شرح جلسه چهارم
جلسه چهارم خوانش داستان با بررسی دو اثر از خانم ترنج عسگری در موسسه فرهنگی بامداد امید صبا در روز پنج شنبه بیست و سوم دی ماه راس ساعت ده برگزار شد:
بیوگرافی نویسنده
در ابتدا بیوگرافی از خانم عسگری داشتیم و بعد داستان کوتاه ”آلزایمر” توسط خود نویسنده خوانده شد. داستانی با ایده ای بسیار نو و بکر که به یک مرض شخصیت داده شده بود و الزایمر راوی قصه بود. زبان داستان بسیار روان و یکدست بود.
در ادامه جلسه نمایشنامه .“رنگین کمان اسطو خدوس” خوانده شد. اسم داستان نشات گرفته از نقاشی جورجیا اوکیف است و در صحنه، رنگ های نقاشی وارد می شوند.
نمایش نامه روایت زنی روشنفکر که با وجود بارداری و مادر بودن تمام خطرات را به جان خرید که آزاد شود. در صحنه پایانی عصیان زن با رنگ بنفش در صحنه نشان داده می شود .
داستان (آلزایمر)
ساعت پنج و نیم بعد از ظهر یه روز زمستونی، تو کوچهی پهنی که به ندرت ماشینی ازش رد میشه ایستادم. هوا داره تاریک و تاریکتر میشه. سوز سردی میوزه و تلاش میکنه از یقم نفوذ کنه داخل پیرهنم. جلوم یه ساختمون هفت طبقه با سنگای سفید قد کشیده. طبقهی هفتم این ساختمون یه نفر منتظر منه. سالهاست که دلش میخواد من رو ببینه و من سالهاست که دودلم واسه دیدنش. حالا فکر میکنم وقتش رسیده که برم پیشش. اما نمیتونم زنگ بزنم. همین جور صبر میکنم، صبر میکنم. حدودن چهل تا ماشین عبور کردن. درِ ساختمون باز میشه و یه ماشین میره داخل. منم دزدکی میرم تو. یه دختره جَوون از ماشین پیاده میشه. یه نگاه کوتاه بهش میندازم. به نظر بیحوصله میآد. با هم سوار آسانسور میشیم. دکمهی هفت رو فشار میده. متوجه حضورم نمیشه. تمام مدت به خودش تویِ آینه خیره شده، منم زیرچشمی نگاش میکنم چون به نظرم چشماش آشناست. فقط صدای جویدن آدامسش میآد تا زمانی که آسانسور میایسته. اول اون پیاده میشه و بعد من دنبالش. ناخواسته نگاهم دنبالش میکنه. جلوی واحد سیزده میایسته. تعجب میکنم. یه دسته نامه از تو جیبم در میآرم و به آدرس پاکت رویی خیره میشم و چند بار میخونمش. خودشه، طبقه هفت، واحد سیزده. این باید دخترش باشه. فکرنمیکردم دخترش انقدر بزرگ شده باشه. دختر میخواد در رو ببنده که من میپرم داخل. همه جا تاریکه. اولین چیزی که چشمم بهش میخوره یه ساعتِ دیجیتال رو میزه که چهار تا صفر رو نشون میده. صدای خُرخُر میشنوم. صدا رو دنبال میکنم و میرسم به اتاق گوشهی سالن. خودشه! روی تخت یک نفره خوابیده. یه پیرمرد با سرِ طاس و چند ردیف مویِ سفید دورش.
چند سانت از پردهی پنجره کشیده نشده و نور ملایمی از بیرون میتابه. نور رو دنبال میکنم و گوشهی اتاق روی یه قاب عکس گیرش میندازم. فکر میکنم عکس دخترشه با یه دختر بچه کوچیک. نزدیک تر میشم. چشما رو یادم میآد. این عکس، عکس زنشه در حالی که دخترش رو پاش نشسته.
همونجا جلوی میز زانو میزنم و بستهی نامه ها رو دوباره از جیبم در میارم. هر روز از سراسر این شهر نامههای زیادی به دستم میرسه.
قدیمی ترین پاکت پیرمرد رو پیدا میکنم و جلوی نور بازش میکنم. این نامه رو از یه آدرس دیگه بیست و هفت سالِ پیش برام فرستاده بود. و از من خواسته بود زودتر به دیدنش بیام. چند ماه اول یه نوع رودربایستی یا غرور نمیذاشت بگه چرا میخواد من رو ببینه. اما توی نامهی شیشمش یه عکس فرستاد که توی اون همین زن که تصویرش الان جلومه، سرش رو گذاشته بود روی سینهی مرد غریبهای که عینک دودی به چشم داشت. تا صبح همون جا نشستم و نامههای پر از گود و برجستگی رو مرور کردم. آخرین نامه دیگه لحن ملتمس همیشگی رو نداشت. بر عکس بی تفاوت و خسته بود. یه قطره از گوشه چشمم افتاد پایین و یه گود به گودای نامه رویی اضافه شد.
به خودم اومدم و فکر کردم چقدر بی رحم بودم که زود تر نیومدم. اشک رو پاک کردم و بلند شدم رفتم بالای سرش. یکم بهش خیره شدم و بعد دیگه نتونستم تحمل کنم، کنارش خوابیدم و بغلش کردم. بهش نزدیک و نزدیک و نزدیک تر شدم تا بالاخره در آغوشش محو شدم.
*****
صبح چشمام با چشمای پیرمرد باز شد. صدای دختری رو
میشنیدیم که داشت میگفت “نگهداری بابا دیگه سخت شده، فکر میکنم دیگه از پسش بر نمیام.”
بعد صداش قطع شد.
ما همین طور روی تخت دراز کشیده بودیم و به سقف خیره شده بودیم که وارد اتاق شد. صدا زد: “بابا!”
نگاش کردیم! دوباره گفت: “بابا پاشو صبحانه ات رو آماده کردم!” چند ثانیهای به صورتش خیره شدیم و گفتیم: “شما؟!”
ترنج عسکری