این “من ” چیست؟
علیرغم این واقعیت که کارکرد اصلی قطعیتِ نخستین فراهم آوردن جای پایی محکم برای دانش است، اما دکارت درمییابد که ممکن است بتوانیم از خود قطعیت هم دانشی کسب کنیم. زیرا دانشی که من بدان میاندیشم به دانشم از وجود خویشتن متکی است. پس تفکر چیزی است که نمیتوانم با عقلانیت در آن شک کنم، زیرا تشکیک خود نوعی تفکر است و شک کردن در اندیشیدن نوعی فکر کردن است. حالا دکارت میداند که وجود دارد و فکر میکند پس او و هر تأملگر دیگری هم میداند که او چیزی متفکر است.
دکارت به صراحت میگوید که این تا جایی درست است که بتوان از قطعیت نخستین شروع به استدلال کرد، قطعاً شخص مجبور نیست بگوید: چیزی که متفکر است- یک ذهن است- چون نمیتواند بفهمد چه چیز دیگری میتواند باشد. ممکن است چیزی فیزیکی باشد که توانایی تفکر را هم دارد یا ممکن است چیز دیگری باشد. چیزی که هنوز درکی از آن ندارد. نکته در اینجاست که او در این مرحله از تأملاتش فقط میداند که چیزی متفکر است و صرفاً میداند که هست «فقط در معنای محدود» یک چیز متفکر. بعدها دکارت در کتاب ششم تأملات استدلالی را مطرح کرد که بدن و ذهن دو چیز مختلف هستند- که از جوهرهای متفاوتند.
شک کردن به دکارت
بسیاری از نویسندگان قطعیت دکارت را آماج انتقادهای خود قرار دادهاند- از نظرشان رویکرد دکارت به شکاکیت از ابتدا محکوم به شکست است. موضوع یکی از مهمترین استدلالها علیه او از استفاده واژه «من» در «من هستم» است. وقتی دکارت میگوید که تفکر رخداد است اشتباهی مرتکب نشده است، اما مساله اینجاست که از کجا میداند «متفکری» وجود دارد- یعنی یک آگاهی واحد و یکپارچه که عمل تفکر را انجام دهد؟ به چه حقی بر وجود چیزی غیر از افکار اصرار میکند؟ از سوی دیگرآیا میتوانیم این تصور را بفهمیم که تفکراتی بدون وجود متفکر شناورند؟
تصور افکار وانهاده و به هم پیوسته دشوار است و دکارت ادعا میکند که درک کردن چنین وضعیتی ناممکن است. اما اگر کسی نپذیرد و باور داشته باشد که جهانِ افکارِ بدون متفکر در اساس امکانپذیر است دکارت لزوماً باور نمیکند که او وجود دارد و در نتیجه نخستین قطعیت به دست مینمیآید. وجود افکار [به این صورت] آن زمین محکمی را که نیاز دارد به او نمیدهد.
مشکل افکار شناور و بدون متفکر این است که استدلال را ناممکن میسازد. لازمه استدلال ارتباط دادن ایدهها به شیوهای خاص است. مثلاً اگر پاتریک فکر کند که «همه انسانها میرا هستند» و پاتریشیا فکر کند که «سقراط یک انسان است» هیچیک نمیتوانند به نتیجهگیری خاصی برسند. اما اگر پائولا هر دو فکر را داشته باشد میتواند نتیجه بگیرد که «سقراط میراست». شناور بودن افکارِ «همه انسانها میرا هستند» و «سقراط انسان است» مثل این است که دو فرد مختلف آنها را داشته باشد، برای اینکه استدلال امکانپذیر شود نیاز است که این افکار به هم مرتبط شوند و به شیوهای درست به هم پیوند یابند. مشخص میشود که مرتبط ساختن تفکرات به هر چیزی غیر از یک متفکر (مثل مکان یا زمان) کارآمد نیست. و از آنجا که استدلال امکانپذیر است دکارت میتواند نتیجه بگیرد که متفکر وجود دارد.
بعضی فیلسوفان مدرن معتقدند قطعیتِ وجودِ خود کارکرد مدنظر دکارت را برآورده نمیکند، آنها میگویند که «من وجود دارم» هیچ محتوایی ندارد زیرا صرفاً به سوژهاش دلالت میکند و هیچ چیز مهم و معناداری دربارهاش نمیگوید، فقط به سوژه اشاره میکند. به این علت هیچ چیز از آن استنباط نمیشود و پروژه دکارت در وهله اول ناکام میماند. به نظر میرسد که این دیدگاه نکته اصلی دکارت را نگرفته است، همانطور که دیدیم، دکارت قطعیت نخستین را همچون فرضی مقدماتی که از آن دانش جدید استخراج کند نمیبیند- تنها چیزی که لازم دارد وجود یک خود است تا به آن اشاره کند. پس اگر حتی فقط «من وجود دارم» موفق شود به میانجیای اشاره کند، گریزگاهی از گرداب شک یافته شده است.
یک متفکر غیرواقعی
برای آنها که دکارت را بد فهمیدهاند و تصور کردهاند که او از واقعیت تفکر کردن به واقعیت وجود خود رسیده است، میتوانیم نشان دهیم که قطعیت نخستین بصیرتی بیواسطه است. با این حال اگر گزارۀ دکارت استدلال باشد چه اشکالی دارد؟
چنانکه روشن است این مداخله آشکار که «من فکر میکنم پس وجود دارم» نیاز به فرض قبلی مهمی دارد، برای اینکه استدلال درست عمل کند- به فرض دیگری نیاز دارد اینکه «هر چیزی که فکر کند وجود دارد». گاهی اوقات یک فرض مقدماتی بدیهی در واقع در استدلال بیان نمیشود که در این صورت به آن فرض پنهان میگویند. اما بعضی از منتقدان دکارت ایراد وارد میکنند که این فرض پنهان به هیچوجه بدیهی نیست. مثلاً هملت در نمایشنامه شکسپیر خیلی فکر میکرد اما از طرفی حقیقت این است که هملتی وجود نداشت، پس این درست نیست که هر چه بیاندیشد وجود دارد.
میتوانیم بگوییم که از آنجا که هملت فکر میکرد و در جهان تخیلی نمایشنامه فکر میکرد پس در جهان تخیلی وجود داشت، از آنجا که او وجود نداشته پس در جهان واقعی هم وجود نداشته است. «واقعیت» و تفکر او به یک جهان تعلق دارد. اما منتقدان دکارت ممکن است پاسخ دهند که نکته دقیقاً همین جاست: دانستن اینکه شخصی به نام هملت تفکر کرده است- و نه چیزی بیش از این- به ما اطمینان نمیدهد که این فرد در جهان واقعی وجود داشته، برای این منظور ما باید بدانیم که او در جهان واقعی تفکر میکرده است. دانستن اینکه چیزی یا کسی- مثل دکارت- فکر میکند برای اثبات وجودش در جهان کافی نیست.
پاسخ این معمای غامض در ماهیت تقریر کتاب «تأملات» در قالب اول شخص است و حالا دلیل استفاده دکارت از «من» در همه جا اکنون روشن میشود. زیرا در حالیکه من ممکن است درباره هملتی که فکر میکند و لذا وجود دارد نتوانم مطمئن شوم، در جهان تخیلی یا جهان واقعی نمیتوانم درباره خودم مطمئن نباشم.
فلسفه مدرن
دکارت در مقدمه برای خواننده کتاب تأملات به صراحت پیشبینی کرد که کثیری از خوانندگان کتاب او را به نحوی برداشت خواهند کرد که «زحمت فهمیدن ترتیب استدلالهای من و ارتباطشان به هم را به خود نمیدهند بلکه فقط بر جملات منفرد خرده میگیرند، چنانکه معمول است.» از سوی دیگر «من انتظار اقبال عموم را ندارم، یا در واقع مخاطبان وسیعی ندارم» و این حرفش بسیار اشتباه از کار درآمد. او پدر فلسفه مدرن شد.
دکارت قصد داشت به فلسفه قطعیتی ریاضیوار بدهد و میخواست بدون توسل به هر نوع جزم یا اقتداری بنیانی عقلانی و استوار برای دانش بگذارد. شهرت او مربوط به نظر دیگری هم می شود، اینکه بدن و ذهن دو جوهر مجزا هستند- یکی مادی است (بدن) و دیگری غیر مادی (ذهن) که قادر به تعامل هستند. این تمایز معروف که دکارت در تأمل ششم شرح میدهد دوآلیسم کارتزین نام دارد.
با این حال مهمترین میراث دکارت تفکر موشکافانه و نفی اتکا به اقتدار هستند.قرنهایی که پس از او طی شد شاهد فیلسوفانی بود که یا ایدههای او را پروردند یا رسالتشان را نفی تفکر او قرار دادند، یعنی کسانی مثل توماس هابز، بندیکتوس، اسپینوزا و گاتفرید لایب نتیس.
زندگینامه
رنه دکارت در حوالی تورس فرانسه به دنیا آمد و در کالج سلطنتی Jesuit در لافلش درس خواند. او به سبب ضعف سلامت اجازه داشت تا دیر وقت در بستر بماند و در آنجا به تأمل عادت کرد. از سن 16 سالگی بر مطالعه ریاضیات تمرکز کرد و برای خدمت داوطلبانه در جنگ سی ساله اروپا به مدت چهار سال تحصیل را کنار گذاشت. در این دوره او حرفه فلسفی خود را یافت و پس از ترک ارتش ابتدا در پاریس و بعد هلند ساکن شد و بیشتر عمر خود را از آن پس در هلند سپری کرد. در 1649 ملکه کریستینا او را برای بحث فلسفی به سوئد دعوت کرد. از او انتظار میرفت که صبح زود بیدار شود که خلاف عادت معمولش بود. او اعتقاد داشت که این رژیم جدید و آب و هوای سوئد باعث شده ذات الریه بگیرد و یک سال بعد در اثر این بیماری درگذشت.
ترجمه: زهرا قیاسی