محمود دولت آبادی
حکایت بر دار کردن حسنک وزیر به امر خلیفه تاریخ مسعودی به روایت ابوالفضل بیهقی
و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند. چون از کرانِ بازار عاشقان در آوردند و میان شارستان رسید، میکائیل بدان جا اسب بداشته بود، پذیرۀ وی آمد. وی را مُواجر خواند و دشنامهای زشت داد. حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد. عامۀ مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد، و از آن زشتها که بر زبان راند و خواص مردم خود نتوان گفت که این میکائیل را چه گویند! و پس از حسنک، این میکائیل که خواهر ایاز را به زنی کرده بود، بسیار بلاها دید و مِحنتها کشید، و امروز بر جای است و به عبادت و قرآن خواندن مشغول شده است.
چون دوستی زشت کند چه چاره از باز گفتن؟ و حسنک را به پای دار آوردند، نَعوذُ باللهِ مِن قضاءِ السُوءِ. (از سرنوشت بد به خدا پناه میبرم) و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمدهاند. قرآن خوانان قرآن میخواندند.
حسنک را فرمودند که «جامه بیرون کش!» وی دست اندر زیر کرد و اِزار بند استوار کرد و پایچههای اِزار را ببست، و جُبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با اِزار بایستاد و دستها در هم زده، تنی چون سیم سپید و رویی چون صد هزار نگار.
و همه خلق به درد میگریستند. خُودی روی پوش، آهنی آوردند عمداً تنگ، چنان که روی و سرش را نپوشیدی، و آواز دادند که «سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود، که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه.» و حسنک را همچنان میداشتند . . . و او لب میجنبانید و چیزی میخواند تا خُودی فراختر آوردند.
و در این میان احمد جامهدار بیامد سوار، و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان میگوید «این آرزوی تُست که خواسته بودی و گفته که چون تو پادشاه شوی ما را بر دار کن! ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیرالمومنین نبشته است تا قَرمَطی شدهای و به فرمان او بر دار میکنند.!»
حسنک، البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن، خُودِ فَراختر که آورده بودند سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که «بِدَو!»
دَم نزد و از ایشان نیندیشید. هر کس گفتند «شرم ندارید! مرد را که میبکشید به دَو به دار برید؟» و خواست که شوری بزرگ به پای شود. سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند. و حسنک را به سوی دار برند و به جایگاه رسانیدند بر مرکبی که هرگز ننشته بود بنشاندند. و جلادش استوار ببست، و رسنها فرود آورد. و آواز دادند که «سنگ دهید!» هیچکس دست به سنگ نمیکرد، و همه زار زار میگریستند، خاصه نیشابوریان. پس مشتی رِند را سیم دادند که سنگ زنند . . . و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده. این است حسنک و روزگارش! و گفتارش، رحمهُاللهِ علیه، این بود که گفتی «مرا دعای نیشابوریان بسازد» و نساخت! و اگر زمین و آب مسلمانان به غضب بستَد، نه زمین ماند و نه آب. و چندان غلام و ضیاع و اسبابِ زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت.
او رفت و این قوم که این مَکر ساخته بودند نیز برفتند، رحمه الله علیهم- و این افسانهای است با بسیار عبرت- و این همه اسباب مُناعت و مُکاوحت، از بهر حُطام دنیا، به یک سوی نهادند.