Search
Close this search box.
تازه ها
نقدی بر رمانِ (غریبگی و بازگشت)

رمان غریبگی و بازگشت اثر نویسنده خرم‌آبادی خانم فاطمه دریکوند در ۳۶۶ صفحه و‌ سی و یک بخش در اسفند۹۸ در انتشارات بامداد امیدصبا به چاپ رسید؛

رمان به شرح زندگی ایرج و صنم که در عین استقلال ظاهری متأثر از عوامل بیرونی نیز هست می‌پردازد؛
شروع ماجرا از به صدا درآمدن زنگ خانه و حدس و گمانه‌زنی صنم و فرزندانش مهراب و مهرناز شروع می‌شود و در همان ابتدای کار با جمله «یعنی ممکنه بابا باشه؟» با ایجاد اولین تعلیق، مخاطب را به ادامه رمان ترغیب و دعوت می‌کند؛ نامه‌ی دعوت به عروسی آخرین فرزند خواهر ناتنی صنم تکلیف پدر خانواده را روشن نکرده با تعلیقی ظریف از روابطِ آنرمال مادر و خواهر ناتنی صنم گره جدیدی را پیش روی مخاطب قرار می‌دهد؛ داستان با سفر خانواده برای حضور در عروسی به سمت خرم‌آباد و ده باغ‌سنگ (منزل گل‌انار خواهر صنم) رنگ و جلا می‌یابد و در این مسیر با ماجراهای متعدد مخاطب با تعلیق‌هایِ سمج و تمام نشدنی رمان، گرفتارِ راه نجاتی می‌شود برای گره گشایی و اینها جز به مدد خوانده شدن کل رمان به صورت پیوسته ممکن نیست!
صنم اخیراً و حدود شش ماه قبل از این با وکالت‌نامه‌ای که از ایرج داشته طلاق گرفته و از این قضیه تنها مهرناز با خبر است؛ روایت موازی آمدن ایرج به تهران و رفتن به خانه و دیدن کارت دعوت عروسی، موجب راهی شدن وی به موطن آبا و اجدادی می‌شود؛ نویسنده با نقل ماجراهای زندگی صنم و ایرج به نوبت و به صورت موازی با بیانی روان، و وسواسی ستودنی، کلاف به هم پیچیده ناگفته‌های زندگی‌شان را یک به یک از هم وا می‌کند؛ و کم کم رد پای رقیبِ ایرج، صالح زارع فضای متوهم و تخیلات بدبینانه صنم و ایرج را برای مخاطب موجه می‌سازد؛ و این درحالی‌ست که با استفاده از ذوق و قریحه نویسنده جلال و جبروت داستانی کار با بیانِ قصه‌های حواشیِ شخصیت‌های فرعی در خلال سفرنامه‌ای شیرین و گوارا، رشته‌های داستانیِ رمان را در هم می‌تند.
نویسنده به همین بسنده نکرده و افکار و احساساتِ قومی، آیین و رسوماتِ زیبایِ محلی را چون اطلسی زیبا پیش روی مخاطب به رقص وا می‌دارد؛ باری ماجرا با دیدار دورادور ایرج از مراسم ختمی که پس از عروسی اتفاق می‌افتد و دیدن صالح و صنم بعد دیگری به خود می‌گیرد و این سؤال چون آونگی زندگی سی‌ساله ایرج را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد: آیا هنوز سر و سری بین صنم و صالح است؟؟
این گمان باعث تعقیب و بررسی صحت و سقم ماجرا تا آنجا پیش می‌رود که درست هنگامی که به دلیل مشکلات به ظاهر حاشیه‌ای در زندگی ایرج خارج‌نشین و ترس از درگیرشدن ناخواسته خانواده، ایرج قصد بازگشت می‌کند، با توضیحات مهراب پرده از بزرگترین سؤال بی‌پاسخ ایرج برداشته می‌شود و پایبندی صنم به زندگی ایرج برایش مسجل می‌شود؛ و باز هم دور سلاسل دربه‌دری ایرج با بازگشت به غربت، یک بلیت دو سویه روی دست مخاطب می‌گذارد با پرونده‌ای باز که چیدمان و تصمیم‌گیری و قضاوت را به عهده او می‌گذارد؛

لوکیشن رمان از آپارتمان صنم در تهران استارت می‌خورد؛ در حالی که صنم در آشپزخانه مشغول است. و خود شخصاً برای تحویل نامه که حاوی کارت دعوت عروسی است اقدام می‌کند؛ مهرناز برای مقطع ارشد در حال خواندن کتاب است. مهراب ارشد مکانیک است و پس از سربازی به دنبال قول پدر برای مهاجرت به اروپای رؤیاهایش، بی‌صبرانه منتظر عملی شدن وعده‌هاست. حال آن که هیچ خبری از پدر نیست. چشمان صنم ضعیف شده و سرراست‌ترین آدرس دنیا را نمی‌تواند تمییز دهد.
مهراب و مهرناز از موهای درهوا مانده مادر پس از کشیدن چادر از سر کنجکاوی محتوای نامه، متوجه می‌شوند همچین بی‌کس و کار هم نیستند و جایی دیگری در دنیا کسانی هستند که به یادشان هستند؛ حتا اگر آنجا خانه گل انار در روستای باغ سنگ و عروسی حمید کوچولویش باشد. صنم در حالی که کلاف پوست گوجه را می گیرد، عروسی را بهترین فرصت برای فرار از تعطیلات شهریور می‌داند. دبیر تاریخ است و در شرف بازنشستگی و به قولش ملحق شدن به تاریخ. مهرناز جامعه‌شناس و درگیر مباحث انتخابات ریاست جمهوری؛ ملحق شدن به تاریخ را مال کله‌گنده‌ها می‌داند. گل انار تنها خواهر صنم از ازدواج اول مادر است که پدرش را در طفولیت از دست داده و مادربزرگ پدری‌اش تا قبل از مرگ عهده‌دار نگهداری از او بوده است. و تنها میراث گل‌انار از پدر نامش است که به خاطر همزمانی تولدش با غوغای شکوفه‌های انارستان، انتخاب شده. طلاق صنم از ایرج را تنها مهرناز می‌داند و مهراب بی‌خبر از همه جا گم شدن پدر کلافه‌اش کرده.
صنم را عتاب و خطاب می‌کند که «چرا به فکر بابا نیستی که اون سر دنیا تنهاست!» و صنم سر درگم از جنس ناراحتی‌اش که از پدر ناراحت است یا از او و مهرناز؛ و مهرنازی که با ماسکه کردن صنم و مهراب سعی در کنترل اوضاع دارد اما بی‌خبری بد دردی ست. مادر صنم و سرهنگ خسروشاهی پدرش هم دعوتند و ذوق زیادی دارند؛ خاصه که دعوت از سمت گل انار است و مادر حتا در عروسی گل انار نبوده. پر واضح است که گل انار از جناب سرهنگ به واسطه مادربزرگش دل خوشی ندارد. اما جناب سرهنگ با عشقی اساطیری به مادر صنم در سرانه پیری هم جاودان بودن عاشقانه‌هایش را که مهرناز مو به مو می‌داند و صنم از پچ‌پچه‌های مردم شنیده، در عمل ثابت می‌کند. کلیات پرداخت روایت از تهران به جزئی‌پردازی وجب به وجب سفر به سرزمین مفرغ و بلوط و جادو و خرافه خرم‌آباد و ده باغ سنگ، تعمد نویسنده را درباره اهمیت لوکیشن به مخاطب اعلام می‌دارد.
با نزدیک شدن به باغ سنگ دلشوره صنم از سرک‌کشیدن‌های احتمالی فامیل و ترس از لو رفتن رابطه‌اش با ایرج و طلاق، سایه موهومات فکری را بر ذهن و روح صنم می‌گستراند. چرا که باغ سنگ پر رمزورازترین جای دنیاست و همه چیز در جادو غلت می‌زند و خدا نکند فامیل یک موضوع جدید گیرشان بیاید. مهرناز خلاف نظر مادر معتقد است همه ناگزیر از تغییریم و ده باغ سنگ نیز معاف از تغییر نمی‌باشد و راه نجات را قاتی نشدن با فامیل می‌داند. برای مجله می‌نویسد و باید قابل بنویسد؛ قابلی که به نظرش کار را ناقابل می‌کند و امان از ممیزی!! باید جوری باشد که به تریج قبای کسی برنخورد!
حتا اگر راجع به سفر استانی «دولت خدمتگزار و عدالت محور» باشد. حال آن که اخبار از سرزمین‌های اشغالی و جنگ و تأثیرش می‌گوید و بر خلاف آنچه نشان می‌دهد جنگ چندان هم بد نیست و خیلی‌ها خوش خوشانشان است!
مهراب به جای تحقیق و کار و دوستی‌یابی در فضای مجازی دنبال بابا می‌گردد. مهراب و صنم منفی باف‌اند و مهرناز به خاطر آگاهی دلشوره چندانی از غیبت پدر ندارد و عصبانی است از پدری که در خوش‌گذرانی است. چون آگاهی زیادی از روابط صنم و ایرج دارد و -تاثیر آگاهی بر ترس و دلشوره- موضوع یکی از مقالاتش بوده! اما وجدان درد دارد از بی‌خبری مهراب؛ باشد که صنم او را فرابخواند تا از عتاب و خطاب خود چشم‌پوشی کند. صنمی که معتقد است دنیا آنقدر کوچک است که هیچ حادثه‌ای پنهان نماند و به قول مادرش خبر را باد می‌برد. بوی هل و میخک و اسفند رد شده از یک سنجاق قفلی از چمدانِ مرموز صنم و خیره‌کنندگی سنگ‌های محبوب زادگاهش دلربا و فیروزه و زیور آلاتش از لاله سرکج بیشتر به مرده ریگِ زنی دهاتی می‌خورد تا صنمی که به واسطه محل کار ایرج فرنگ رفته است. فرنگی که شال زری دوزیِ سلیقه کولی‌وارِ شرقیِ ایرج جایی میان دلِ صنم را می‌سوزاند! آلبوم درون چمدان آغاز نوستالژیک خاطرات مدفون در گوشه گوشه ذهن صنم است و هر عکس رازی دارد. چون همه امورات به خاطره تبدیل می‌شوند و امان از زنده شدن خاطرات! خاصه عکسی که در زیر عکسی دیگر پنهان است. و صنمی که نه اهل امحای تاریخ است و نه دلال افشاگری! و تنها عکس جوانی گل انار در کنار دخترک با پیراهن یقه ب‌ب اولین گره‌گشای رابطه جناب سرهنگ و گل انار است. و عمویی که مرد شرایط و زمانه است و سر هیچ یک از زنانش از سه ازدواج رسمی هوو نیاورده است. به بهانه بچه و دست آخر با فرزندش محصول مؤسسات ناباروری است. در جهت آب شنا کرده است؛ مثل خیلی‌های دیگر! خیلی‌ها به واسطه همین عمو وارد خانواده شده‌اند و خیلی‌ها رفته‌اند! و این خیلی‌ها صالح زارع را از قلم نینداخته است. صالحی که بدجور درهم زیستی مسالمت‌آمیز با زمانه زمین خورده است و عشق دوران شبابش صنم را مفت از چنگ داده و ایرج او را دو دستی قاپیده و خانه عشق اساطیری‌اش را با او و برای او ساخته و پرداخته است؛ ایرجی که علی رغم توانمندی‌هایش در وطن‌شانسی برای ابرازِ وجود نمی‌یابد و رخت مهاجرت بر تن می‌کند شاید هوش و استعدادش را ارج نهند؛ غربتی که از تصور خانم صافی صنم را غرق خوشبختی کرده است و صنم خود می‌داند که ظاهر زندگی‌اش دل خیلی‌ها را سوزانده! چرا که حرص و زیاده‌روی و فرهنگ غلط چشم و هم چشمی مخارج سنگینی در خریدهای غیرضروری موجب شده است. مردم هر دوره عادت دارند برده چیزی باشند در تکرار مکرر تاریخ!
ایرج سؤال تمام مسیرش از خود این است که چرا برگشته؟! و تپش قلبشوقتی وارد فضای ایران شده‌اند برایش عجیب ست. از پله هواپیما پای بر زمینی می‌گذارد که مهراب و مهرناز و صنم با مادربزرگ و پدربزرگ به قصد باغ سنگ ترکش گفته‌اند؛ سردی فرودگاه و عدم حضور هیچ چشم انتظاری برایش تداعی مداوم غریبگی و بازگشت است. باغ سنگ فرصت نابی برای صنم تا بفهمد راستی چه شد که به اینجا رسید؟ و ایرج تا جواب سؤالش را بداند که چه شد که صنم طلاق گرفت! تمام گره‌ها ریشه در زادگاه دارند و تمام گره‌گشایی‌ها نیز؛ هرچند ایرج پشیمانی صنم را از همراهی‌اش برای مهاجرت متأثر از بدگویی‌های مهتاب زن‌برادر صنم و بازگویی تجربه‌ی زندگی در غربت می‌‌داند. به نظرش توطئه مهتاب بود تا کامیار همسرش نگران پدر و مادر نباشد چون صنم هست و همچنان در غربت بمانند! و دلیل طلاق را هم شهلا می‌داند و دروغی که گفته. شهلایی که به بهانه شلوغی منزل برادرش در غیاب ایرج در خانه‌اش می‌مانده و گوشی خانه را هم جواب می‌داده وقتی که صنم تماس گرفته بود! احساس سنگینی و جرم آنقدر آزارش می‌دهد که حوصله مسواک زدن هم ندارد. و حرف‌های زیادی دارد از همان‌ هایی که در وقتش تا پشت دندانش آمده اما هرگز قدرت بیان نیافته‌اند فارغ از بغض و هیجان، راست راست و بدون ابراز علاقه‌ای که ریشه در قلبش داشته است! زندگی رازآلود صنم در خلال مراسمات آیینی حنابندان و عروسی و ختم روی دایره می‌افتد.
ایرج بعد از خود درگیری‌اش وقتی با عزمی جزم و امیدی که نافش را به سوغاتی بسته است به آپارتمان پای می‌گذارد با جای خالی خانواده و کارت دعوت عروسی رهسپار موطن می‌شود که هم فال است و هم تماشا. هم راستا با صنم برگ‌برگ زندگی‌اش را می‌کاود و جواب سؤال‌هایش را می‌یابد. در سور و سوگ و هم نوا با آوای لای لای و گلایه‌های سرزمین آبا و اجدادی فراز و فرود زندگی‌اش را به تماشا می‌ایستد. فضای اقلیمی رمان و جزیی‌پردازی خارق‌العاده نویسنده همچون مادری که وظیفه به ثمر رساندن شخصیت‌ها را دارد و نباید چیزی از قلم بیفتد ستودنی‌ست؛ آینه به آینه قصه و فانتزی‌های خرم آباد را به جا و ماندگار به رشته تحریر می‌آورد تا حق مطلب ادا شده باشد. گویی کلید صندوقچه‌ی هزار پیشه آبا و اجدادی خرم‌آباد در دستان توانمندش به ودیعه سپرده شده و اینک مجال تحویل این گنجینه را به اهلش یافته است. می‌نگارد و تاریخ و فرهنگ مردمان منطقه را به حماسی‌ترین شکل ممکن در نای و نوای موسیقی به رقص در می‌آورد. رقصی بدیع و مثال‌زدنی!! خشک سیم و خشک چوب و خشک پوست، از کجا می‌آیدش آوای دوست؟؟؟ مطربانی که با ساز دل می‌نوازند.
آنجا که سرنای شادباش عروسی در مرگ جوانمرد شیرزاد چونان قصه‌ی شاهزاده‌ای -که تنش حرام باد بر خاکی که حریص بلعیدنش است- مویه‌های زنان و دختران سیاوش زمان از دست داده است! می‌نوازد. زمین و زمان در هم می‌آمیزد از حزن و اندوه. و زنان کلاف کلاف چمریانه می‌بافند. زنانی چون گل انار و مادربزرگ که پسر را امتداد با شکوه نسل آدم توی تاریخ می‌داند و داشتن دختر برای پسردارها را یک آرزوی از سر سیری! گل انار نماد دالکه‌های داغداری ست که پیشتر گلونی رنگ و رشمه‌دارش با پره‌های تا مچ آویزان پایکوبانْ نقشِ شادی می‌آفریده، دست در دست شیرزادی که با روی در نقاب خاک کشیدن، آرزوهای مام وطن را با خود به گور برده است که مرده پرستی آیین دیرینه این دیار است! مادرانِ شهیدی که یکی می‌شود گل انار و دیگری کوکب تظاهرات چی! و جواهر مادر جناب سرهنگ زنی که با زخم زبان‌سوز زیادی بر دل عروسش گذاشته است؛ همان جواهری که در مراسمات دایه جنگی بوده است و قیقاج می‌رفته و تیراندازی‌اش در دهات بالا و پایین زبانزد بوده؛ همچون زنی که مشک پر آب بر گرده دارد و کاسه بر سر. اما ذهنیت‌های کلی جزییات قشنگ زیادی را نابود کرده‌اند و مادربزرگی که به نیکی از جواهر یاد می‌کند، گویی مرگ حریم آدم‌ها را محدود و محترم می‌کند!!!
صنم خود هزارتوی شگفت‌انگیزی ست که با دیالوگ‌های حساب و کتاب‌دارش، کارش سورپرایز کردن مخاطب است و هر بار بر خلاف تصور. از بحث درباره مشکلات و معضلات اجتماعی حالش به هم خورده؛ چیزی که خودش هم توی آن دست و پا می‌زند اما نسخه‌اش را برای دیگران پیچیدن خسته‌اش کرده و ارشد را بر خلاف توقعِ منتقدِ ایرج تاریخ خوانده است چرا که تاریخ عرصه روزهای گذشته، فراموشی و دریغ، خنده و حسرت‌های گذراست! و پیش از ورود به باغ سنگ امامزاده مراددهنده‌ای که قالیچه نذری جواهر برای شفای سرهنگ از بیماری در طفولیت زینت بخش گوشه‌ای از آن بوده است. قالیچه‌ای که در هر نقش آن آرزوها و آمال زنان با توصیف زیبای نویسنده بافته شده است. و اینک امامزاده ظاهرش سراپا تغییر یافته و خبری از قالیچه نیست و مادربزرگ نمی‌داند آیا این یکی هم مراددهنده هست یا نه! راضیه به زیارت و بهر شفا آمده با جای خالی سینه و دخترانش مریم و مبینای آینه دق و پسر هرهری‌اش میثم و صالح که هر لحظه حال به‌هم‌زن است برای صنم! چون مانند عموی صنم در انقلاب ذوب شده است. امان از آدم‌های تابع که مدام چون دیوارهای کوت شده پوست روی پوست انداخته‌اند. نگاه راضیه به صنم همان نگاه معروف رقیب است که لحظه به لحظه زندگی‌اش متأثر از سایه سنگین صنم بوده! و صالح تلاشی برای حذف این سایه نکرده است. هر چند که در دایره مردان سیاسی روستا مدام برای خود به دنبال وجهه گم شده مردمی می‌گردد غافل از اینکه آزادگی و مردانگی تنها چیزی ست که تا ابد به تن خاک!!!
فریده محصل سابق صنم خبرهای دسته اول دارد و کدام شوکه‌کننده‌تر از اینکه از میان همه دست گل‌های کلاس او در آزمون به‌ورزی روستا قبول شده و نان حماقت مقدسش از رانت‌های برادر شوهرش صالح است. و صنم با یاد گژک هفت سوراخ شیرزاد جوانمرگ یاد آن می‌افتد که هر سوراخ گژک مخفی‌گاه یک درد است الا درد بی‌درمان جنگ که نمی‌شود توی هیچ سوراخی پنهانش کرد. شیرزاد آرش کمانگیر این خطه! چرا که زده و افتاده را توان زد ، مرد آن است که اگر کرد دید و چشید!! راوی دانا به فراخور زمان و مکان و محتوا در مجلدهای فراوان روایت می‌کند و هر روایت به غایت به جاست. نویسنده با انتخاب به جا و شایسته دانای کل، تمام محدودیت‌ها را برای جولان در عرصه رمان از بین برده است؛ هر جا که تصویرسازی کفایت نمی‌کند با گریز به ذهن شخصیت‌های داستانی و با پس و پیش کردن زمان رخدادها کم و کسری به جای نمی‌گذارد؛ زمان داستان و محوریت موضوع‌ها وقصه‌ها به دو دوره قبل و بعد از انقلاب و جاهایی به سال‌ها قبل پهلو می‌زند؛ زبان داستان با جملات و دیالوگ‌های هوشمندانه به روانی هر چه تمام‌تر ماجرا را پیش می‌برد؛ استفاده از کلمات با بار معنایی زیاد سمت و سوی سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و قومیتی داستان را به شفافیت هر چه تمام‌تر پیش روی می‌گذارد؛ و لهجه لری در کار کاملا هویداست. آن جا که گلایه فامیل بمونه برات و آسمان از شلتاق افتاده و سعادت‌باری و نصیبم نکند و عاطل و باطل نشستن و دنیا مردنِ به رشته تحریر درآمده‌اند. لباس عوض کردن پشت چادر در مجلس عروسی، پرت نکردن چیزی که با آن نماز خوانده‌ای، سنجاق‌زدن برای فراری کردن جن و پری، بردن عروس تا دم چشمه برای پر کردن مشک دختران دم بخت و چشم انتظار آمدن شاهزاده‌ی رویاهاشان، پوشاندن ذهنی لباس‌های حاضرین سفره صبحانه از زنان مختلف بر تن شوهر عمه، قتل طفل بی‌گناه و تنها مانده یک تیرو طایفه توسط ارباب خونخوار و قبری که علی رغم تلاش ارباب همچنان میعادگاه تعاریف بی‌گناهی و پاکی‌ست، آب ریختن به آتشگاه با مرگ بزرگ خانواده ، شخصیت‌های متعدد که گاه در قالب راوی در متن ماجرا و گاه در قالب شخصیتی فرعی گوشه‌ای از کار روایت را به خوبی بر عهده دارند؛ نویسنده درجای‌جای رمان، سواد زیاد و تسلط بر وقایع رمان خود را با چشمه‌های روشنی از آگاهی و مستند به منصه ظهور می‌رساند. محتوای پررنگ رمان به این جمله پهلو دارد که هیچ اتفاق اتفاقی اتفاق نمی‌افتد!! و با شرح برهه‌های مختلف زندگی ایرج و صنم از زوایای متعدد مخاطب را درگیر تصمیم هر دو نموده و جا تا جا روشنگر منطق داستانی کار می‌نماید؛ مجموعه‌ای از باید و نبایدها کار زن و مرد اصلی رمان را به اینجا کشانده است. شکستن دلخوشی‌های هر چند بیخودی چه فایده‌ای دارد! چون نیازها رابطه‌ها را محکم‌تر می‌سازند. و کتابخانه مملو از کتب سیاسی تاریخی حال ایرج را بر هم می‌زنند.

قضاوت‌ها زیر بزرگترین علامت سوال‌ها قرار می‌گیرند چرا که برای داوری مگر لحظه به لحظه و آن به آن با صنم و ایرج همراه بود تا معلول‌ها را با علل خود درک کرد.
از آن جمله است:
عدم بیان احساسات واقعی طرفین و ایجاد دیواری از جنس غرور و تظاهر بین هر دو عدم شناخت حقیقی و بایدها و نبایدهای طرفین وجود سو تفاهمات بسیار زیاد و عدم تلاش طرفین برای رفع آن‌ها، حضور پر رنگ حواشی در بطن زندگی طرفین و عدم تلاش هر دو برای حذف آن‌ها، بعد مسافت و عدم درک شرایط متقابل و عدم تلاش برای حذف یا درک پذیری هر دو پیشنهاد اصلاح از آن جمله است:
*املای صحیح کلمه ان‌شا‌الله
*اصلاح کلمه سخت در سخت هوای دیدن مادر و سخت منتظر دیدن که به فاصله کوتاهی پشت سر هم آمده
*چهره‌سازی‌ها جامع نیست و به شاخصه‌های مد نظر نویسنده منتهی شده
*ص ۱۴
به نظرم تا ماجرا تازه بوده از شرم یا شاید ترس ناراحت کردنشون چیزی نپرسیدین، بعد هم ی جورایی تابو شده.
مغایرت زمانی دارد چون صنم وجود نداشته و تازگی ماجرا را زیر سوال می برد.
*ص۱۷
پریز اتاقم سوکتش خرابه
اگر سوکت پریز خرابه با جا به جا کردن گوشی درست نمی شود.
*استفاده از ه چسبان در محاوره ها؛
هم فالِ هم تماشا
نه هم فاله هم تماشا
مشکل اینه…
مشکل اینِ…
*حماقت مقدس در هاله ای از ابهام و توضیح مختصر
* لوتی ها نه لوطیا
*گذاردن فتحه و ضمه و کسره الفاظ محلی که خوانش را برای کسانی که زمینه ندارند راحت کند.
*تعاریف زیادی که قرار بود فریده بگوید به یکی دو تا ختم شد
*ص ۲۱۴
هزار پیشه به جای هزار بیشه
*ص ۲۱۵
اصلاح مقایسه تازه خواهر دار شدن گل انار و درد دل با صنم در برابر ندید بدید هایی که تازه خانه و ماشین خریده اند و مدام خانه ام ماشینم می کنند؛
خود جمله و توضیحات قبل کفایت می کرد.
*ص۲۶۲
ماجرای در برف ماندن پدربزرگ و چرایی آن ناتمام ماند.

دو روز پس از مرگ خسرو آواز ایران و در ماتم از دست دادنش

سارا مهرآرا