فلسفه بیش از آنکه چیزی بیاموزاند، درمان گری است که تمرین زندگی را برای ما مقدور میکند.
خوانندگان امروزین وقتی به سراغ متون فلسفی قدیم (یونان و روم) میروند به یکباره احساس میکنند که از فرط صعوبت باید سر خود را به میان دو دست بگیرند. گویی اندیشهیشان در مغاکی تاریک و وحشتناک به گل نشسته است و هرقدر مکث کنند و به تامل بنشینند باز راهی به فهم نمیبرند. سخنان حکمتآمیز این متون یک دست و سرراست نیست، گفتهها پراکنده، نامرتبط و پر از تناقض است، انسجام و سازواری مطالب در آن غایب است و ساختار ناهمگون کلمات به فور در آن به چشم میخورد.
حقیقت آن است که نویسندگان این متون علاقهای به مکتوب کردن آنها نداشتند و اهمیتی به آن نمیدادند؛ اساساً فیلسوفان آن دوره از نوشتن اباء داشتند، کسانی چون سقراط، دیوژن، پیرون و…. جزو کسانی هستند که هیچگاه به دست خود چیزی ننگاشتهاند و این شاگردان آنها بودهاند که گفتهها و سخنان آنان را مکتوب کرده و برای نسلهای آینده زنده نگاه داشتهاند. حتی کسانی چون مارکوس اوریلیوس، متنها را صرفاً برای خود مینوشته تا از آن طريق به خود پند و اندرز دهد و فراموش نکند که زندگانی بر کدام مدار و عمل میچرخد، بیآنکه قصد انتشار و نشر آن را داشته باشد.
فلسفه در نزد اینان یک امر انتزاعی نظری یا یک مکتب فکری نبود، فلسفه هنر زندگی و تعلیم نحوهی زیستن بود، تسلای آدمی، دلداریدهندهی او، یار و همدم او و درمانگر آلام، ناکامیها و ناامیدیهای بشر آن دوره. بدین ترتیب اگر نوشتههای مکتوب آن دوره تهافتی داشت و یا ناسازگاری در آن بود یا ربط و اتصال آن مخدوش بود، چه باک، فلسفه درمانگری بود که به کار خود مشغول بود.
باری فلسفههای قدیمی یونان و روم خود را درمانگر میدانستند. هدف درمانگری ستون اصلی تشکیل فلسفههای قدیم بود. شکل زندگی در این دوره، سخت و خشن بود، ترس، فراگیر و در زندگی آدمیان جا خوش کرده بود. فنا و نیستی کارگردان زندگی بود. امیدهای بشر هر لحظه بر باد میرفت و او با گوشت و پوست خود تا بن استخوان نامرادیها و یأسها را تجربه میکرد. زندگی او چیزی نبود جز ناکامی و سرخوردگی. رنج و بلا، تکرار روزگار او بودند. در چنین وضعیتی فلسفه آمده بود تا با همه این نابسامانیها درافتد و شفا و درمانی برای آلام بشری باشد تا آدمی را در وحشت مهیب زندگی و رنج مردافکنِ بودن، کمک کند. برای تحقق این امر بزرگ، آنچه برای فلسفه اولویت داشت جنبههای عملی اندیشه بود و آنچه به جنبههای صرفاً نظری و انتزاعی مربوط میشد یا اهمیت چندانی نداشتند و یا در مرتبه ثانوی قرار میگرفتند. فلسفه ارزشی نداشت مگر آنکه ترجمان زندگی انسان باشد و به اندازهای که در زندگی حضور داشت و زندگی را برای او معنا میکرد و تمرین آن بود ارزش داشت. آنچه که امروزه تحت عنوان مباحث، نظریهها و گفتگوهای انتزاعی و نظری فلسفی مطرح است، بعدها به فاصله بسیار طولانی آغازیدن گرفتند و بسط یافتند، آنهم برای آنکه از جنبههای عملی زندگی پشتیبانی کنند و نکات نغز و کارآمد تجربهی زیسته آدمی را به دیگران منتقل کنند والا خود مباحث نظری چندان قدر نداشتند و از منزلت برخوردار نبودند. فلسفه در آن دوران نه فضلفروشیهای ابلهانه و بیهوده بلکه برای بهرهبرداری از تمرینهای عملی و برخورداری از فضیلتهای اخلاقی و درونی، اصلاً لازم نبود که فرد منتسب به مکتب فلسفی مشخصی باشد و به اندیشهی نظری خاصی گردن بنهد. فلسفه برای میسر و مقدور کردن زندگی بود، همین و بس.
شیرزاد گلشاهی کریم