مولف: امیر سعیدالهی / نشر: کتاب پارسه
سوای بزرگان، اشراف و کارگزاران دولتی که حدود سیصد سال پیش به فرانسه رفتند و از خود سفرنامه و خاطرات برجا گذاشتند، گروهی شامل دانشجویان و سپس پژوهشگران و روشنفکران، در طلیعۀ تجدد ایرانی، به جهت آشنایی با غرب و آموختن دانشهای جدید به فرانسه رفتند و در نامههایی به دوستان و آشنایان خود، از تمدن و فرهنگ اروپایی و افکار و باورهایشان در زمینههای گوناگون نوشتند.
یکی از این نویسندگان غلامحسین ساعدی بود
زندگی در تبعید
در غربت مقالهای با عنوان «چنته» نوشت و احساس درونی خود را دربارۀ مهاجرت و تبعید و آنچه که از نظر او بر آدمهای مهاجر و تبعیدی میرود به خوبی نوشت. از دیدگاه او بیپناهی و بیتکلیفی ویژگی انسان تبعیدی است. پناهندگی برعکس مهاجرت ناشی از فشارهای اطراف است و راهی است که انتخاب نمیشود بلکه به آدمی تحمیل میشود. ساعدی، تبعیدی را انسانی با قلبی مرده میداند که پوسیده و تباه شده است و تکهای از جسم و روحش را بریدهاند و برخلاف مهاجر که به ظواهر دل بسته، تبعیدی دلمشغول عمق تنهایی خود، خانه به دوش و آواره است؛ انسانی است مضطرب و پناهندهای هراسیده. از نظر او تبعیدی، آرام و قرار ندارد و در واقع شخص مردهای است که تظاهر به زنده بودن میکند و در همان حال به هویت گذشتهاش میچسبد؛ انسانی است بدون امید یا آرزو که اندیشۀ مرگ رهایش نمیکند.
«عادت به قبرستان رفتن که در تبریز و در تهران با او مانده بود در غربت نیز تکرار شد. مخصوصاً که فکر دربارهی مرگ، دربارهی خودکشی، او را متوجه یک هموطنِ در پاریس دفن شدهی دیگری کرده بود: صادق هدایت، آثار هدایت را ساعدی هم مثل هزاران روشنفکر دیگر در ایران خوانده بود. نام هدایت از دههی بیست در جامعه ادبی ایران نام مطرحی شده بود، بنابراین هر اهل کتاب و اندیشهای که به خواندن و نوشتن رو میآورد به هدایت نیز گوشهی چشمی داشت، نام او در محافل روشنفکری مطرح بود.» (جمشیدی، 1381،259)
«زمانی دکتر غلامحسین ساعدی خانهای گرفته بود در شرق پاریس و من خوب یادم هست وقتی از آخرین ایستگاه مترو پیاده می شدیم، مدتی هم باید در خیابان طی می کردیم تا به خانه برسیم و بعد در مسیر یکی از راههایی که میتوانستیم انتخاب کنیم و میانبر بزنیم، گذر از گورستان پرلاشز بود. ما همیشه سعی می کردیم از قطعهای که صادق هدایت و دیگر نامآوران در آن قطعه دفن هستند، رد شویم در یکی از همین رد شدنها غلامحسین ساعدی مثل همیشه به شوخی میگفت: «من میخواهم اندکی بمیرم.»
من از این گفتهاش عصبانی شدم و به عصبانیت به او گفتم: «بمیر تا اینجا کنار هدایت جا هم هست همینجا خاکت میکنیم.»
سالهای کوتاهی از این خاطره گذشت و من به آمریکا آمدم. در نوامبر 1985 خبر درگذشت ساعدی را شنیدم و یک سال بعد از آن دوباره به پاریس برگشتم و به زیارت مزار ساعدی شتافتم و در کنار مزارش یاد این خاطره افتادم و خیلی خودم را به خاطر گفتن این جمله و این پیشبینی که از شوخی به واقعیت بدل شده بود شماتت میکردم و باور نداشتم این چنین زود از میان ما برود.»
—
—