Search
Close this search box.
تازه ها
من هرگز به نومیدی رضا نداده‌ام

کامو به سال 1954 کتابی به نام «چند نامه به دوستی آلمانی» نشر داد. این کتاب شامل چهار نامه است که در سال‌های 1943 و 1944 نوشته شده، و مخاطب فرضی آنها یکی از جوانان هیتلری است.

آنچه در این جا می‌خوانید قسمتی از نامه چهارم است که «لوئی فوکون L.Foucun » در خلاصه آثار کامو آورده است.

بیشتر توضیحات زیر صفحه‌ها نیز اقتباس از نوشته‌های فوکون است.

ما و شما دیرزمانی با هم به این نتیجه رسیده بودیم که این جهان حقانیتی برتر ندارد[1] و ما در آن محرومیم. کم هنوز هم به نوعی در این عقیده باقی هستم. اما من از این اصل به نتایج دیگری رسیده‌ام، مغایر با عقایدی که شما از آن سخن می‌گوئید و سالهاست می‌کوشید تا آن عقاید را وارد تاریخ کنید. اکنون پیش خود چنین می‌اندیشم که اگر من واقعاً در پی اندیشه‌های شما آمده بودم و می‌بایست درباره آنچه کرده‌اید به شما حق بدهم. این نکته بدان حد مهم است که اکنون باید در دل این شب تابستان که برای ما بشارت‌خیز و برای شما تهدیدآمیز است، بر سر همین نکته درنگ کنم.

شما هیچگاه به معنی و مفهوم این جهان عقیده نداشته‌اید و بر این اساس نتیجه گرفته‌اید که همه کارها دارای یک ارزشند[2] و تعریف خوب و بد بر حسب دلخواه است.

شما چنین پنداشته‌اید که با نبودن هیچگونه اخلاق بشری یا الهی، ارزش‌ها فقط آنها هستند که بر عالم حیوانی فرمان می‌رانند، یعنی خشونت و غدر. شما بر این اساس چنین نتیجه گرفته‌اید که بشر هیچ نیست و می‌توان روحش را کشت. به این نتیجه رسیده‌اید که در بی منطق‌ترین تاریخ‌های بشری، کوشش فرد آدمی جز ماجرای قدرت‌جویی و اخلاق او جز واقعیت سطحی فتوحاتش چیز دیگری نیست.

در حقیقت من گمان می‌بردم مانند شما می‌اندیشم اکنون هیچ دلیلی برای معاوضه با شما نمی‌یابم، جز عطشی سوزان برای عدل و داد که بالمال به نظر من همانقدر بی‌دلیل است که آنی‌ترین احساسات.

تفاوت کار در کجاست؟ در این است که شما بی‌محابا نومیدی را پذیرفته‌اید، در صورتی که من هرگز به نومیدی رضا نداده‌ام.[3] در این است که شما بیداد سرنوشت را چنان پذیرفته‌اید که تصمیم گرفته‌اید بیدادهای دیگری نیز بر آن بیفزائید. در حالی که به نظر من برعکس، بشر به منظور مبارزه بر ضد بیداد جاودانی، باید به استواری داد بپردازد و برای اعتراض بر ضد عالم شوربختی باید نیک‌بختی را بیافریند. تفاوت کار در این است که شما از ناامیدی خود، نئشه مستی ساخته‌اید . در این است که شما با ساختن آئینی بر مبنای نومیدی، خود را از آن فارغ کرده‌اید در این است که شما تخریب آثار بشری و مبارزه با بشر را پذیرفته‌اید تا شوربختی اصلی او را به نهایت برسانید. در صورتی که من پیش از هر چیز این نومیدی و این جهان پرشکنجه را نمی‌پذیرم و فقط می‌خواهم که آدمیان برای توفیق در کارزار بر ضد تقدیر طاغی، همبستگی خویش را بازیابند.

چنانکه می‌بینید ما از یک اصل واحد به نتایج اخلاقی متفاوت رسیده‌ایم. این بدان سبب است که شما در طی راه روشن‌بینی را به یکسو نهاده‌اید. و به راحتی (یا از نظر گاه شما با بی‌اعتنایی) پذیرفته‌اید که دیگری به جای شما و برای کرورها مردم آلمان بیندیشد. بدان سبب است که شما از مبارزه با آسمان خسته شده‌اید و در پی آسودگی بدین کار روح فرسا پناه برده‌اید که در آن، هم و غم شما مصروف مثله کردن روان‌ها و انهدام زمین است. سخن آخر این که شما بیداد را برگزیده‌اید، شما را به راه خدایان رفته‌اید و منطق شما جز صورت ظاهر منطق چیز دیگری نیست.

من بر خلاف شما داد را برگزیده‌ام تا به زمین وفادار بمانم. من همچنان در این عقیده باقی هستم که جهان را حقانیتی برتر نیست. اما من میدانم که در این جهان چیزی دارای معنی است و آن بشر است. زیرا بشر تنها موجودی است که می‌تواند در پی «معنی داشتن» برآید.

این جهان لااقل متضمن حقیقت بشری هست و کوشش ما بر این است که دلایل و حقانیت‌های او را بر ضد سرنوشت به وی تفویض کنیم. جهان علت و حقانیتی جز بشر ندارد. اگر می‌خواهیم اندیشه‌ای را که از زندگی می‌سازیم، نجات دهیم باید به نجات بشر برخیزیم.

لبخند شما و تحقیر شما از من می‌پرسند که نجات بشر یعنی چه، و من با تمام هستی خود فریاد می‌زنم که نجات بشر یعنی مثله نکردن او، یعنی دادن امکان عدالت به او، عدالتی که تنها بشر قدرت استنباطش را دارد.

چنین است که ما با شما در پیکاریم. چنین است که ما در آغاز کار می‌بایست در راهی به دنبال شما روان شویم که تمایلی بدان نداشتیم و در پایان آن سرانجام با شکست روبرو شدیم. زیرا نیروی شما حاصل نومیدی شما بود.[4] اکنون که این نومیدی منحصر و محض و مغرور شده و در استنتاج‌های خود بی‌رحم گردیده،‌ قدرتی بی‌امان تحصیل کرده است.

همین قدرت است که به هنگام تردید ما را درهم شکست. ولی در همان حال نیز ما نگاهی به سوی تصاویر و نقوش خوشبختی داشتیم. بر این عقیده بودیم که خوشبختی بزرگترین فتوحات است، بزرگترین فتحی که در مبارزه با سرنوشت تحمیلی به دست می‌آید. حتی در دل شکست نیز این حسرت از دل ما دور نشد. اما شما کردید آنچه کردید. اکنون ما وارد جریان تاریخ شده‌ایم. دیگر در مدت پنج سال لذت بردن از آوای پرندگان در طراوت شبانگاهی میسر نبود.

می‌بایستی از قدرت نومید شد. ما از جهان جدا شده بودیم، زیرا هر لحظه‌ای از جهان با انبوهی از خاطره‌های مرگبار همراه بود.

در مدت پنج سال در روی این زمین دیگر بامدادی بی‌مرگ، شامگاهی بی‌زنجیر و نیمروزی کشتار به چشم نمی‌آمد. آری، روزگاری می‌بایست ما به دنبال شما بیائیم بی‌آنکه خوشبختی را از یاد ببریم. ما در خلال غریو خشونت می‌کوشیدیم تا یادبود دریایی خوشبخت، ماهوری فراموش نشدنی و لبخند چهره‌ای عزیر را در دل زنده داریم.

این بهترین سلاح ماست. سلاحی که هرگز بر زمین نخواهیم گذاشت زیرا روزی که ما این سلاح را از دست بدهیم همچون شما مرده خواهیم بود. منتهی اکنون ما می‌دانیم که رزم‌افزارهای خوشبختی برای آبدیده شدن نیاز به زمان بسیار و خون بسیار دارند.

اکنون باید همه چیز بر شما روشن شده باشد. می‌دانید که ما با هم دشمنیم. شما مرد بیدادید و هیچ چیز در جهان وجود ندارد که تا این حد تحقیر مرا برانگیزد. اما آنچه نخست احساسی بود اکنون دلیل و حقانیتش را می‌دانم. من با شما مبارزه می‌کنم زیرا منطق شما نیز چون قلب شما جنایتکار است. و در وحشتی که چهار سال بر ما روا داشتید، منطق شما به همان اندازه دخیل بود که غریزه شما. بدینگونه است که من شما را کلاً محکوم می‌کنم. شما به چشم من مرده‌اید، ولی حتی در همان زمانی که من درباره رفتار خشونت‌بار شما داوری می‌کنم،‌ به یاد خواهم داشت که شما و ما اجزای یک واحد تنهایی هستیم که شما و ما و همه اروپا دچار یک فاجعه روشنفکری هستیم و بر خلاف شما من نام بشر را درباره شما همچنان حفظ می‌کنم. ما که به ایمان و اعتقاد خود وفاداریم، مجبوریم آنچه را شما درباره دیگران دریغ می‌داشتید، درباره شما پاس داریم. مدتی طولانی این پیروزی و امتیاز عظیم شما بود، زیرا شما بسیار آسان‌تر از ما آدم می‌کشتید و تا آخرین روز این امر مایه پیروزی کسانی خواهد بود که به شما شباهت دارند اما تا آخرین روز، با آنکه شباهتی با شما نداریم، فریضه خود می‌دانیم شهادت بدهیم که بشر در ورای بدترین اشتباهات، توجیهی از خود به دست می‌دهد و منزه بودن خود را مدلل می‌کند.

[1] چنانکه کامو در افسانه «افسانه سیزیف» می‌گوید چون جهان را حقانیتی برتر نیست، بنابراین بشر باید معنایی به آن بدهد.

[2] بدین معنی که ارزش‌ها (اعم از خوب و بد) مساوی‌اند. این معنی دنباله اندیشه داستایوفسکی است که اگر خدا نباشد هر کاری مجاز است. کامو در افسانه سیزیف می‌گوید: «مجاز بودن هر کار بدان معنی نیست که هیچ کاری ممنوع نباشد.» بنابراین بشر تنها ضامن اخلاق خود و مسئول اعمال خود است

[3] کامو به سال 1940 در Les amandiers می‌نویسد: «مهمترین مسئله آن‌ است که نومید نباشیم» به تاریخ این گفته مخصوصا توجه کنید.

[4] آندره مالرو در کتاب «امید» می‌گوید: که شخص بدبین و فعال چه بسا که فاشیست شود. در وطن ما اشخاص نومید که دسترسی به حزب رسمی فاشیست ندارند غالباً مستقیم و غیر مستقیم بدامان دولتیان می‌لغزند. بقیه این عده با خود می‌ستیزند و قوای بشری خویش را به وسایل گوناگون نابود میکنند.

آلبر کامو

ترجمه مصطفی رحیمی