شرح جلسه سوم
فرم یا مخاطب فهیم؟!
جلسه سوم خوانش داستان با نقد ”رقص پاهای چوبی من ”نوشته نجمه بهاری شروع شد. خانم بهاری نویسنده جوان که فوق لیسانس ادبیات نمایشی دارد برای روایت داستانش فرمی بسیار پیچیده را انتخاب کرده که بنا بر این فرم ما به رفت و برگشت های زمانی هم زمان مواجهیم و همراه با زبانی شاعرانه و استعاری که باز فهم داستان را سخت تر و پیچیده کرده. در واقع ما با برش هایی از زندگی یک زن مواجهیم که عمیق نمی شود و خط داستانی مثل نخ تسبیح این قطعات درهم پیچیده را بهم وصل نمی کند و در پایان خوانش داستان مخاطب به برداشت درستی از هدف نویسنده نمی رسد. خانم بهاری در دادن اطلاعات بسیار محتاطانه عمل کردند تا فرم را حفظ کنند و داستان وضوح روایت پیدا نکرده است.
در ادامه ”آستانه” نمایش نامه ای از خانوم بهاری با همکاری خانم عسگری و جناب قاسمی خوانده شد. نجمه بهاری در این اثر باز به مشکلات زنان پرداخته و البته به موازات بحث مهاجرت و سفر قهرمانی را هم پیش می برد. بهار و مهشید هر دو کشور و خانواده را ترک کردند. مهشید به ظاهر زن عاصی و سرکش تری هست و با مردی ترک زندگی خودش را ترسیم کرده ولی بهار با همه ارامش هنوز قرار پیدا نکرده و هم چنان سفرش با وجود بارداری ناخواسته ادامه دارد.ولی در این روایت هم باز مخاطب با گره و بحران جدی در نمایش نامه روبرو نیست و گویا برشی از یک داستان بلند را خوانده و پرده افتاده و چیزی عاید خواننده نشده. البته کار دارای نکاتی بود که اجازه می داد مخاطب برداشت های خاص خودش را داشته باشد مثلا وقتی در پایان برای ادامه سفرش خدای تازه ای انتخاب می کند که فقط در دریا کارکرد دارد.
و خب خانم بهاری دیالوگ نویسی خوبی هستند و بسیار دغدغه نوشتن دارند و حتما با بازنویسی های بعدی و در آثار آینده شون عناصر روایتی را بهتر خواهند چید.
من بودم و سکوت و دفتری پر از رویاهای نویسنده شدن.
نه مادرم چیزی گفت و نه پدرم. ۱۴ سالم بود که گفتم شیراز یک هنرستان دارد که تئاتر یادمان می دهند.
در تنها هنرستان جنوب کشور که هنرهای نمایشی داشت زندگی جدیدم آغاز شد. دو سال بعدش داستان نویسی را حرفه ای با استاد مجید خادم شروع کردم. کمی بعدترش وقفه میان هنرستان تا دانشگاه را با تجربه های دیگری از جنس صدا و ساز پر کردم. کارشناسی را در شیراز ادبیات نمایشی خواندم. هر چه زمان بیشتر گذشت خودم و جواب سوال های همیشگی ام را بیشتر در این رشته یافتم.
۲۴ ساله هستم. دانشجوی ارشد ادبیات نمایشی و همچنان منم و سکوت و دفتری پر از رویاهای نویسنده شدن.
رقص پاهای چوبی من (داستان)
آرام آب روی سنگ قبر را هل دادی به طرف گوشه سمت راست. با دست چپت سنگ را بغل کرده بودی. گردنت را پایین آوردی. آرام بو میکشیدی. بوی نم گرفتۀ موکت خاکستری. دهانت را باز کردهای به اندازه چرخیدن پنج انگشت جمع شده داخلش. دراز کشیدهای روی کاشیهای خیس کنار حوض. قطرههای باران جمع شدهاند گوشۀ لبت. میروند پایین میان گودی دو استخوان گردنت. تکانش میدهی قطرۀ باران روی پلک چپت را. سنگینی میکند. چرخ که میزدی روی سنگ ریزهها. انگشت میزنی به قطرۀ آب روی گوش چپت. پلک میزنی. دمپایی قرمزت گیر کرد به بوتۀ خار. پلک میزنی. قطره میلغزد کنار گوشۀ چشمت. گردنت را عقب میکشی. موهایت گیر میکند به لبۀ پریدۀ کاشی زیر سرت. نگاه کردی پایین سرخوردن عرق زیر بغلت را از گوشۀ سنگ سیاه. ناخن میکشیدی به نخ نخی شدههای پارچه سبز. صندوقهای چوبی را هل میدادی به دیوار سیمانی. نگاه میکنی تکان خوردن پارچه سفید را روی بند. روی پاشنه پاهایت راه رفتی. ایستادی روی بوتۀ خار بزرگ. غلت میخوری روی کاشیها. چانهات را میگذاری روی زمین. میچرخانی سنگ ریزۀ زیر چانهات را. دندانهایت را فشار میدهی روی هم. چنگ میزدی به پارچۀ روی قبر. کلید موتور را میکشیدی روی دندههای پهلویت. خم که میشوی پای حوض، نگاهش میکنی. ایستاده پشت پنجره. باد تکان میدهد پلاستیک روی پشتبام اتاق را. نوک دایرۀ چروک قهوهای پستان راستت را کشیدی. انگشت میزنی به صورت آبی لغزانت. باد میچرخاند سکههای زنجیر شدۀ پایین دامنت را. نگاهش کردی با کیسه سفیدش از پشت صندوقهای چوبی. آجر پشت در آهنی را برداشتی؛ میکشیدی دور تا دور اتاق کوچک سیمانی. دمپایی قرمزت را جفت میکنی کنار دیوار کاه گلی اتاق. ایستاده توی طاقچه. دست میکشد دور تا دور مربع مربعهای بالایی پنجره. سینی را میکشی کنار چراغ نفتی. پیشانیات را کشیدی به میخ کج شدۀ صندوق چوبی. دستهای خاکیاش را میکشد به کت سیاهش. پایین موهایت را جمع میکنی. قطره قطره آب میچکد روی قرمزی فیتیلۀ چراغ. نگاه میکردی تکان خوردن پلاستیک گیر کردۀ گوشۀ صندوق را. تکهتکههای آجر را ریختی توی سینهبندت. مینشیند کنار بخاری روی دو زانو. پا میکشیدی به چروکهای پارچه سبز. پایین دامنت را گرفتهای روی بخاری. نگاه میکند چینهای روی هم افتادۀ شلوارت را. جارو را برداشتی از پشت در آهنی. دستانش را حلقه میکند دور مچ پای راستت. پارچه را پهن کردی روی قبر. لقمه را میزنی به موهای مشکی رنگ کردهاش. ها… ها… کردی پاهای یخ کردهات را. میایستد روبهروی تو. لقمه را عقب گرفتهای. نگاه میکند زخمهای روی سینهات را. راه میرفتی روی سنگ ریزهها. دمپایی قرمزت را بغل کرده بودی. لقمه را میگذاری در دهانش. روی خارها که میپریدی. کیسۀ سفیدش را بر میدارد از پشت در. ایستادهای پشت سرش. چرخ میخورد لقمه باز شدهاش توی حوض. تو میچرخانی پارچۀ سفید را بالای سرت. پهنش میکنی توی حوض. گوشههایش را تکان میدهی. آرام پارچه را بیرون میکشی از حوض. میاندازی روی سرت پارچه سنگین شدۀ سفید را. میروی سمت اتاق سیمانی.
————————————————————————————————————————————–
بهار
و
مهشید
در
آستانه (نمایشنامه)
شب
تاریکی
اتاقی نسبتا بزرگ، واقع در طبقهی اول یک هتل سه طبقه در خیابانی شلوغ و پرتردد.
نور چراغ راهنمایی از خیابان روبهرو، روی دیوار میافتد. بارها تکرار میشود.
در سمت راست باریکهای نور از اتاق به آرامی انتهای صحنه را روشن میکند. صدای آرام خندیدن و صحبت کردن چند نفر از داخل اتاق، خیلی ناواضح شنیده میشود. سایهی پاهایشان گاهی بزرگ و گاهی کوچک میشود. پاها روی هم جفت میشوند.کمی بعد دوباره از هم جدا میشنود.
در سمت چپ و انتهای صحنه حمام و دستشویی است. بهار به آرامی در را باز میکند. لحظهای مکث میکند. تکه پارچهای سفید در دست دارد. به جلوی صحنه میآید.
نور ضعیفی صحنه را به کندی روشن میکند. تخت فلزی دو نفرهای در سمت چپ و میز چوبی رنگورو رفتهای در سمت راست.
تکه پارچه را به آرامی میچلاند. چند بار تکان میدهد. روی لبهی تخت پهن میکند. از روی تخت روسریش را برمیدارد و با بیحوصلگی روی ملافه را میپوشاند.
بهار [سعی میکند با هیجان صحبت کند] آخرش هم همون کاری رو کردم که خودت گفتیا. خسرو هم گفته بود که با همین اپلیکشن تا بیست درصد مکالمههای اولیه رو یاد میگیرم [با ذوق] خود تولهسگش مثل چی حرف میزنه. یه مدت هم رفته بود توی موودش که یونان باستانی یاد بگیره. زدن در کونش گفتن برو بابا [مکث] نمیدونی چقدر خوشحالم براش. نمیدونم شما هم اینجا دارین یا نه، اونجا دور از جون شما، هر موقع میگن فرصتهای طلایی ینی قراره توی بانک و اینور و اونور یه دزدیای بشه و یه بیلاخ دستشونه [آرام و آهسته] وای چقدر خوبه که مهراب نمیفهمه من اینقدر بد دهن شدم این آخر کاری. هورمونهای لعنتی [می خندد] ولی این… کلا این ماجراها بهترین فرصت برای خسروئه. [با صدای بلند] یه فرصت طلایی [می خندد]
صدای بسته شدن در.
مهشید در آستانهی در اتاق میایستد. به در تکه میدهد. با آینهی کوچکی در دست، رژ میزند.
بهار برمیگردد و مهشید را میبیند. میزند زیر خنده. مشغول مرتب کردن تخت میشود.
مهشید [در همان حال که دهانش را باز کرده و رژ میزند] همم؟
بهار تو هنوز این عادتت رو ترک نکردی
مهشید [لبانش را روی هم میمالد] کدومش منظور مبارکتونه؟
بهار [در حالی که بالای شکمش را به آرامی ماساژ میدهد] رژهای بعد از بوسه
مهشید [میخندد] این خجالت شرقی آخرش… آخرش… اگر گفتی چی میشه؟ دیگه غیر ارادی شده. یه لحظه با خودم فکر نکردم که تو صدای… [مکث] یعنی میخواستم یه کاری کرده باشم که تو بویی نبری
بهار [میخواهد بخندد؛ اما به نظر میرسد که از چیزی درد میکشد] دیگه بیشتر از این نمیتونم امشب بخندم
مهشید [نفس عمیقی میکشد. به در تکه میدهد. خیره میشود به بهار] تو با این معدهی داغونت، هیچی نمیخوری، هر روز ضعیفتر میشی. موندم، باور کن [به سمت اتاق بر میگردد و صحبتش را ادامه میدهد. صدایش به سختی شنیده میشود] که اون بچه از چی میخواد تغذیه کنه توی شکم خالی تو و رشد کنه
بهار [متوجهی رفتن مهشید میشود. ملافهی روی تخت را تکان میدهد. چند تکه پارچه روی زمین میافتد. در همین حال صحبت میکند] این توله سگ خون من رو کرده توی شیشه [به سمت دستشویی میرود] چرا مهراب رو نگه نداشتی؟
مهشید [در حالی که بین اتاق و میز در رفتوآمد است. روی میز را با وسایل شام پر میکند. کلافه و عصبانی به نظر میرسد] بابا چشم چشم رو نمیبینه توی این لونه موش. اینقدر این بدبخت گدا گشنهاس تا اسم دو تا قاچ هندونه و دو تا آب کوکانات آوردیم کُپ کرده بود. مهراب بهش میگفت عزیز جان، هزار بار بهش گفتم این جوری یه پیرمرد کچل بو گندو رو صدا نزنه که دور برش داره، میگه یادم میره. گفت نمیتونم بهش بگم مردک بو گندو که. همون موقع که تو گفتی، سر راه مهراب جلوش رو گرفت گفت عزیز جان شما انتخاب کن، دستور بده من خودم اصلا میام واسه این پنجرههای لعنتی اتاقت پرده میذارم. میدونی چیه؟ بعضی وقتا احساس میکنم به طرز احمقانهای داره اون زیر واسه خودش حال میکنه وقتی این جور اُورد میده. باید یه چند باری توی سینهشون خوابید و دور تا دورشون رو گه مالی کرد تا بفهمن دنیا دست کیه. اینا اون دسته آدمایی هستن که هنوز به قدرت نرسیده، صدای چُسانچُسانشون گوش همه رو کر میکنه. تو هم از روز اول خیلی لی لی به لالاش گذاشتی عزیزم و گرنه تو بگرد توی این خیابون ببین چند نفر هستن که مجبورن شبا چراغ روشن نکن که مبادا کسی بفهمه. همش ادا درمیاره برای خودش مردک.
بهار [از دستشویی بیرون میآید. به آرامی قدم برمیدارد و به سمت میز میرود] چرا مهراب رو نگه نداشتی؟ شکم خالی فرستادیش بره خونه
مهشید [نفس عمیقی میکشد. روی صندلی مینشیند] بابا به اندازهی سه شب غذا خوردیم. تو چرا اینقدر ول خرجی کردی؟
بهار [جعبهی پیتزا را جلو میکشد. به آرامی مشغول خوردن میشود] چی بود مگه؟ [مکث] امشب زیاد سرحال نیستی. نه؟ [خندهای کوتاه] تو چرا اینقدر از این مرد بدت میاد؟
مهشید نمیخوای که ازش طرفداری کنی هان؟ [میخندد] بوی گند میده. بعضی وقتا توی خونهی خودمون هم احساس میکنم بوش رو میشنوم
بهار [به آرامی میخندد] تو همیشه از آدمها فقط بوی تنشون رو یادت میموند
مهشید همینه. بعضی وقتا توی مزون کلاف میشم. این ترکا خیلی به خودشون میرسن خب؛ ولی… نوشابه رو گذاشتم یخچال… ولی خب میدونی بعضی وقتا از بوی تند عطرشون هم کلافه میشم. [میخندد] بعضیهاشون هم بوی دریا میدن
بهار [مکث] از این که مهراب اینجا باشه خجالت میکشی؟
مهشید [با تعجب میزند زیر خنده] بنازم به این هوش و ذکاوت. دیگه چی؟
بهار [به نقطهای روی میز خیره شده است] تو فکر میکنی اگر مهراب کنارت باشه من ناراحت میشم. [به مهشید نگاه میکند و لبخند میزند] فکر میکنی دلتنگ میشم [مکث] توی ماشین وقتی برمیگشتیم، توی عالم خواب و بیدار، وقتی میشنیدم صدای خش خش کاپشنهاتون میخوره بهم، صدای آروم جا خوش کردنت توی بغل مهراب، بوسه زدنهای مهراب وسط پیشونیت [لبخند میزند] اونقدر شیرین بودین که دوست داشتم هر دوتون رو بغل کنم [بغض میکند] دلم براتون خیلی تنگ میشه
[سکوت]
مهشید با سس تند نخور معدهت رو بهم میریزه
بهار تو این چیزا رو از کجا میدونی؟
مهشید هر چی خودت توی توالت نبودی و بالا نمیآوردی، مامانت بهم میگفت چی بخوری چی نخوری. تو عق میزدی من دل و رودهام میومد بالا و…
بهار [صحبتش را قطع میکند] دو ماه فقط عذاب بودم براتون
مهشید من گفتم این حرفا رو بزنی؟ [سیگارش را روشن میکند]
بهار [میخندد] خوردن سس سفید که مجازه؟ [مکث] الان چهار شبه که نه مامان، نه بابا نه حتی بیتا زنگ نزدن. پیامهای واتساپم رو دیر به دیر چک میکنن. [میخندد] باورت میشه؟ اون روز نشستم توی چت خودم و مامان نگا کردن دیدم رفته رفته تعداد استیکر فرستادنهای مامان زیاد شده و حرف زدناش کمتر [نفس عمیق میکشد] بابا برای پیامام فقط استیکر دست زدن میذاره. حالا هر پیامی باشه. فکر میکردم اگر بهش پیام بدم بابا! من الان نرسیده به یونان. توی قایقم، نظرت چیه خودم رو بندازم توی آب؟ [میخندد] برام حداقل ده تا استیکر دست میذاره و دو تا لایک اینور و اونورش [مکث] عکسهای پنج ماه قبلمون رو دیدم. نشونت دادم. همون که کنار دروازه قرآن وایسادیم
مهشید آروم… آرومتر عزیزم…
بهار [لبخند میزند] آرومتر از این که نفسم میره. مهشید میدونی شبا به این فکر میکنم که خوب شد توی دو ماه تماس تصویری نگرفتم با مامان و بابا [مکث] تو چرا امشب به اندازهی یه گودبای پارتی واقعی شادی نمیکنه؟
[مهشید سیگار دومش را روشن میکند]
بهار حق میدم بهشون. ینی این حق رو دارن که آروم آروم فراموشم کنن
مهشید چرا خل شدی؟
بهار [در حالی به مشغول خوردن است] چرا بهم نگفتین اون رستوران مزخرفترین پیتزاهای شهر رو داره؟ [صدایش را پایین میآورد] چون ارزونتر از همه جا بود؟ لامصبا من که بهتون گفتم میخوام سنگ تموم بذارم توی این گودبای پارتی لعنتی
مهشید [سیگارش را خاموش میکند. یکی از جعبهها را برمیدارد و مشغول خوردن میشود] اون موقع که هنوز گودبای پارتی جعفر خز نشد بود رو یادته؟ [میخندد] توی مهمونی خونهمون، یهو وسط جمعیت، همه دارن خوش میگذرونن، مامان دستم رو کشید برد توی آشپزخونه. گفت این دیسگو چیه؟ گفتم دیسکو مامان. گفت حالا هر گهای هست. توش چیکار میکنن؟ گفتم نرفتم که. گفت گه میخوری بری. [میخندد] گفتم همین کارو کردم مامان… نونش مثل لاستیک میمونه.
بهار بخاطر همین تا ابد تموم نمیشه
مهشید [میخندد] مامان از دیسکو که کشید بیرون گفت حلالت نمیکنم اگر اونجا ازت پرسیدن کجایی هستی و نگی شیرازی هستم. گفتم قربونت برم آخه این فکرا چیه ریختی توی مغزت؟ کی به کیه مادر من. گفت تو حالا نمیفهمی. وقتی اومدم اینجا اینقدر دلم براشون تنگ شده بود که هر کی بهم میگفت سلام چطوری؟ توی دومین جمله میگفتم من شیرازیم.
[میزنند زیر خنده]
مهشید بعد نمیفهمیدم دلیل دوری آدما ازم بخاطر همینه. مهراب که بار اول اومد مزون. دیگه دست خودم نبود که. بعد از سلام گفتم من شیرازیم. تا یک ساعت داشت بهم میخندید. گاهی وقتا قدرت مامانم از راه دور صد برابر میشه. [به بهار خیره میشود و لبخند میزند] مامان کوچولوی من
بهار [به صندلی تکه میدهد] مامان سی و دو ساله که دیگه کوچولو نیست. یه سیگار بردارم؟
مهشید برات چندتا پاکت گذاشتم توی چمدون. تاب بیار این چند ماه رو. چندتا قرص ضد تهوع هم گذاشتم توی کیف دستیت. سوار قایق شدی، یکیش رو میخوری. دیدی حالت خیلی بده، یکی دیگه هم میخوری. ببین من رو. تو هنوز شکم نیاوردی خب. به روی خودت نمیاری که حاملهای و اینا. خیلی عادی مثل بقیه رفتار میکنی. این دیوثا بفهمن حاملهای همه چی رو دوبله سوبله حساب میکنن.
بهار خسرو باشه…
مهشید [صحبتش را قطع میکند] تو کاری به هیچ کس نداشته باش بهار جان
بهار ولی خسرو خیلی مراقب…
مهشید [کمی برافروخته میشود] برای من خسرو خسرو نکن خب؟ میگم تو خودت یه زن بالغ و فهمیدهای. مراقب خودت و زندگیت هستی. خسرو جان شما اگر خسرو بود… [نفس عمیق میکشد] تو عادتته که همه رو لوس میکنی
[بهار کمی از برخورد مهشید جا خورده است.]
بهار دو ماهه زندگیت رو ریختهام بهم. هر روز که میگذره تو بیشتر از قبل عصبی میشی
مهشید [نفس عمیقی میکشد. سعی میکند با لبخند صحبت کند] همش به خاطر بوی گند دریاس
بهار خسرو هم به بوی دریا خیلی حساسه. خوبه تا برسه باید بریم و گرنه توی این شهر دووم نمیاورد
[سکوت]
[مهشید سیگارش را خاموش میکند. به سمت دستشویی میرود. چند ثانیه بعد برمیگردد.]
مهشید چرا توالت پر از خونه؟
بهار چی؟
مهشید میپرسم چرا توالت پر از خونه؟
بهار [میخواهد از روی صندلی بلند شود] نمیفهمم…
مهشید بشین…
[بهار بهت زده است. به سختی نفس میکشد]
مهشید چی میخوای از جون خودت؟ هان؟ همین که دو دستی داری خودت و یکی دیگه رو زنده به گور میکنی کافی نیس؟
بهار من کاری به خسرو…
مهشید [داد می زند] خسرو مرد. مرد
بهار این جوری درموردش صحبت نکن
مهشید میدونی اگر از ماه هفتم بیفتی روی خونریزی ینی چی؟ چرا بهم نگفتی؟ تو که داری قبر خودت رو میکنی دیگه این دردهای قبلش چیه؟ [سعی میکند خودش را کنترل کند] باید بریم دکتر
بهار داری اذیتم میکنی مهشید
مهشید دارم اذیتت میکنم. آره. دوست دارم. من کلا از اذیت کردن عزیزترین دوستم لذت میبرم
بهار [مکث] خسرو یه هفتهاس گوشیش خاموشه. هول کردم فقط همین. نگرانشم
مهشید حق داری. تو باید نگران یه مرد هفت ماهه باشه که توی غربت با دست خالی داره روزگار میگذرونه و دو روز دیگه راهی میشه…. [روی زانویش مشت میکوبد] آماده شو
بهار چندتا لکهاس با استراحت خوب میشه
مهشید ولی لکههای بزرگی هستن. اونقدر که کل سفیدی توالت رو بپوشونن
بهار تو با خسرو صحبت کردی؟
[سکوت]
مهشید مهراب صحبت کرد
[سکوت]
مهشید دکتر تو رو ببینه تا موقع وضع حمل بستریت میکنه. [به سمت اتاق میرود و لباسش را میپوشد. کلافه و عصبانی است] باید بهم میگفتی لعنتی
بهار [نفس عمیقی میکشد] خسرو که ترکی بلد نیست بخواد با مهراب حرف بزنه
مهشید خسرو هر چقدر بلد بود دم کونت موس موس کرد و…
بهار دوست ندارم این جوری در موردش صحبت کنی
مهشید برام مهم نیس، باشه؟
بهار [درد میکشد] تو کی این قدر از من متنفر شدی؟
مهشید [کلافه است. سعی میکند خودش را آرام کند] دارم ازت خواهش میکنم عزیزم. بپوش، بریم بیمارستان
بهار چرا بهم نگفته بودین خسرو زنگ زده؟
مهشید نپرسیده بودی
[سکوت]
بهار [در حالی که درد میکشد، به سختی میخندد] نمیدونم چه مرگم شده مهشید. همش یادم میفته به قیافهی خسرو و خندهام میگیره. [دست میکشد روی سرش] این قسمت سرش رو یه سالی بود مو کاشته بود. توی دو هفته همش ریخت. من گفتم برو ببین تضمین کاشت ندارن؟ بهشون بگو بابا این درختا رو من هنوز آب ندادم ریختن که. [بلندتر میخندد] همون چند ماه قبل یه واژهنامه داشت مینوشت نمیدونم برای یه کار پژوهشی بود با رفقاش. با پسوند کاه باید اسم میساختن. یه شب گفت دیگه به جای کاندوم میگیم آبستنکاه. قیافهشو وقتی داره این کلمه رو برام میخونه با موهای پر پشتش، یه لحظه یادم نمیره [مکث. همچنان لبخند به روی لب دارد] با خنده بهش میگفتم اگر هنوز همون کاندوم خودمون بود این بلا سرمون نمیومد. هفت سال همون کاندوم نورچشمی بود، یهو شد فلان. خداییش بهش فکر کنی میبینی قدرتی که توی کاندوم هس توی آبستنکاه نیس. با خنده، بعد از همون دو هفتهای که موهاش کامل ریخته بود، میگفت آدم باید این چیزمیزهای جدید رو فقط به خورد مردم بده
مهشید [درمانده روی لبهی تخت مینشیند] میدونستی؟
بهار نه منم اولین بار بود شنیدم. توی این همه سال هیچوقت حرفاش تکراری نشد. همیشه میدونست چطوری با کلمهها بازی کنه
مهشید میدونستی نمیاد؟
بهار [مکث طولانی. جعبهی پیتزا را جلو میکشد و به خوردن ادامه میدهد] نه [میزند زیر خنده] نمیدونم. ینی منظورم اینه که نمیدونم میدونستم یا نه؟ حتما به خاطر این هورمونهاس. [با تعجب در حالی که همچنان لبخند به لب دارد] ولی اونقدر که باید غافلگیر نشدم قبول داری؟
مهشید [مکث طولانی] حالم داره بهم میخوره
بهار چرا نمیری خونه؟ خسته شدی
مهشید [لب هایش را میگزد. صدایش میلرزد] به مهراب گفته بود، شک کرده بچه از خودشه یا کس دیگه
[سکوت]
بهار [خندهای کوتاه] حتما بخاطر همین روش نشده باهات حرف بزنه
مهشید اصلا دلم براش رفت. این حجب و حیا آدم رو دیووونه میکنه. وای… وای… وای… بهار… با همهی وجودم میتونم تا آخر عمر روش بالا بیارم. تو چطور تونستی هفت سال عاشقش باشی؟
[بهار به سختی میخندد]
مهشید هان؟
بهار [سعی میکند جلوی خندهش را بگیرد] چیه؟ اینجوری پشت چشم نازک نکن دیگه دلم نمیاد… جمع کنم برم…
مهشید تو با اون خونریزی میمیری
بهار اگر تو دو دستی من رو توی گور نذاری، چیزیم نمیشه
مهشید [بغضش را کنترل میکند] بایدم همین رو بهم بگی
بهار چقدر گوسالهای تو [مکث] خواهش میکنم ازت. تنها چیزی که دیگه تاب تحملش رو ندارم اشکای توئه.
[مهشید به بهار خیره شده است]
بهار مهراب بخاطر همین… بخاطر حرفای خسرو اینقدر امشب خجالتی شده بود؟ چشماش رو ازم میدزید؟
مهشید دوباره دیونهبازیهات رو شروع نکن. [مکث] چطور میتونی این قدر خودخواه باشی؟ هان؟ میتونی بفهمی که چقدر دلواپسیم؟
بهار من که ازت خواهش کردم بری. الان هم دارم ازت خواهش میکنم بری. دیگه نمیتونم از اتاق بندازمت بیرون که.
مهشید [چند نفس عمیق کشیده و روی تخت دراز میکشد] احساس میکنم از کف اتاق بخارهای تن اون مرد داره پخش میشه توی فضا. بخارهای سبز. از این سبزهای پر رنگ.
[میزنند زیر خنده]
مهشید امشب روی تخت کنارت بخوابم؟
بهار خیلی ایندست و اوندست میشم
مهشید میدونم
بهار مامان بهت گفته
مهشید [لبخند میزند] آره
[بهار از پشت میز بلند میشود. در کنار مهشید روی تخت دراز می کشد.]
بهار یکی توییت کرده بود پات رو که میذاری توی خاک یونان، فکر کنم منظورش قبلش بود. قبل از این که برسی و اینا. باید یه خدا برای خودت انتخاب کنی که یاریرسان و همراهت باشه [میخندد] هر چی گوگل کردن دیدم پوزیدونشون از همه خوشقیافهتره. توی دریا هم هس زیاد توی خشکی روی اعصابم نمیره
[مهشید بلند بلند میخندد.]
بهار همیشه هم ناراحت و عصبانیه بعد من نمیفهمم کی بخاطر من بوده و خودخوری نمیکنم. بعد تو هم شنیدی میگن وضع حمل توی آب از همه چیز راحتتره؟ جاست می اند پوزیدون… خدایا من رو ببخش. جاست پوزیدون اند می.
[هر دو میزنند زیر خنده. صحنه به آرامی تا پایان تاریک و تاریکتر میشود.]
بهار چقدر خلم من. خداهاشون رازو نیازهای یونانی رو جواب میدن. واسه دعاهای انگلیسی فقط لایک میذارن
مهشید [درمانده] من چیکار کنم؟ تو لعنتی بگو من با رفتن تو چیکار کنم؟
بهار [مکث] بخند دیگه. بخند. آهان. دو روز دیگه هم زحمت چمدون رو بکشین [خندهای کوتاه در حالی که دوباره احساس میکند درد معده اذیتش میکند] راضی شدی؟
[سکوت]
مهشید تو همیشه همینقدر خودخواه بودی. همیشه. من به مهراب زل زده بودم. اون به من. [آرامتر صحبت میکند] گفت چیکار کنیم؟ گفتم تو این دختر رو نمیشناسی. دو دستی زدم توی سر خودم. گفتم تو نمیدونی بهار کیه. نمیدونی وقتی بسم الله میگه دیگه من و تو خر کی باشیم که حرفی بزنیم [مکث] خوشحالی؟
بهار قربون سرت برم [آرام] باورت میشه که میتونم خوشحال باشم؟ [بلندتر] کاری نکن مهراب از من یه هیولا توی ذهنش بسازه. مامان پرسید… [پوزخند میزند] اگه پرسید خب… لازم نیس چیزی بهش بگی. بذار فکر کنن همه چیز همونجوریه که برنامه داشتن [مکث طولانی] احساس میکنم اینجوری باز یه چیزی از من توی ذهنشون میمونه
تاریکی