Search
Close this search box.
تازه ها
استخرهای پاکیزه – (داستان کوتاه ژنیا رومیانتسوا ـ نشریات پروگرس)

ماشین را کنار میدان گذاشتم، چند دسته گل موگه خریدم و به طرف دو ستون میانه‌ی سردر بالشوی تآتر روانه شدم. راستی هم که در آنجا هشت ستون بیشتر نبود. لحظه‌یی آنجا ایستادم، دسته گل‌ها را به دختر لاغر خاکستری چشمی که کفش‌های ورزشی به پا داشت دادم و به خانه رفتم…

دلم می‌خواست می‌توانستم زمانی زمانه را از گردش بازدارم، به خود و به سالیان گذشته نگاهی بیندازم، دختری را که جامه‌ی کوتاه و نیم تنه به تن داشت به یاد بیاورم، قایق سنگین کندرو و باران و استخر پوشیده از علف و خزه‌ی سبزرنگ و پرتیغ را ببینم، آهنگ پرهیجان: «نگاه کنید، به ساحل هندوستان رسیده‌ایم!» را بشنوم، و به یاد نابینایی روح نابهوش نوجوانیم بیفتم که چنان تیز از کنار آنچه که می‌توانست مایه خوشبختیم باشد گذشت و آن را ندید.

برای خواندن داستان اول روی عبارت زیر کلیک کنید?

?ژنیا رومیانتسوا