Search
Close this search box.
تازه ها
سال‌های شور و سرکشی

نویسنده: ایران درودی

چند ماه پس از درگذشت آن انسان نیک‌سرشت، برای گُریز از غمی که بر فضای خانه سنگینی می‌کرد، با اندک ذخیره‌ای که از فروش نمایشگاه باقی مانده بود، دوباره راهی اروپا شدم و این بار به بلژیک زادگاه «ژروم بوش». دیگر پدربزرگی نبود که هزینه‌ی تحصیل و سفر را بپردازد.

بین سال‌های 40 تا 46، که تاریخ سامان گرفتن زندگی من است، سال‌های دربه‌دری، بی‌قراری و فراگیری واقعی من به شمار می‌آیند. در این سال‌ها، از «آکادمی بروکسل» گرفته تا محافل هنری ایتالیا، از اسپانیا گرفته تا مدرسه‌ی سینما و تلویزیون آمریکا، از دوستان نقاشم گرفته تا دوستان تئاتر و سینما، از همه کس و همه چیز می‌آموختم.

سرگشته و سرکش، دائماً در سفر بودم. نیاز به سفر کردن و کشف دیدنی‌ها آن قدر بود که با چمدانی کوچک به ایستگاه راه آهن می‌رفتم و اولین ترن را سوار می‌شدم و هرکجا که اراده می‌کردم، پیاده می‌شدم. پیاده شدن از ترن را به توقف طولانی ترن واگذار می‌کردم. می‌خواستم زندگی را در بی‌حوصلگی و پیش‌بینی نشده‌ها و در حادثه‌ها تجربه کنم.

در هیچ کجا، آرام و قرار نداشتم، به دنبال یافتن هیجان‌های بیشتری بودم، هوشیاری انسان‌ها را تجربه می‌کردم، به سراغ نقاشان گمنامی می‌رفتم که طرح‌های کاغذ دیواری را می‌دهند و با هنرمندان ناشناسی آشنا می‌شدم که در بلور گداخته فرم‌های زیبا می‌آفرینند. زیبایی ظرفی بلورین همان قدر نگاه شیفته‌ی مرا به خود جلب می‌کرد که نبوغ معمارانی که میدان «سن مارکوی ونیز» را ساخته‌اند. هنر در آراستن و زیبا نمودن زندگی است. هنر جدا از زندگی وجود ندارد، پس می‌باید زندگی را از هنر سرشار کرد. نگریستن را می‌آموختم و تفاوت «دیدن» با «نگریستن» را درمی‌‌یافتم. رشته‌های مورد علاقه‌ام زیاد و متنوع بودند و دوستانم زیادتر و متنوع‌تر.

برای شفاف کردن رنگ‌های نقاشی، دوره کوتاهی از «ویترای» را در «آکادمی سلطنتی بروکسل» گذراندم. به زودی به این نکته پی بردم که شفافیت زنگ، بیانی حسی است نه تکنیکی. کلاس «آکادمی» را با قطعات شیشه‌‌های رنگین، رها کردم و به دنبال حس پاکیزگی در درونم، به اندیشه فرو رفتم. شفافیت، کنار گذاردن کدرهاست. شفافیت، فقط در بلورها نیست، در قلب‌هاست، در نگاه‌هاست و در رابطه‌هاست. در تلاش کشف این رابطه‌ها بودم و در این کشف و شهود، غم نان آزارم می‌داد. در این زمینه هم حادثه‌جویی به کمکم می‌آمد. نقاشی‌ها را یک روز در میدان «سن مارکوی» ونیز بر زمین می‌چیدم و روز دیگر مقابل در ورودی کلیسای «دُم» میلان؛ به هر رهگذری قیمت متفاوتی پیشنهاد می‌کردم. دست خوب روزگار، دختر شهردار «ونیز» را سر راهم قرار داد. او چند اثر خرید و مرا برای مدتی در منزل مجللش میهمان کرد. دوست ایتالیایی دیگری به نام «تینا» که در شهر کوچکی نزدیک «میلان» منزل داشت، برایم آتلیه‌ای در زیرزمین منزلش برپا کرد. از سر دولت این میزبان مشوق، نمایشگاهی از آثارم در «میلان» برپا شد که هزینه‌ی زندگی چند ماه آینده‌ام را تأمین کرد. در محافل هنری ایتالیا، دوستان خوبی به دست آورده بودم. به عنوان منتقد هنری، در «کنگره بین‌المللی هنرشناسان و منتقدین» به شهر «ریمنی» دعوت شدم. با هنرشناسان و منتقدینی که از اسپانیا برای شرکت در این کنگره آمده بودند به اسپانیا رفتم. در این سفر با «الکساندر سی‌رسی» منتقد آثار «گویا» و «گائودی»، آشنا شدم. او دوست نزدیک «تاپیس»، نقاش نابغه‌ی بزرگ عصر ما بود.

در طول سال‌های عمر، درس‌های زندگی را به سختی آموختم و در تجربیات سخت‌تری به مفهوم پیچیده لغات پی بردم و سپس به تجربه آموختم که هیچ مفهومی مطلق نیست. امروز که این خاطرات را مرور می‌کنم تا آن را به پایان برسانم، به این نتیجه می‌رسم که این همان مشق‌های تصحیح نشده یا غلط های دیکته‌ای هستند که هرگز صحیح نوشتن‌شان را یاد نگرفتم، با این تفاوت که دیگر از ترس تمسخر دیگران پنهان شان نمی‌کنم.

آموخته‌ام که از واقعیت آنچه هستم نگریزم و حضور خود را در عرصه‌ی زندگی با وجود ضعف‌ها و تکرار اشتباهات بپذیرم.

اگر قرار بود امروز این کتاب را بنویسم، حتماً آن را به گونه‌ای متفاوت می‌نوشتم. چرا که در فاصله‌ی نگارش این کتاب، نه تنها انگیزه‌ام بلکه ارزیابی و تأثیراتم از رخدادهای زندگی دگرگون شده‌اند. امروز همچون دیروز نمی‌اندیشم و فردا هم مانند امروز نخواهم اندیشید. این دگرگونی تا آخرین لحظه‌های حیات، تا آخرین تجربه‌ی زندگیم ادامه خواهد یافت.

دوستان، درگیر و نگران اشتباه من در انتشار این خاطرات پراکنده هستند و من درگیر قبولاندن اینکه؛ اشتباه، اصل اجتناب‌ناپذیر زندگی است و انتشار این کتاب اشتباهی است که به تجربه‌اش می ارزد.

در باور من اصل مهم، پذیرش اشتباه است که تعریف دیگر زندگی است، پذیرش دلتنگی‌هاست که تعریف دیگر عشق است. گرچه آنچه مهم است به چشم دیده نمی‌شود و آنچه گفتنی است در قلب می‌ماند تا در سکوت ابراز شود. من به حضور همین لحظه‌ای که اکنون جاری است باور دارم.

همین دیروز بود که معلم دبستان غلط های دیکته را مشق شب می‌داد و مفهوم لغات را می‌پرسید و من از ترس تمسخر همکلاسی‌ها، ورقه پر از اشتباه دیکته را لای دفترچه‌ها پنهان می‌کردم.