اینجا که من نشستهام چراغ معابر هم سلطانی است قد علم کرده در برابر ماه! خستهام از این دستهای همهکاره! سنگین و حجیم وصله شدهاند به تنم؛ دو عمود آهنی، حتی حالا که آرام گرفتهاند حس میکنم این دست که روی دلم لمیده سنگینتر است از این دل که روی دستم مانده! دل؟ بهانهای بیش نیست، همهاش کار این ذهن وامانده است که در بهت واقعهای کهنه چشمش به دیدار هیچ اتفاق تازهای روشن نمیشود. مرددتر از فلسفه به همه چیز مشکوک است و سیاهتر از این شب، یقین دارد که قربانی شده! چه میشود کرد؟ خفگی و خوفناکی همهی شبهای تابستان جمع شده توی این شب؛ عین یکی از این همه شب مکرر. دستها باز هم جور پاها را میکشند؛ و من ویلچرم را. میکشانند تا پشت نردههای پنجره. این چراغ بیرحم اینجا هم صورت ماه را ماسکه کرده و گلها در سایه روشنی مرموز سر میسایند به نمناکی دیوار. لای شاخهها تاریکی چنان بیدادی راه انداخته که هیچ خبری از غنچهها نیست؛ لابد دارند سخت جان میکنند، کاش زودتر صبح شود! که چه؟ تا گلهای آبی و بنفششان ذوق زده بروند به استقبال خورشیدی که یکی دو ساعت بعد بیرحمانه رمقشان را میگیرد. و باز من تنها بمانم با همسایهام کلاغ /که خسته از من می پرد/ از چنار /تا قار/ تا سیاه/ آه / نقطه و بعد صفر/ توخالی عمیقی که جمع میآورد / همهی ماتم دنیا را / میان تهی آسمان.
پشت به پنجره دستم میرود به کتابی که میدانم چند صفحهای بیشتر طول نمیکشد تا سنگین شود بر دستهایم. چشمانم پر از آبی میشوند که اشک نیست و وقتی میدود به زردی صورتم مادر را وحشت زده می کند. بیچاره مادر باید آنقدر دلجویانه نگاه کند، حرف بزند، زیر و بم صدایم را وارسی کند تا مطمئن شود اشک نمیریختم. کتاب را کنار میگذارم. زود صورتم را پاک میکنم تا خیال مادر راحت شود. میخندم.
«چشم که نیستن چشمه ان دو صفحه نخونده سیل راه می افته!»
مادر کمکم می کند دراز بکشم روی تخت، پیشانی ام را که می بوسد داغی آهش دست و دلم را می لرزاند. با احتیاط دستانش را نوازش می کنم. مثل همیشه می گوید:
«آه ه دخترکم!»
و من مرددم از این کای ترحم دلگیرم یا از کابوس زندگی!
مدتهاست که دیگر مثل روزهای مدرسه کسی توی گوشم نخوانده، زندگی زیباست! و من سرگردان به دنبال فصلهای بی حاصل می دوم. شاید زندگی توی همان سالهای مدرسه به آخر رسیده، آن سالها که به بهای رنج دو گانه ی خودم و مادر، هراسان، امیدوار، نگران می رفتم مدرسه. پشت همه ی نگاههای ترحم انگیز و زوم شده به چشمان پر آب، صورت زرد و پاهای ناتوانم، می نشستم و در ذوق آموختن همه چیز را فراموش می کردم؛ حتی روزهای اول هر مدرسه و سرب نگاه هر تازه وارد را. گاهی در کیمیای کلمات و شعرها صیقل می خوردم نقره و طلا می شدم و گاه در نگاه رقت انگیز دیگران مسی می شدم زنگار گرفته. وقتی آخی عزیزم گفتنهایشان شعرهایم را می سراند لای چرخ های ویلچر. شعرها لای چرخها تعبیر و تفسیر و له می شدند، بی آن که راه به هیچ کجای دنیا ببرند. امشب باز نگاهم به قفسه ی کتابهاست و غوغای زندگی پنهان لای آنها که می خواهد شوق برانگیز شود. حیف! چشمان ناتوان من دارند از خواندن هم عاجز می شوند. زنی لبخند زنان میگوید:
«من خواب دیدهام کسی می آید … کسی که …» اما خوابهای من پر است از تکرار و انتظار هیچ کس به آن راه نمیبرد. تصویر مکرر کودکی که هرگز بزرگ نمیشود و سراب خوشبختی که در قالب لحظهای رقصان و دوان زیر پاهایش تکه تکه محو می شود!
مادر آب را کنار دستم می گذارد، کلید چراغ را میزند و پاورچین میرود. صورتش در تاریک روشن نور چراغ خواب زخم ناسوری است که در قبض و بسط دردی کهنه مدام مچاله می شود. بیچاره تر از من مادر! شاید گریه می کند بیصدا، بی اشک، این صدای اوست یا من؟ سرم را زیر پتو می کنم تا هق هق ام را نشنود. بیشتر حسرت و غصهام از حس انتقام و نفرتی است که زمانی وجودم را آکنده بود و هنوز گاهی از این زن درمانده طلبکارم میکند. یک چشمم از گوشه پتو به مادراست و دلواپسیاش که مجسمه ایست ایستاده کنار در با دو چشم نمناک از التماسی عاجزانه و اعترافی گنگ در گلو. مادر از همه ی خاله ها کوچکتر است اما پیرتر از همه می نماید! زیر بار گناهی که … اصلا نمی دانم می شود اسم یک اشتباه جبران ناپذیر را، گناه گذاشت؟ وقتی هر دو یمان قربانی شده ایم او مرا فدا کرده و من … کاش می شد گریخت، حداقل نیمی از روز را جلوی چشمش نبود، کاری چیزی پیدا کرد!
دایی خندیده بود:
«دخترجان توچه خوش خیالی، سالماش بی کارن اونوقت…»
غلت می زنم پشت به دایی و لبخند منتهی به شرم و ترحماش!
آن روبه رو صورت کوچک دادش زیرقاب کهنه اش در پرتو باریکی از نور، غمگین و کوچکتر می شود! لب باز میکند انگار:
«پس من چی؟ من هم شب و روز جلوی چشمتان هستم، حتی حالا که سالهاست نیستم!»
برگی از جعبه دستمال می کشم تا اشکی را که می دانم آب نیست پاک کنم. طفلک داداش در این عکس کهنه هم رقت انگیزتر از مادر شده، هر چند اگر روحی هم داشته باشد بعد این همه سال حتما رنج و نگرانی فراموشش شده. سرم را جلوتر می برم:
«غصه نخور داداشی، منم مدتهاست که دیگه نه از دستت عصبانی ام نه بهت حسودیم می شه. من و تو که از اولش هیچ کاره بودیم، آخر آن روزها من فقط شش سالم بود و تو چهار سالت دو بره ی بی گناه معصوم!»
باز وسواس می آید سراغم اگر جای داداش من مریض بودم چی؟ باز هم حاضر می شدن اونو به خاطر من قربانی کنن؟ این سوال تکراری نه ارزش پرسیدن دارد نه چیزی راعوض می کند اما رهایم هم نمی کند. تاوانی که مادر پس می دهد بس نیست، که با این حرفها نیشتر فرو کنم تو زخمِ خطای هیجده سالِ پیشش. اشک داداش خط باریک و رخشانی می کشد میان غبار روی شیشه ی قاب. چه می دانم شاید هم تصویر اشک خودم باشد روی این شیشه ی غبار گرفته. تسلیم دلداریش می دهم.
«شرمساری نداره داداش جان، فرض کن من هم مثل تو مریض به دنیا اومدم مگه بیماری فقط سهم ارث تو بود یا تقصیر تو؟»
غلت میزنم:
«اما انتخاب که با مامان بابا بود؛ نبود؟»
مامان چاره ای نداشت غر می زد سر بابا:
«اگه میذاشتی کولیه کارشو کامل کنه؛ اگه …»
من فکر می کردم حق با مامانه. کولی دو بار تف انداخت توی دهان داداش با وردی عجیب، بار سوم تحمل بابا سر آمد. بچه را از بغل مامان بیرون کشید. تف به دامن مامان نشست. مامان می گفت:
«بچه ام تا سه روز راحت راحت خوابید؛ حیف این مرد خیر ندیده که نذاشت…! »
من حتی یک روز خواب راحت داداش را به خاطر نداشتم اما در تف کولی رازی بود پیچیده در حسرت و شاید و باید. شاید اگر بابا …
درمان دروغین کولی لااقل به من آسیبی نمی رساند. بابا داد می کشید:
«آره خانم حق با شما و کولی و اون فالگیره که کلی پول ازت گرفت تا مروارید شفا بخش از شکم مرغ ماهی خوار دریای عمان برات بیاره.»
مامان بی صدا گریه می کرد. و من می ترسیدم اعتقادش به تفها از دست برود. آن وقت چیزی نمی ماند که دلش را به آن خوش کند. وقتی توی پارک نشسته بودیم مدام چشمش دنبال زن کولی بود که فال می گرفت. هر چند سخت مشغول بود تا به من بفهماند دارم برای داداشم فداکاری می کنم. من کلاس اول تازه فهمیدم که آن موقع حتی بلد نبودم فداکاری را بخش کنم. تمام حواسم بعد از زن کولی که غیبش زد به پارک بود و چمنهای سبز روشنش که شوق دویدن و لیز خوردن روی آنها پاهایم را بی قرار کرده بود؛ دویدن! فعلی ساده که بعد از آن روز رفت به لیست آرزوهای محال.
بابا واقع بین تراز مامان میان امکان نجات پسرش و احتمال علیل شدن دخترش مردد مانده بود، چشم و گوشش به دهان دکتر پیرتر بود که با دقت و وسواس برگه های آزمایش را زیر و رو می کرد و سر تکان می داد:
«گرفتن مغز استخوان! این صددر صد ریسکه، امکانات ما هنوز خیلی ناچیزه؛ حیف این طفلک معصوم نیست!؟»
من منظورش را از زلالی چشمان تنگ پشت عینک بزرگش می فهمیدم نه از معنی کلماتش. هر چند هنوز هم توی گوشم تکرار میشوند؛ عین یک واقعهی تاریخی غیرقابل بازگشت تنیده در درد و دریغ!
اما دکتر جوانتر با ریش پرفسوری کارِ خودش را کرده بود مرا قدم به قدم به فداکاری نزدیکتر میکرد. مامان خیال میکرد گرفتن مغز استخوان از یک کودک شش ساله چیزی است شبیه گرفتن خون، از بس جناب دکتر خوشبینانه توی گوش ناچاریش خوانده بود. دکتر مسنتر با قهر و غضب پشت به مامان و اصرار پر از ضجه و التماسش، انگار سر دکتر جوانتر و جاهطلبیاش داد میزد:
«این تجارته یه تجارت کثیف.»
ناچاری، ترس و امیدواری احمقانه مادر را واداشت تا جان پسرش را به همراه سلامتی دخترش بعلاوه تمام دارایی و آیندهاش را بسپارد به دست دکتری که حتما تاجر میشد با آن همه پول.
غلت میزنم رو به داداش، زیر ضربدر استخوانی که به نظرم در سایه روشنای نور و قاب عکس افتاده روی صورتش. ردهی دندانهای کوچکش تا بنا گوش در خندهای بچهگانه و بیدرد نمایان است. انگار به نماد مسخرهی مرگ میخندد. چنان قهقهه میزند که علامت ضرب تبدیل میشود به یک تساوی ساده میان خنده و کپهای استخوان پوسیده. استخوانهای بی مغز بی گوشت و خون که آرام آرام در غباری سفید حل می شوند؛ بیآنکه چیزی به نام زندگی را مدیون کسی باشند.
فاطمه دریکوند
آذر 84