این سرزمین به فروش میرسد
من فقیر شدهام. کار دیگری هم بلد نیستم. همهی زندگیام یک دکان نجاری بود و یک مشت چوب که دیگر کسی آنها را نمیخرد. چه چیزی باعث سوختنشان میشود؟ راه افتادهام و یکییکی به همهی جنگلها و باغها و کوههایی که زنی را به من هدیه داده بودند سر میزنم. همهی این جاده هایی که به اسم خودم بود، همهی این زمینها و سرزمینها؛ همه را نگاه میکنم، اما چیزی دستگیرم نمیشود. دل ودماغی برایم نمانده. چوبها را جمع میکنم، ولی نمیتراشم. تنها شدهام. دلم میگیرد؛ و گاهی دلم میخواهد خودم را با ارهها و سوهانها تراش بدهم. دلم میخواهد خودم را از شر خودم خلاص کنم؛ از شر این همه سؤال بیجواب؛ از شر این همه مسیر دور و دراز که هر روز می روم ولی به جایی نمیرسم. تیغ هایم زنگ زدهاند. این شهرها و روستاها همه مال من هستند، اما گرسنهام. پاهایم آبله بسته. این همه جنگل، این همه کوه با درختان میوه و رودخانههای سنگلاخ، هیچ کدام سؤالهای مرا پاسخ نمیدهند؛ اینکه چرا زنهایم میسوزند؟ چرا…؟
این سرزمین بایر شده است؛ با این همه درختهای میوه باز هم عقیم است. چون از آنها زن نمیروید. چون چوبهایشان بدون شعله، بدون دود میسوزد. جنگلش کویر است، دریایش کویر است، رودخانهاش، کوهش.
خستهام. دیگر زنی نیست که با او طیالارض کنم. پای پیاده همهی این جادهها و راهها را میروم و به هیچ نتیجهای نمیرسم. دلم میخواهد دوباره به روزهای طلاییام برگردم. به وقتیکه هیچ سؤالی نداشتم. همه چیز را میدانستم. میدانستم که چوبها را میشناسم. میدانستم که زنهای چوبیام را خلق میکنم. میدانستم که…
اگر چوبها را میشناختم، اگر من همهی آنها را خلق میکردم، پس چطور نمیفهمیدم چرا میسوزند؟
کافهی تابستانی قشنگی سر راهم است. بیرون در سر یک گذر مثلثی روستایی چند تا میز و صندلی چیدهاند. بوی خاک نمناک میآید. حالم خوش نیست. مینشینم و از توی چمدانم یک تکه چوب برمیدارم و نگاهش میکنم، با دقت تمام. هیچ چیز غیرعادیای ندارد. فقط یک تکه چوب است با رگههای تیره ی خشن. زن زیبایی با منوی غذا کنارم ایستاده. بهم لبخند میزند، اما در کسری از زمان، احتراق از مرکز تنش شروع میشود. زن روبه رویم میسوزد، بدون شعله، بدون دود؛ و خاک میشود و میریزد روی زمین. صندلیها، میزها، درها و پنجرههای چوبی همه و همه محو شدهاند. ترسیدهام.
حالا توی خرابهای ایستادهام و از نوشیدنی و میز و صندلی و بوی خاک نمخورده خبری نیست. دیگر نمیخواهمشان؛ نه این سرزمین خشک عقیم را و نه زنهایش را. برمیگردم و روی یک تابلوی بزرگ فلزی با رنگ قرمز مینوسیم: «این سرزمین به فروش میرسد.» تابلو را به درخت انجیر میزنم، و بعد روی سبزه زیر درخت مینشینم، رو به شرق.
ـ بخشی از داستان این سرزمین …
نوشته: مریم هومان / (مجموعه داستانهای کوتاه؛ 2)
چاپ اول: 1398 / قطع: رقعی / جلد: شومیز / تعداد صفحه: 187 قیمت: 170.000 تومان
موجودی: دارد