حرکات سر و دست دخترِ نیمکت روبه رو حین حرف زدن متشنج و هیجانیاند. صورتش پشت شیلد و ماسک پیدا نیست. ماسکش را با مانتوی پاییزه بنفشش ست کرده. دختر صحبتش با زن همراهش را قطع میکند و به طرف پسر قوز کرده روی نیمکت کناری هجوم میبرد. جیغ میزند: «تو اگه زور داری بیا برو پیرو پاتالا رو بریز بیرون؛ حتما داداش جون تو واجب تره!» پسر نیمخیز میشود یک ماسک N95 صورتش را کیپ گرفته. مردی که سر نیمکت نشسته مابینشان میایستد: «ای بابا چتونه شماها؟ به خدا تقصیر هیچکس نیست، امکانات کمه و بیمار زیاد.» دختر غرغر میکند: «از صبح هی داره چپ و راست متلک میگه!» مرد ادامه میدهد: «مگه نرفتید تو ببینید چه خبره، توی راهرو هم تخت زدن!» پسر مشتش را به هوا میکوبد: «گل بگیرن درِ این خراب شده رو!» به خود میپیچد و روی نیمکت سرش میرود توی شانههایش. از زور هق هق میلرزد: «خداااا ! دو روزه داداشم داره جون میکنه اما هیچکس عین خیالش نیست!» صورتم داغ میشود. هر چند حق با مرد است و تقصیر هیچکس نیست اما خوب هم میدانم که اگر سفارش دوستم نبود بابا را هم به راحتی نمیبردن ICU.
جان همه عزیز است و نمیشود، طول عمر را متر و مقیاس کرد و حق بیشتری به بیماران جوان داد. شاید حق با مادر باشد و جوانها مقاومتر باشند. ته دلم اما خوف دارم، بابا با این حرفها توجیه نمیشود. باید مواظب باشم که بعدها چیزی نگویم. البته اگر بعدی در کار باشد! بیزار از همه چیز چشم به کلاغی میدوزم که نوک کاج بلند نشسته. تک قارش به شیون زنی میماند. دریغ از یک گنجشک در جولانگاه کلاغها! پاهایم سنگین چسبیدهاند به نیمکت. نگران مادر میشوم. کنارم چرت میزند با درد همیشگی پاها و کمرش . از پشت ماسک هم میفهمم فکش دارد به دعا میجنبد. از قبض و بسط خطوط پیشانیش میشود التماس و خواهش را خواند. خواست خودش بود بماند اینجا و اصرار من هم بیفایده. فکرش را که میکنم ببرمش خانه هم از زور دلشوره وضعیت بهتری نخواهد داشت. از 72 ساعت بحرانی که گفتهاند پدر پیش رو دارد، فقط پنج ساعتش مانده، اگر بگذراند رو به بهبودی میرود. از صبح که آخرین آمپول توصیه دکتر را برایش تهیه کردهایم اینجا با مادر منتظریم، شاید معجزه آمپول را ببینیم. خسته از کلاغ و نوکزدنش به میوهی خشک کاج، پسر نیمکت رو به رو را نگاه میکنم ظاهرا آرام گرفته؛ این پسر هم شده قوز بالا قوز و هی نمک میپاشه به زخمها! سکوت سنگینی خیمه زده توی حیاط چهارگوش با کاج و سروهای پیرش. تنها صدا مال برگهای زرد، نارنجی و قهوهای چنار بلندی است که خودش پشت دیوار است و چترش افتاده این طرف. برگها بیهدف با تکک تککی دلهرهآور سقوط میکنند. میان سنگفرش ساییده و تکه چمن زرد، سرگردان میچرخند. نیمکتها مدام پر و خالی میشوند. آدمها اگر سرشان توی گریبان هم نباشد چیزی از صورتشان پیدا نیست؛ اغلب ماسکها را دوتادوتا روی هم زدهاند. آفتاب گاهی پشت ابرها میرود و باد ملایم سوز سردی به خود میگیرد. پرتوهای بلند نور آفتاب به درِ شیشهای روبهرو که میخورند بدجوری منعکس میشوند و چشم را میزنند.
درِ شیشهای با خبرهای تلخ و شیرین پشتش هر بار که باز میشود سر و گردن آدمهای تو حیاط را میچرخاند سمت خودش، با صدای سرد و مبهم بلندگویی که مدام در حال پیج کردن است. اما این بار عبارت کد99 که پیج میشود سرد با داس تیز دالهایش تکرار میشود، میچرخد لای خشخش برگهای زیر پای آدمها و مینشیند روی قفسه سینهام. میترسم از نگاه به چشم آدمها. لابد توی هر چشمی ترس و امید موج میزند که عزیز خودش هست یا نه. نگاهم میسرد لای پاها و کفشهایی که بیقرار کشیده میشوند سمت در شیشهای. از جا میکنم. خدا را شکر مادر چیزی از کد 99 نمیداند. میگویم: «من یه زنگ بزنم به همکارم و برگردم!» سمت در شیشهای نمیروم. نه حوصله مردم را دارم، نه پرسنلی که میدانم آن تو حوصله جواب دادن به کسی را ندارند و فعلا نمیگویند کدام مریض لب مرز است. دیروز هم همین بساط بود، اما من زود برگشتم خانه و فقط یک بار مصیبت پیج این کد را کشیدم. دختر مانتو بنفش می گفت: «دیروز چهار بار کد 99 پیج شده!» میپیچم پشت ساختمان. حیاط خلوتش را با سنگفرش تق و لقش با ریتم تند ضربان قلبم میدوم. دیوار پشتی سالن ICU توی این حیاط خلوت است. دیواری با پنجرههای فراوان اما شیشههای سر تا سر مات. تنها روزنه امید برای دیدن آن تو که حالا شبیه یک زندان شده در هر پنجره یک مربع کوچک از شیشه شفاف است. خوشبختانه تخت بابا درست روبهروی یکی از آنها است. نگرانم، اگر کسی جلویش باشد یا یک دستگاهی چیزی کیپش کرده باشد؟ نه، نه دیروز که باز بود، اما الان فقط کافی است یک جعبه ی دستمال کاغذای بگذارند جلویش . به شیشه که میرسم سرم مثل یک ضریح میچسبد به آن مربع کوچک . بابا آرام و بیصدا زیر آن همه شیلنگ و دستگاه افتاده. آخیش! نفس عمیقی میکشم و کش ماسک دومم را مرتب میکنم. الهی شکرت! هنوز نفس میکشد سینهاش بالا و پایین میشود. شاید هم این دستگاه است که توی ریهاش میدمد. فعلا مهمترین مسئله این است که کد 99 برای بابا نبوده. تازه متوجه داغی صورتم میشوم و باد سردی که عرق را به صورتم میچسباند.
کسی از مقابل دیدم میگذرد سریع سرم را میدزدم. اگر ببینند حتما پنجره را کیپ میکنند! این فکر مثل پتکی تو سرم میخورد، از کی دکتر و پرستارها دیو شدهاند و دشمن مردم. تصور چشمان خسته، مهربان و پر از حسرت و ناچاری دکتری که بارها وضعیت بابا را برایم توضیح داده شرم زدهام میکند. اصلا مخالفت چرا؟ حالا خوب است با هر بار پیج کد 99 من هم مثل بقیه هجوم ببرم داخل و مزاحمشان شوم. راستی این بار نوبت کی بود؟ این چند روزه از بس آمدهام اینجا بیشتر دکتر و پرستارها را میشناسم حتی مریضها و همراهانشان را. نکند پسر جفتی بابا باشد. به تقلا میافتم با تغیر جا و زاویه دید شاید پسر را ببینم. بالاخره نیمی از تنش را میبینم . خدایا شکرت! مادر پیرش درمانده گفته بود: «من که حتی اگه بگن این آمپولا رو تهیه کن هم نمیتونم، از کجا بیارم!؟» من خودم را به نشنیدن زده بودم و مادر دلجویانه گفته بود: «پسر تو الحمدالله جوونه، خودش تاب میآره به امید خدا، از این آمپولا نمیخواد!» یا نکند کد99 برای برادر پسرِ توی حیاط باشد؟ طفلک هنوز توی راهرو است. دلم آشوب میشود. پیشانیم روی شیشه بدجوری لیز می خورد، دماغم محکم میخورد به نردهی کناری. دردی تلخ و گزنده از دماغ تا توی مغزم تیر میکشد و چشمم تار و پر آب میشود. دماغم را با هر دو دست میگیرم. پرستاری که میگذرد ناگهان میبیندم. مات با چشمانی مظلوم و پر از آب و ته ماندهی تیر عصبی توی کانال دماغم نگاهش میکنم. لبخندی که چشمانش را تنگ میکند دلم را قرص میکند. پس هنوز دنیا خالی از فرشتههای پرستار نیست. لباس سر تا پایی که پوشیده او را شبیه موجودات فضایی فیلمهای تخیلی کرده. ماسکی کیپ و محکم صورتش را در خود گرفته و ردی متورم و کبود روی دماغ و زیر کاسهی چشمانش انداخته. تصویری که حس خفگی و فشار به آدم القا میکند. یک بوسه با نوک انگشت برایش میفرستم. او هم علامت هیس نشانم میدهد و دور میشود. دو باره بابا را نگاه میکنم و نفسهای کندش را. یعنی علاوه بر بیماری چیز دیگری هم هست که بر این نفسهای به شماره افتاده سنگینی کند؟ مطمئن میگویم نه! بابا درست زندگی کرد، چیزی هم از کارهای من پای او نیست؛ البته اگر خطایی در کار باشد و جای کسی را به ناحق گرفته باشم. بابا حق این دستگاها و امکان درمان را دارد چه با سفارش چه بیسفارش. مادر هم دار و ندارش را برای این آمپولها فروخته آخری را هم خودم خریدهام، به احدی بدهکار نیستیم. چشمم به دستگاهاست و شیلنگ قطور. نه نه هیچ چیز نباید بر بابا و نفس تنگش سنگینی کند؛ حتی بر روحش اگر این آخرین لحظاتش باشد. بیچاره بابا! همیشه در مرزهای باریکتر از موی گناه و ثواب، دوزخ و بهشت زندگی میکرد در تنگناهایی عجیب و بر فراز درهها ی عمیق با هول سقوط و لغزش! چشمم هنوز تار و پر آب است، به هم میفشارم. ناگهان یک صندوقچهی زرد با خطهای سبز و قهوهای با چند نگین صورتی در سیاهی پشت پلکهایم ظاهر میشود. با خشم چشم باز میکنم و پاورچین میخزم روی نیمکت کهنهای. وای خدا ! توی این گیر و دار این مایه دق از کجا پیدایش شد، اینجا چه میخواهد؟ بابا کم عذاب نکشید از این ماجرا که حالا هم مایه عذابش شود. نه همهاش خیالات من است، تصورات ذهنی و خرافی. کل ماجرا از ذهنم میگذرد. چه فکر مهملی! یعنی هنوز هم این لعنتی باید از بابا طلبکار باشد؟ من که مطمئنم همهاش تقصیر آن صندوقچهی شوم بود که بابا را منزوی و افسرده کرد تا قلبش ضعیف شود و حالا با این ویروس لعنتی چنین بلایی سرش بیاید. بابا نه اهل دود و دم بود نه پر خوری، همیشه با دوچرخه از شهر تا بیابان محل کارش میرفت. کاش هیچوقت سری به درختان سنجد آن جادهی متروک نمیزد و آن لعنتی پر از طلا را پیدا نمیکرد! شاید هم بیشترش تقصیر اعتقادات افراطی خودِ بابا بود! افتاد دنبال پیدا کردن صاحب واقعی صندوقچه. طلاهایش به مرده ریگ پیرزنی خسیس میمانستن که بعضیهاشان حدود شصت سال قدمت داشتن. بابا آن سالها در نبود ارتباطات امروزی کلی زحمت کشید، گاهی مسخره میشد یا کارش به دعوا میکشید. اما بیفایده، صاحب طلاها مثل این که آنها را دور ریخته باشد، هر چه ما تلاش میکردیم انگار او هی دورتر میشد. موبایلم زنگ میخورد. مادر است نگران شده. بلند میشوم. تمام پشت مانتوام فضله خشک چسبیده، چطور نشستهام اینجا؟ می تکانمش. کاش دوباره بابا را دید بزنم! نه میترسم از تجسم دوباره آن صاحبمرده . ظلم است به خدا، بعد از آن همه عذاب! طلاها شده بودند باری سنگین روی دوش بابا با وحشتی عجیب از دزدها؛ حتی شده بودند مایه نزاع و دشمنی او با خانواده، فامیل و آشنا. به مادر که میرسم خسته سر نیمکت مینشینم، هنوز حیاط شلوغ است با پچ پچههایی که از پیج کد 99 مانده. اما کسی چیزی نمیداند. مادر هم موضوع را فهمیده و حسابی ترسیده. احتیاط و رعایت فاصله را کنار می گذارم، با دادن خبر خوش زنده بودن بابا دستهای مادر را می مالم. چشمم به جای خالی النگویش میافتد که به سفیدی میزند. مادر برای اولین بار سر این النگو با بابا یک هفته قهر کرد. مادر همهی طلاهای شکسته و کهنهش را داده بود یک النگوی گنده که همیشه دستش باشد و گم نشود. ذوقزده نشان بابا داد، بابا گفت: «تو که این همه طلا نداشتی! نکنه به طلاهای مردم …» مادر سه روز از غصه و به اعتراض لب به غذا نزد. بابا وقتی طلاها را برد و دقیق وزن کرد، چند جا یاداشت کرد، سه کیلو و هفتصد گرم و 300سوت و با این کار همهی اعتمادش به خانواده را از دست داد. شدیم چهار غریبهی مکار در کنار هم . مادر یک اسپری درمیآورد و با کلی دعا و قربان صدقه رفتن دستهای هر دویمان را غرق در الکل میکند. موبایلم زنگ میخورد. دخترم درمانده میپرسد: «مامان پس کی برمیگردی خونه؟ کلاس آنلاین داشتم اصلا خوب نبودم!» غر میزنم: «حالا یه بار من نبودم! باشه زود میآم.» مادر آه میکشد: «خدا باعث و بانی این کرونای منحوس رو لعنت کنه! طفلک بچهام هیچ حوصله نداره الان میخواست مدرسه باشه با معلم و دوستاش!» گوشی را میدهم مادر تا کمی سرگرمش کند. این پاییز بیدرس و مدرسه، ساکت از هیاهوی زنگ تفریح و غوغای زنگ آخر باید هم اینقدر سمج، کسالتبار و کشنده باشد. به قول بابا مردم سالها بعد حکایت میکنند: «یه سال شوم مرضی اومد که به صغیر و کبیر رحم نکرد، همه رو مثل برگ درخت خزون زده میریخت.» لبم را میگزم، حتی خودِ بابا را ؟ بیچاره پیرمرد ماهاست که زندانی شده توی خانه، چطور گرفتار شد!؟ اشک از گوشهی چشمم لیز میخورد. شاید هم این سال سخت تنها خاطرهای دور و آزاردهنده شود در ذهنها؛ مثل خاطرهی آن طلاها توی ذهن ما. صندوقچه بد ترکیب دو سال توی خانهی ما ماند با دهها دردسر ریز و درشت و بدترین دعواهای خانوادگی ما. ایام عیدی که مثل همیشه رفته بودیم روستای زادگاه بابا فامیل به او پیشنهاد دادند بفروشد و پولش را بین اهالی فقیر روستا تقسیم کند، یا مسجد و مدرسه بسازد. اما دست آخر سر مفهوم فقیر و این که به هر کسی چقدر بدهند و چطور بدهند یا این که مدرسه واجبتر است یا مسجد به توافقی نرسیدند. به گمانم ترس اصلی بابا از این بود که اگر صاحبش راضی نباشد گناهش او را بیچاره میکند. فامیل حسابی دلخور شدند. اما دلخوریشان وقتی به فحش و مسخرهگی کشید که فهمیدند بابا صندوقچه را برده و تحویل دفتر امام جمعهی شهرمان داده.
بابا گوشش به متلکها بدهکار نبود. میگفتن: «برای خود شیرینی داده اونجا.» از خنده ریسه میرفتند که: «گوشت را داده دست گربه!» بابا فقط خود را به کری میزد. مامان از ته دل گفت: «آخیشش شرش رو کند، روزگارم رو سیاه کرده بود!» و من بعد از صندوقچه دیگر موضوعی خوبی نداشتم برای قصه بافتن. هنوز خبری از کد 99 نشده. پسر روی نیمکت نشسته و با نوک کتانیش برگ خشکی را به بازی گرفته . خوشحالم ظاهرا حال برادرش بهتر است. دامن مانتو بنفش روی نیمکت کناری هم معلوم نیست از باد اینقدر میلرزد یا لرزش زانوی دختر. دو غریبه با خشم و کینهای چند ساعته؛ اما سر چی؟ امکاناتی که کمبودش آدمها را وا میدارد تا یکدیگر را متهم کنند. کلاغها بیشتر شدهاند و توی کاجها میچرخند، میترسم اگر با هم قار بکشند و قارشان صدای شیون بدهد! فضله داغ یکیشان از بالا درست میریزد پشت گردن پسر. پسر با نیمچه فریادی از جا میکند. نا خواسته خندهام میگیرد، زن و مردی هم با صدای بلند میخندند. گردن پسر میسوزد، با نوک انگشت یقهی ژاکتش را دور گرفته. عصبی رو به کلاغها میگوید: «اه ه ه تو روح نکبتتون!» دختر چند دستمال از کیفش بیرون میکشد؛ اما نزدیک نمیرود. مردی دستمالها را میگیرد و میدهد به پسر. گوشیم دوباره زنگ میخورد، این بار داداش است. از آن ور دنیا حرف میزند. پیش او نصف شب است. از خستگی و تن صدایش معلوم است چقد غلتزده. مضطرب میپرسد: «بابا چطوره؟ بهتر نیست؟ هنوز 72 ساعت نشده؟ یعنی هیچ تغیری نکرده!» صدایش میلرزد. مدتهاست دیگر هیچ دلخوری از بابا ندارد. عید امسال بالاخره بابا سر رفتن بخشیدش و با هم دورا دور آشتی کردن. توی روزهای قرنطینه و خانهنشینی همین گفتگوهای واتساپ و اسکایپی با پسری که دیگر لجوج و خود خواه نبود برای بابا نعمت بزرگی بود. اما توی این روزهای سخت، دردمندانه میفهمیم که از آن پسر فقط یک تصویر و صدا از راه دور داریم و بدجوری جای خالیش احساس میشود. پسری خلاصه شده در چند شماره و کد و آِیدی. بیچاره بابا همیشه میان بچهها و اعتقاداتش گیر بود. بخصوص با داداش، سر رفتنش هم تا مدتها دعوا میکرد. نکند آنجا حلال و حرام را فراموش کنی، نکند…نکند … از داداش میپرسم: «صندوقچهی بابا یادته؟ امروز بد جوری یادش افتادم.» غش غش میخندد: «مگه میشه فراموشش کرد! هی بهم غر میزد چرا برا کنکور خیلی تلاش نمیکنی؟ به شوخی گفتم کسی که باباش گنج داره کنکور میخواد چه کار؟ باور کرد و چشمت روز بد نبینه!» میخندم: «آره بابا اغلب شوخیای ما رو جدی میگرفت، گاهی هم برعکس! اصلا زبون هم رو نمیفهمیدیم.» داداش میخندد و بغضش میترکد: «چه کار کنم دارم دق میکنم با این وضعیت نمیتونم بیام، حتی نمیتونم برا درمانش پول بفرستم!» حسرتزده میگویم: «کاش مشکل فقط پول بود! این روزا کرونا و مرگهای ناگزیرش بدجوری قدرت پول رو به مسخره گرفتن!» گوشی را میدهم دست مادر. آره پشتبند همین شوخی داداش بود که بابا تسلیم شد و شر طلاها را کند. گفته بود اگه ناغافل مرگ اومد چی؟ پیشنهاد دوستش را بهتر از همه تشخیص داد. تا چند روز بعد مدام گوشش به اخبار رادیو و تلویزیون محلی بود. همهی نشریات محلی را هم خرید. تا سه هفته هم میرفت نماز جمعه، شاید جایی خبری از صندوقچه بشنود. اما دریغ از یک خبر. بابا منزویتر از همیشه شد، دیگر هیچوقت نه نماز جمعه رفت نه آبادی زادگاهش. انگار شرمنده بیوه زنانش شده بود و بچههای یتیم و مدرسهی زهوار در رفته آبادی. هیچ نصیحتی هم از عذابش کم نکرد. در عوضِ مذهب افراطی گذشته، یک مذهب خاص خودش پیدا کرد؛ مستقل از همه. حتی دورِ دوست عزیزش را هم خط کشید؛ به او هم شک کرد. دیگر روی هیچ کس تعصب نداشت جز عقاید خودش. مادر میگوید: «میدونی که بابات چه اعتقاداتی داره، هر اتفاقی بیفته باید پول آمپول رو پس بگیری، شاید بچهها و شوهرت راضی نباشن!» صدایش از زور بغض میگیرد. عصبی میخندم: «حالا نگرانی تو فقط پول منه! به بچهها که مربوط نیست، خودت هم خوب میدونی من توی اون شرکت بیشتر از شوهرم زحمت میکشم! به نظرت حق خرید یه آمپول برا بابام رو ندارم؟» میگوید: «آخی کم پولی نیست!» ساعت را نگاه میکنم سه ساعت دیگر هم گذشته، فقط دو ساعت دیگر مانده.
آفتاب هم کامل رفته. هوا سوزی گزنده به خود گرفته. زن و مردی که تازه از راه رسیدهاند دختر را به کناری میبرند و چیزی توی گوشش میگویند. دختر دولا میشود و فقط میگوید: «بابای من؟! » جیغ میکشد و یک لحظه ماسک بنفشش را میبینم که میافتد. دلش را ندارم نگاه کنم، فقط صدای زار زدنهایش سرد و سمج مینشیند توی گوشها و بغض گلویم را میفشارد. پسر نوک کتانیهایش را محکم به زمین چسبانده و بیخودی فشارشان میدهد. انگشتها کاسهی زانوهایش را چنگ زدهاند. دست میبرد و عصبی پشت گردنش را میخارد. او هم سمت دختر را نگاه نمیکند. دختر را از بیمارستان میبرند بیرون. مادر آرام گریه میکند. میگذارم توی حال خودش باشد. دوباره راهم را میکشم تا حیاط پشتی، قلبم به تاپ تاپ افتاده، نکند بابا… نه دیگر هیچ خبری نشده نه کد 99 را پیج کردهاند و نه… از کجا که نکرده باشند؟ آن بار اتفاقی در باز بود و ما شنیدیم. تا میرسم به شیشه نفسم بند آمده اما بابا هست و به نظر نفسش منظمتر شده. راستی چرا هیچی از اینجا به مادر نگفتم؟ ترسیدم زیادی اینجا شلوغ شود و ببندنش یا میخواستم بابا را در خاصترین لحظاتش برای خودم نگه دارم. از این خودخواهی بدم میآید. پا تند میکنم بروم سراغ مادر. به حیاط که برمیگردم، سرپرستار دارد با مادر حرف میزند. به طرفشان میدوم، تا میبیندم میگوید: «نگران نباش! خدا رو شکر، وضع بابات بهتر شده! حالا خیلی امیدواریم.» نه میتوانم بغلش کنم نه ببوسمش. ذوقزده گریهام میگیرد، تشکر میکنم از خدا و دکتر و پرستارها. دنبال سرپرستار که میرود سمت در خروجی راه میافتم. میگوید: «بهتره دیگه مادرت رو ببری خونه.» به نظرم از زور خستگی نای حرف زدن و راه رفتن ندارد. دیگر هیچ خواهشی از او برای یک لحظه دیدن بابا ندارم. پسر برمیگردد داخل بیمارستان. پا تند میکند سمت ما. سر پرستار میایستد: «شما هم اینجایین؟ خوشبختانه برا مریضتون تخت خالی پیدا شد بردنش Icu. » به پسر و عکسالعملش توجه نمیکنم همه میدانیم تخت خالی، جای پدر کدام دختر است!
فاطمه دریکوند
آبان 99