای حساس بودم ـ نقاط عطفی که در آن زندگی در مسیر خود به سوی مرگ پیچوخم تازه ای پیدا میکند.
خیلی واضح به یاد دارم که یکباره، انگار کلیدی توی قفل چرخیده باشد، متوجه شدم که میتوانم کتاب بخوانم ـ نه فقط جملههای کتاب درسی با آن بخشهایی که مانند واگنهای قطار به هم وصل میشدند ـ بلکه کتاب به معنای واقعی. این کتاب واقعی جلد نازکی داشت، با تصویر پسرکی که دست و پا و دهانش را بسته بودند و با طناب آویزان شده بود توی چاهی که آب آن تا کمر او بالا آمده بود ـ یکی از ماجراهای دیکسن برت کارآگاه بود. در تمام مدت طولانی تعطیلی تابستانیام رازم را در سینه نگه داشتم، چون نمیخواستم کسی بفهمد که من میتوانم کتاب بخوانم. انگار همان موقع هم بفهمی نفهمی تشخیص میدادم که به لحظۀ حساسی رسیدهام. تا موقعی که نمیتوانستم کتاب بخوانم جایم امن بود، گردونه به حرکت درنیامده بود، اما حالا دیگر زندگی آینده چیده شده بود توی قفسههای کتاب و منتظر بود کودک به سراغش برود و انتخابش کند. کدام سرنوشت را انتخاب میکردم؟ شاید زندگی یک حسابدار خبره، کارمند مستعمرات، صاحب کشتزاری در چین، کارمند ثابت بانک، خوشبختی و بدبختی و سرانجام هم مردن به این یا آن شکل، چون واقعاً همانقدر که شغلمان را انتخاب میکنیم مرگمان را هم انتخاب میکنیم، یعنی نتیجۀ کارهای کرده و نکردۀ ما، نتیجۀ ترسها و شجاعتها. مادرم انگار رازم را فهمیده بود، چون وقتی میخواستیم از تعطیلات به خانه برگردیم، کتاب درست حسابی دیگری به من دادند که توی قطار بخوانم ـ
جزیرۀ مرجانی اثر رابرت بالانتاین که فقط یک تصویر داشت، آن هم اول کتاب. اما من که نمیخواستم رازم فاش بشود در تمام آن سفر طولانی به همین یک تصویر زل زدم و لای کتاب را باز نکردم. ولی در قفسههای کتاب منزلمان (که تعدادشان زیاد بود، چون خانوادۀ پرجمعیتی بودیم) کتابهایی منتظرم بودند، به خصوص یکی از کتابها، اما قبل از برداشتن این کتاب از توی قفسه بد نبود چند کتاب دیگر را هم تصادفی از قفسه برمیداشتم. هر کدام آنها شبیه گوی بلورینی بود که کودک خیال میکرد حرکت زندگی را در آن میبیند. یکیشان جلدی داشت که خیلی قشنگ و رنگارنگ بود؛ اسمش هواپیمای راهزن بود، نوشتۀ کاپیتان گیلسن. فکر میکنم لااقل شش بار این کتاب را خوانده باشم.