Search
Close this search box.
تازه ها
خوانش داستان (نقد و بررسی) ـ داستان روح صامت

شرح جلسه ششم

در این جلسه داستان “روح صامت” جناب محمد سالاری با خود نویسنده مورد بررسی قرار گرفت.

بیوگرافی نویسنده

محمد سالاري متولد 11 آذر 62 در شيراز، با مدرک تحصيلي کارشناسي برق هستم. برخلاف مدرک تحصيلي علاقه به ادبيات باعث شد از سال 96 داستان نويسي را با وقت آزاد اندکي که داشتم دنبال کنم. دوره‌هاي کوتاه نويسندگي را نزد آقاي ابوتراب خسروي و آقاي محمد کشاورز گذاراندم تا اينکه با مجموعه حيرت و آقاي مجيد خادم آشنا شدم و جديتر در کلاسهاي نويسندگي اين مجموعه با سرپرستي آقاي خادم شرکت کردم و پس از گذراندن دورههاي مربوطه و يادگيري بيشتر، پس از کسب تجربه‌هاي ارزشمند، نخستين داستان من در مجموعه حيرت سوم با نام “لبخند” در اسفندماه سال 98 به چاب رسيد. همين داستان در بهار 1400 در “فصلنامه بادبان” به چاپ رسيد. در مسابقه کتاب خواني بخش بزرگسالان در مجموعه ” اميد آماج ” در سال 99 نفر منتخب بخش راي مردمي شدم. هم اکنون هم در حال جمع آوري کتاب مجموعه داستانهاي کوتاه خود هستم.

روح صامت

از جایی سر درآوردم که آخرین بار چند سال پیش آنجا بودم. از آن حال و هوای کامل تابستانی که هوا گرمتر و روزها به وضوح بلندتر می‌شوند. همچون موجودی که پیر می‌شود. وقتی رسیدم هنوز زمین با آن داغی و سرخیش عرض اندام می‌کرد. همه جا گل‌وگیاه و درخت‌های بی‌حرف و ساکت روییده بودند. با زبان رنگ‌های طبیعی و مصنوعی سخن می‌گفتند. کنار در نسبتاً بزرگ ورودی گل و عود و شمع می‌فروختند. چهار پنج پیر پاتال زیر نور نامیرای خورشید لبۀ پیاده‌رو جلوی در ورودی وِرد می‌خواندند. چند کارتن خواب میان دستشان سیب و حلوا بود و در حالت نیم‌خیز منتظر معجزه‌ای بودند که از آسمان پول ببارد یا پولداری چک سفید امضاء دستشان دهد. پا کشان جلوتر آمدم، کنار گلاب فروش، مردی خمیده با ریش اصلاح نشدۀ شش و هفت روزه و بینی عقابی و گونه‌های استخوانی روی چهار پایۀ کوتاهی نشسته بود.کیف پارچه‌ای مشکی رو شانه‌اش بود. جعبه‌ای چوبی پر از انگشتر که صدف‌وار دهن باز کرده بود جلوی رویش می‌درخشید. مرد پشت صدف در ده انگشتش انگشتر نشان کرده بود. در هر انگشت سه الی چهار حلقه انگشتر با نگین‌های ریز و درشت خودنمایی می‌کردند. دور دستش چند تسبیح عطری پیچانده بود. از  جیب جلیقۀ مشکی‌اش  تسبیحی از مهره‌های کهربایی تقلبی  بیرون کشید و دور دستش پیچید. تسبیح دیگری درآورد بین دو دست قرار داد. ترکیب  سایۀ تسبیح و دست روی زمین شبیه ساعت سه بود. مرد صدفی دست روی تسبیح کشید و به درخت کاج پشت سرش تکیه داد. من همچنان میخ‌کوب بودم. سایۀ تسبیح روی زمین چهار شد یا دستش تکان خورده بود؟

پرسیدم: «اسم این چیه؟» جواب داد، ولی نشنیدم.

دوباره پرسیدم.

پرسید: «حواست جمعه؟»

گفتم: «آره آره حواسم جمعِه»

کلاه خزی روی سرش را جابجا کرد با چشمان ریزش به اطراف نگاهی انداخت و گفت: «بیا این‌طرف‌تر»

جابه‌جا شدم.

دست روی بینی عقابی و  پوست آفتاب سوخته‌اش کشید و دوباره پرسید: «حواست جمعه ؟»

 گفتم: «آره آره»

تن نحیف و لاغرش موقع حرف زدن  پیچ و تاب بر می‌داشت. با دهانی تقریبا بسته ادامه داد: «شرف شمس، عقیق‌ یمنی، فیروزه نیشابور، یشم مازندران و این طرح شجره.»

به انگشترها که مثل الماس در صدفِ چوبی می‌درخشیدند خیره بودم. هر کجا هر زمان انگشتر می‌دیدم دست و پاهایم شل می‌شد و ساعت‌ها به حکاکی و طرح سنگ‌ها خیره می‌شدم. شاید دچار مرض مادرزادی بودم و مثل کلاغ سنگ‌های براق غافلگیرم می‌کردند. شیفتۀ انگشتر و برق و دنیای درون نگین‌ها می‌شدم. در بازار زرگرها در آن شلوغی چندین مرتبه پس‌کله‌ای خورده بودم و تا برمی‌گشتم هیچ‌کس نبود فقط چند نفر با دست‌های پر از انگشتر، سبیل‌های قهوه‌ای و زرد تا بناگوش در رفته که دود سیگار از لابه‌لایشان بیرون می‌زد می‌خندیدند.

سایه تسبیح روی زمین باز هم جابجا شد. مرد صدفی درآمد که: «ایستادن مانع کسب است.»

راه افتادم، فوج کبوترهای آزاد در آسمان آبی همراه پاره‌ ابری در پرواز بودند. سایۀ ابر هنوز همراهی می‌کرد هم در آنجا هم در اینجا سایه‌ای در حدود یک زمان در دو مکان بود. یکی‌ از کبوترها خارج می‌رفت و هر از گاهی معلق می‌زد. چشم‌هایم به آسمان و گوش‌هایم هنوز بین زمین و آسمان چسبیده به سرم بود. از دوردست‌هایِ نزدیک، صدای گریه و شیون و کِل‌زدن می‌آمد. کنجکاو شدم. کشان‌کشان سمت صدا رفتم. چیزی شبیه شکلات مغزدار سفیدِ بزرگی اول و آخرش را پیچانده بودند و در میان جمعیت دست به دست می‌شد. وقتی به جماعت رسیدم حلوا تعارف کردند. قاشقی پر، در دهان ریختم.

مردی، عینک آفتابی‌اش را بالا زد و گردن کشید بیخ گوش  آقای حلوایی و آرام  پرسید: «خدا بیامرز کِی تمام کرد؟»

آقای حلوایی گفت: «چند سالی است مرده ولی اگر منظورت کِی قالب تهی کرده دو روز پیش عمرش را داد به شما. خدا رحمتش کنه.»

یک قدم جلوتر رفتم. با بغضی عمیق همه گریه و زاری می‌کردند. بوی گریه از سینه‌های داغ‌دار  در هوا می‌پیچید و هر لحظه یکی آن را استنشاق می‌کرد و به جماعت اضافه می شد. واگیردار بود. چند نفر خودشان را می‌زدند و کسی مواظبشان بود چنگ به صورت نزنند. عده‌ای هم فقط ایستاده بودند. تکیه داده بودند به پای راست بعضی پای چپ،  تکیه گاه عمودی ساخته بودند از شانه و ساق ‌پا و مچ، همه در یک راستا و حلوا می‌خوردند. دیگری آب روی صورت بیهوشی می‌پاشید و باد می‌زد. دیگری دعا می‌خواند و از جماعت برای خدابیامرز طلب آمرزش می‌کرد.

قبرکن شروع کرد به خاک ریختن روی خدابیامرز. بیل تند تند از خاک برهنه پر و خالی می‌شد. چندین‌نفر نشسته فاتحه می‌خواندند و دونفر با پشت دست خاک را به سمت مستطیل خاکی و  ابدی خدابیامرز هل می‌دادند. کودکی که خرمن موهای مشکی‌اش دم اسبی بود و نور، صورت گرد و بچه‌گانه‌اش را همچون الهه‌ای روشن کرده بود کت پدرش را کشید و گفت: «بابا حالا که پدربزرگ رو می‌کارن چی در میاد؟ ببین بالای سر همۀ قبرها درخت سبز شده.» کیف کوچک روی شانه‌اش را جابجا کرد. شانه‌اش از آن یکی پایین‌تر رفته بود. آرامش و لحن متینش اندکی بیش از حد برای دختر بچۀ نه یا ده ساله  جلب توجه می‌کرد.

در حاشیه و بالای سنگ‌ قبرها، کاج و سرو و سیب و نارنج‌ها قد کشیده بودند. چند جای دیگر علف هرز روییده بود. آن دیگری به تاج گل مصنوعی بسنده کرده بود. بابا به فکر افتاد که از خدابیامرز چه گیاهی خواهد رست. عجله‌ای برای جواب دادن نداشت. دستش را از اعماق جیب درآورد و در هوا تکان داد انگار حشره یا مگسی را از خود دور می‌کرد. زیر لب گفت: «نمی‌دانم، حداقل هیچ.» دست خرمن‌گیسو را گرفت. خرمن‌گیسو دستشان را مثل تاب به عقب و جلو حرکت می‌داد. بابا نذر کرد حداقل درخت سایه داری باشد.

گاهی طبیعت روی سر انسان هوار می‌زند و یادآور چیزی می‌شود و مرحله‌ای انسان تبدیل می‌شود به بخشی از طبیعت. ساکت و ساکن. باری پرهیاهو وجلوه‌گر و دفعه‌ای جان‌گیر و مرتبه‌ای جان‌بخش. همیشه یک پایش در طبیعت نظاره‌گر و صامت به جا می‌ماند. زمانی بخشی دیگر، خوراک مسخ‌شدگان و موجودات زنده زیر خاک می‌شود. همه در حال دگرگون شدن هستند.

ناگهان مردی که از هوش رفته بود به هوش آمد. خودش را از میان دستان همراهش رها کرد نشست. موهایش به سرش چسیده و خیس بود. دست روی پیشانی کشید. گویا پسرش بود. نگاهش میان جماعت پرسه‌ای زد. شبیه پانتومیم دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد و ایما اشاره می‌کرد. گلو صاف کرد. حنجره یاری‌اش نمی‌کرد. با صدای خش‌دار چیزی گفت، صدایش در نمی‌آمد. یکی از میان جماعت فریاد زد: «بلندتر بگو».

کلمات و روزگار هم به او وفا نمی‌کردند. بالاخره خودش را جمع و جور کرد آب دهانش را قورت داد و بعد از سه ثانیه گفت: «آقام خدابیامرز وصیت کرده این انگشتر رو تو تو توی دستش کنن و بعد خاکش کنن.» پسر به زور میان گریه و صدا حرفش را زد. خدا را شکر که به خوابش آمده وگرنه روح خدا بیامرز  همچون روح پدر هملت احضار می‌شد. قبرکن اصلاً به روی خودش نیاورد که شنیده است. زیر لب گفت: «همه را صبح خاک می‌کنند این را چرا بعد از ظهر؟» تندتر خاک ریخت تقریباً نصف قبر از خاک برهنه پر بود. همه به صرافت افتادند چه کنند؟ همه به هم نگاه می‌کردند. گریه قطع شد. انگشتر دست‌به‌دست رسید دست برادر بزرگ خدابیامرز که نزدیک من شبیه گیاه، پا در خاک و گِل ایستاده بود. همه دوباره شروع به گریه کردند. یعنی اتفاقی نیافتاده است. مثل گروه کُر گریه می‌کردند یک‌نفر خارج گریه می‌کرد. چشم‌هایم که به انگشتر افتاد حلوا پرید ته گلویم. سکسکه‌ام گرفت. حلوا چسبیده بود به ته گلویم. هرچه تقلا کردم روی قفسه سینه زدم کش‌وقوس رفتم افاقه نکرد. دست روی کمر برادر بزرگ خدابیامرز گذاشتم که آب برساند تا خفه نشوم. برادر بزرگتر دست دراز کرد بود انگشتر برساند به شخصی که تازه پا در قبر گذاشته بود. من هم در حال خفه شدن بودم. برادر بزرگ را تکان دادم که آب برساند. انگشتر از دستش رها شد و افتاد توی قبر طبقۀ پایین. قبر دو طبقه بود. سیمانِ گوشۀ قبر طبقۀ پایین ریخته بود. دخمه‌ای باریک و تاریک درست شده بود.

خدابیامرز طبقۀ دوم اسکان داشت. انگشت اشاره هر دو نزدیک به هم بود با فاصله‌ای اندک، شبیه تابلو آفرینش آدمِ میکل آنژ.

یک‌نفر زد پشت کمرم، حلوا پرید بیرون نفسم بالا آمد.

نفس عمیق کشیدم و گفتم: «خدا اموات شما رو بیامرزه.»

گویی نوۀ بزرگ خدابیامرز بود. با پیچ‌وتاب عصبی اندام که در نهایت با چرخاندن گردن پرونده‌اش بسته شد. با لحن کش داری گفت: «برو بیارش. پدر بزرگم وصیت کرده.»

راه برگشت نداشتم انگار پا در قبر خودم می‌گذاشتم. تمام تنم عرق کرده و مزۀ حلوا تلخ تلخ شده بود. از روح خدا‌بیامرز عذر خواهی کردم ولی جواب نداد.  پا وسط قبر گذاشتم و آن شخص بیرون آمد. از پله‌های آخر دنیا پایین رفتم. چند ثانیه‌ای با دخمۀ سیمانی قبر همسایه طبقه پایینِ خدابیامرز چشم در چشم شدم. تاریک و بی انتها. هاج و واج مانده بودم. «اگر مار و عقرب داشته باشه چی؟ اگر ناگهان زنده شد چی؟ کلک ابلیس نباشه من رو از این دخمه داخل بِکشه.» ذهنم پر از افکار مشوش بود. جماعت بالای سرم چمبره زده و همه نگاه‌ها به  من خیره بود گویی پاک نشدن گناه‌های خدابیامرز گردن من بود. شاید فکر می‌کردند فرشته‌ها بخاطر انگشتر میانجی‌گری می‌کنند و گناهانش کمتر می‌شود. با خود گفتم: «خدا بیامرز از حافظه طبیعت پاک شده از حافظۀ آنها که پاک نمی‌شود.» مثل واقعیتی تا پوست و گوشت و استخوانشان خیس خورده بود. معلوم نبود آنها خودشان یا خدابیامرز را از دست چه چیزی می‌خواستند نجات دهند. جماعت روی خاکریزهای دور قبر ایستاده و نگهبانی من را می‌دادند. با ترس و لرز به سمت سیمان ریخته دست بردم. بین ترس از زنده‌ها و مرده‌ها و مصیبت و بلا گیر افتاده بودم. مابین ترس‌های ناشناخته و ترس از زنده‌های بالا سری و ترس از مرده‌های جلوی رویم. شروع کردم صلوات فرستادن و فاتحه خواندن برای اهل قبور، مخصوصا خدابیامرز و همسایۀ قدیمی‌اش. تنم یارای ادامه نبود دستم پیش نمی‌رفت و عرق از همه جایم چکه می‌کرد. قلبم به قفسه سینه مثل کلنگ قبرکن می‌کوبید. بوی خاک، گل، عود، سیگار، عطرِ مُد روز وکتاب دعا دور سرم می‌چرخید. خون گرمم به دیوارۀ رگ می‌سایید و در بدنم بدون هیچ راه فراری شبیه حلقه‌ای اسیر شده مثل من، در من خویش تن گیر افتاده و می‌چرخید. نفس نفس می‌زدم. نوۀ بزرگ چیزی به ارث برده بود. من هم بد اقبالی و ترس از پدر و پدر و پدر بزرگ و پدر. ترس‌ها مثل رنگ چشم و مدل مو و اندام و خلق‌وخو به ارث می‌رسند.

نشستم، آرام آرام دست به سمت دخمه بردم تمام تنم می‌لرزید. دست جلوتر بردم فقط سر انگشتانم وارد شد.

از خوشحالی فریاد زدم: «دستم جا نمی‌شه.»

نوۀ بزرگ جلوی کتش را جمع کرد. نور آفتاب پشت سرش مایل می‌تابید و چهره‌اش مشخص نبود. با دندان‌های به هم فشرده جواب داد: «دورش رو یکم خالی کن جا میشه.» اندام درشت عصیانی‌اش را خم کرد از پشت سرش آفتاب انگشت به چشمانم زد کامل بستمشان. پشت پلک‌هایم قرمز شد. با زبان سرخ دوباره حرفش را تایید کرد. گشتم و با سنگی صیقلی انگار تازه از رودخانه جدا شده بود گوشه سیمان خشن را بیشتر تراشیدم و خالی کردم. دستم  به زور از مچ رد شد. هنوز زنده بودم. دستم به جستجوی گم شده کورمال کورمال در هوا پیش می‌رفت. صدایی از گمشده شنیده نمی‌شد. چرخاندم خبری نبود. دستم به هیچ چیز نخورد فقط هوا و ظلمات را لمس می‌کرد. شبیه باستان شناسان به امید پیدایش گنج مدفون دست بیشتر پایین بردم. به آرنج رسید. خبری نبود. دراز کشیدم روی خاک‌های خدابیامرز، گرمای آفتاب و خاک در پوست و تنم دوید. قلب بی‌حرکت او و قلب تپنده من به هم نزدیکتر شده بودند به فاصلۀ چند متر  یا به فاصلۀ سالیان نوری. انگار قلبمان در راستای خطی در دو جهت یکی می‌تپید و دیگری از ارتعاش به سکون رسیده بود. صورتم را به چپ چرخاندم و دست راستم را پایین‌تر بردم بازهم چرخاندم. به چیزی برخورد کرد. مردم و زنده شدم. آدرنالینم به نوسان افتاد. صدای گریه نمی‌آمد فقط صدای چند بچه که آن‌طرف بازی می‌کردند. منطق بچگی است دیگر. باد سعی می‌کرد گلبرگ‌های ریخته شده را بلند کند و بالاخره موفق شد ولی من همچنان دست در دخمه و درازکش مانده بودم. سرم را تا آنجایی که می‌شد برگرداندم صدای تِق گردنم درآمد. در این وضعیت چیزهایی دیده می‌شد. کفش‌های قبرکن و بیل خاکی‌اش و آن‌طرف کفش‌های مشکی و رنگی و پاشنه بلند و انگشتان کشیدۀ لاک قرمزی که فاتحه می‌خواند. نفسم به شماره افتاده و صدایش را می‌شنیدم.

فریاد زدم: «گرفتمش.» مشت کردم دستم را بیرون بکشم. مشتم از سوراخ بیرون نمی‌آمد. نشستم، دستم بین این دنیا و ابدیتی بی‌انتها در کشمکش بود. تقلا کردم هر چه سعی کردم بیرون نمی‌آمد. نوۀ بزرگ پرید وسط معرکه. سنگین وزن بود. چیزی شبیه صدای شکستن آمد. تِق، فکر کنم دنده‌های خدابیامرز بود که شکست. مثل  مار دورم حلقه زد و کشید. دستم در حال کنده شدن بود. همگی با نفس و گریه‌های به شمارش افتاده در انتظار پیروزی موقتی برای مرده‌ای بودند که در گور خود آرام گرفته و گوشش بر همۀ این اتفاق‌ها خواب بود. مشتم را باز کردم. هر دو به عقب پرت شدیم.

نوه گفت: «چرا ولش کردی؟»

با عصبانیت و وحشت گفتم: «دستم داشت کنده می‌شد از کجا معلوم که خودش بود مثل گشتن کاه توی انبار سوزن»

«اون، سوزن توی انباره کاه نه کاه توی انبار سوزن .»

«بله، کاشکی قلم پام امروز خورد شده بود.»

نوۀ بزرگ می‌خواست با نگاهش من را زمین بزند و خاک کند. روزگار و بخت ما نصیبش وحشت، و افسوسش نصیب جماعت و نوه شده بود. سریع بلند شدم شلوار کتانی سرمه‌ای و تیشرت سفیدم را تکاندم غبار از موهای مشکی‌ام تکاندم. آمدم بالای خاک ریز از میان جماعت جا باز کردم و به سمت در ورودی دویدم. نصف جماعت به دنبالم دویدند شبیه دو ماراتن، یک‌نفر جلو و بقیه به دنبالش. ذهنشان فقط رسیدن به خط پایان بود از یکدیگر سبقت می‌گرفتند تا دست در یقۀ من بیاندازند. نفس خش‌دار بلندی پشت سرم خِس‌خِس می‌کرد. آقای صدفی هنوز نشسته بود و تسبیح می‌چرخاند. صدف پُرگوهرش هنوز خندان بود. نفس‌زنان رسیدم چندتایی فروش رفت بود و جایشان خالی شده بود شبیه دهانی که برای عصب کشی می‌رود یکی را پر می‌کند یکی را می‌کشد. پر از چاله‌چوله که فقط یکی از دندان‌های طلا سر جایش مانده است.

نفس زنان بالای سرش رسیدم تسبیح می‌چرخاند بدون سوال و جواب جعبه را بلند کردم. آقای صدفی چشمان ریزش گشاد شد و سوراخ‌های بینی عقابی‌اش باد کرد. برگشتم. از جا بلند شد پشت کفشش را  بالا کشید و با داد و هوار به دنبالم دوید. بازهم بین ترس‌های ناشناخته گیر افتادم  این دفعه بین زنده‌ها، روبرو جماعت و پشت‌سر آقای صدفی. جماعت هاج‌وواج و مبهوت بودند. نفسشان ضرب گرفته بود و  یک‌نفر خارج نفس می‌کشید. از میان‌شان شبیه رود نیل جا باز کردم و من و آقای صدفی به دنبالم، رد شدیم. نفس زنان رسیدیم بالای قبر خدابیامرز. نای حرف زدن نداشت. روی خاک‌ریز نشست. باکلاه خزی خودش را باد زد و جعبۀ صدفی را از دستم کشید.

بریده بریده گفتم: «برای خدابیامرز انگشتر می‌خوایم.» دیگر رمق نداشت.

با خستگی و عصبانیت گفت: «گور بابای مَردم که زنده و مردشون مایۀ دردسره.»

خوشبختانه نوۀ سنگین وزن تازه رسیده و نشنید بود. آقای حلوایی شربت آورد. نفسمان جا آمد. در آن جدال و تعقیب و گریز همۀ انگشترها پخش شده بودند. زیر لب فحش می‌داد و انگشترها را مرتب می‌کرد. مشغول چانه‌زنی شدیم که در جعبه را بست.

گفتم:«نمی‌دونم نشون برادر بزرگتر بده ببین کدومه.» دور تا دورمان جماعت بودند و خیره به او گویی راهی جز این نداشت.

با لبخند و کنایه گفت: «هِه‌هِه عروس خانم کیه؟»

ایستاد در جعبه را باز کرد. برادر بزرگتر هنوز همانجا میان خاک و گِل ریشه زده بود. آقای صدفی تا قدم برداشت پایش به سنگ صیقلی رودخانه‌ای گیر کرد. جعبه انگشتر واژگون شد روی قبر خدا بیامرز و یکی دوتا انگشتر افتاد توی دخمه. مرد صدفی وای وای وای کنان جعبه را گذاشت و دو دستی توی سر خودش می‌زد. پا در قبرگذاشت و چندتایی را برداشت. از جماعت کسانی که گریه نمی‌کردند به دنبال انگشترها وجب به وجب خاک را در آن شلوغی گشتند. خدا بیامرز آرام خوابیده بود. در آن حال و هوا صدای شعر خواندن می‌آمد.

چندتایی به یمن حضور جماعت جستجوگر پیدا شد. مرد صدفی انگشترها را می‌گرفت با جلیقه پاک‌شان می‌کرد و سرجایشان می‌گذاشت. چند بار جابجایشان کرد و شروع به شمارش کرد. حلقه‌های درون انگشت‌هایش را هم شمرد. از کیف پارچ‌ای مشکی‌اش کارت خوان درآورد و جلوی رویم گرفت. آخر مجبور شدم تمام موجودی ام را برای کارهای بی‌خبر خدابیامرز پرداخت کنم. برای سنگی فشرده که از دل کوه  جلوه‌گر شده بود. داشت و نداشت و موجودی ام تبخیر شد رفت هوا.

جماعت بلند شده بودند و بدون حرف به من تنه می زدند این هم کار‌ی است برای جاودانگی و در ذهن ماندن. من ماندم و خدا بیامرز و مهمانی تازه از راه رسیده، کلاغی که اطرف قبر می پلکید و منقار در لابه لای خاک می کرد و نوک در دخمه می زد. پاهایش را روی خاک می کشید. چیز براقی به منقار گرفته بود تا به خودم آمدم پر کشید. غروب شده بود. شبی پر تلاطم و ملال آور و طولانی یا شاید کوتاهتر از هر شب. شاید برای خدابیامرز شبی باشد چند ساعته یا چند ماه و یا چند سال. من ماندم با مفهومی مبهم در راه بازگشت.

(محمد سالاری)