Search
Close this search box.
تازه ها
خوانش داستان (نقد و بررسی) ـ زندگانی بدیع‌الزمان دوازده بهره است

شرح جلسه دهم

جلسه دهم نقد داستان با بررسی داستان از جناب خالو خالد با عنوان های “زندگانی بدیع الزمان دوازده بهره است” و “پیشگو پس از مرگ را نمی داند” برگزار شد.

 

خالو خالد نویسنده کتاب “خانه باغ” و از اعضا و برگزیدگان انجمن حیرت شیراز هستند. شاید بد نباشد با صحبت مهدی نیک بین شروع کنم که وقتی داستانی از زیرمجموعه حیرت قرار هست خوانده شود مطمئنا با روایتی خاص و تصنعی و خارج از فضای واقع روربرو خواهیم بود. با راوی های غیر قابل اعتماد و شاید راوی مبهم که در داستان پیشگو به صراحت نمی توان مشخصش کرد.

هر دو داستان بسیار کوتاه هستند. ولی با وسعتی بسیار با حرکت در زمان بخصوص در داستان بدیع الزمان به ظاهر با یک پدر پسر از دست داده روبرو هستیم اما در واقع در رفت و برگشت در فواصل تاریخی مختلفی حضور داریم و با بدیع الزمان گم شده در لابه لای حوادث مختلفی در زمان های مختلفی سیر می کنیم .

داستان بدیع الزمان بسیار روایت نمادین و پر از نشانه است و حتی در انتخاب نام راوی که کشور باشد بوضوح ما این نماد گذاری را می بینیم. زیستی که نویسنده برای داستانش انتخاب کرده جنوب و به شکل جزیی تر تالابی است که گاومیش راوی در ان گم می شود. با نخل سایه بان مضیفی را درست می کند برای پسری که رفته خورشید را دو نیم کند.جنوب همیشه پرچم دار حرکت برای ساختن و نو کردن بوده . بی شک نویسنده بدون دلیل این زیست بوم را برای روایتش انتخاب نکرده.

اما همین خورشید نمادچیست؟ بارها در طول روایت اشاره می شود که بدیع بعد از دو شق کردن خورشید برمی گردد ولی چرا خورشید و همین طور بقیه سیر پسر در ذهن مغشوش پدری که از رفتن پسر مجنون شده . گاهی پسر در میان قیبله ای قرار است زن بگیرد در جایی قرار است کتابی بنویسد از این قوم که اصلا منتظرش نیستند و اما بعد مرگ کشور یاد پسر را زنده نگه می دارند. در جایی تشنه سرش را می برند ولی باز پدر منتظر برگشتش است.

در واقع تا پایان هیچ کدام از این مقطع ها بهم پیوستگی پیدا نمی کنند و نماد ها بصورت تکه تکه باقی می مانند و داستان در حد خوانش ذهن یک پدر مریض و منتظر که می میرد باقی می ماند.

در داستان پیشگو علاوه بر این فضای رمز الود ما در روایت های پیچیده گم می شویم و تا پایان حتی به درستی نمی توانیم درباره راوی نظری قطعی بدهیم.

البته داستان با قیدهای التزامی در شروع به مخاطب می فهماند که با عدم قطعیت روبرو هست و روایتی تصنعی را می خواند که گویا هدف مشخصی را نویسنده دنبال نمی کند جز اینکه در برابر جبر قضا و قدر چاره ای نیست و تو فقط مجری هستی و جایی پدر پسر خودکشی کرده می گوید هفت عدد مقدسی است ولی این پسرها شش تا هستند ولی بعد خودش جواب می دهد که مهم انجام این کار بود و شاید باید شش بزرگ و مهم شود.

و در پایان وقتی راوی دنبال پیرمرد مرده دیگری هست باز ابهامی تازه ایجاد می کند وشاید این بازی با زمان باید وضوح بیشتری پیدا می کرد که خواننده به نگاه درستی از داستان برسد.

 

زندگانی بدیع الزمان دوازده بهره است

عربده­هایی که برای زنده نگاه داشتن ناله­های کشور است، دل اهل تالاب را ریش می­کند. خورشید لب پایینش را به لب مغرب می­رساند. کشور بلم را می­راند تا رو به راهی شود که میان نیستان برایش ساخته­اند. آنجا می­تواند افق را بنگرد.

کشور ایستاده در کمرگاه بلم، قواق را از میان نی­ها در لای تالاب فرو می­کند و دو دستی وزنش را رویش می­اندازد. بلندای قواق از بالای سرش تا لای ستاره­ها می­رود و در آسمان فرو می­شود.

خورشید به سرحد افق می­رسد، کشور خیره­ی تلاقی می­شود. کاکل بلند خورشید در لبه افق فرو می­رود و وقتی دنباله خورشید محو می­شود کشور یک دستش را از قواق برمی­دارد و به پهلویش فشار می­دهد و عربده می­زند: بدیع من، بدیع الزمان من کجایی؟ بدیع الزمان من کی می­آیی؟

اهل تالاب وقتی نعش کشور را از تالاب کشیدند بدون هیچ وعده­ای جایگاهش را پر کردند. نعره که در تالاب می­پیچد زنان با لچک­ها روی­شان را می­پوشانند و مردان با تکیه بر دیوار می­ایستند و می­روند در جوار گاوها و گاومیش­های­شان و دست بر گردن­شان حلقه می­کنند و نفس­هاشان را از میان لب­های لرزان­ بیرون می­دهند.

اهل تالاب فقط می­دانند که باید منتظر بمانند، هر روز غروب به خورشید می­نگرند که دو نیم می­شود یا نه. وقتی تندرست از مرز شب فرو می­شود نعره می­زنند و نام بدیع الزمان را فریاد می­کنند. این­که قرار است چه اتفاقی پیش­آید بر هیچ کدام­شان معلوم نیست و میلی برای فهمیدنش ندارند، همان­طور که نمی­دانستند چه پیش آمد کشور برگ­های بلند خرما را روی­هم ریخت و سایبان ساخت.

شب قبلش به بهانه نبودن یکی از گاومیش­ها بلم را به تالاب می­اندازد، داغی نگاه خیره بی­بی­خدو بین دو کتفش را می­سوزاند و همراهیش می­کند. قواق را در درازای بلم خواباند و خود نیز دراز کشید، پهنای شانه­هایش را پهلو به پهلو بلم جا داد. به آسمان و دانه­های درخشانش نگریست، چهل سال دیده بودش و غباری از تنه بلندش کم و زیاد نشده بود اما این­بار شده بود سینی بزرگ مسی بی­بی­خدو. دست به کمر بالایش می­ایستاد و شال کمرش را محکم می­کرد و جیغ می­کشید: باید نخودها تا یک ساعت دیگر تمیز شوند. سینی مسی با شدت بیشتری می­چرخید و نخودها به لرزه می­افتادند. گوشه سینی مسی نخودی سرخ به کشور لبخند زد. دست برد و نخود سرخ را در آغوش فشرد و پیش گوشش گفت: تو بدیع الزمان منی.

نقطه­های نورانی آسمان روی سرش ریختند. نشست، بلم قیقاج رفت، به گاومیشی خورده بود. دو لبه بلم را محکم چنگ انداخت و با خود زمزمه کرد: باید مضیف بدیع را برپا کنم.

به امر ریش سفیدهای تالاب سایبان را خراب می­کردند. کشور بی­توجه به حرف­هاشان سایبان را از نو برپا می­کرد. اجیر شده­ها به گردش می­آمدند و با ریشخند می­گفتند: سلام یا ابو بدیع الزمان. کشور اما شادان، دانه­های براق خرما را به سوی­شان می­گرفت. پیغام از ریش سفیدها می­آمد: یا شیخ الشیوخ، می­گویند پسر نداری پس نمی­توانی مضیف داشته باشی. کشور دست بر شانه­های اهل تالاب می­فشرد. کنجکاو بودند و می­خواستند با گوش و چشم خود بشنوند و ببینند ماجرا از چه قرار است. می­گفت: بدیع من رفت سفر و روزی برمی­گردد، تا وقتی بیاید باید این مضیف رونق بگیرد.

هر روز بعد از آن­که ریسه­های شب قبل ترمیم می­شد دوره­اش می­کردند. کشور از سال­های دور می­گفت: بدیع جثه درشتی داشت، از هم سن و سالانش چندین سال بزرگ­تر نشان می­داد. کُشتی می­گرفت. فقط کافی بود پنجه به پنجه حریف بگذارد، جگرش را آب می­کرد.

گوش به گوش تالاب می­چرخید: کسی که پسر ندارد حق ندارد مضیف داشته باشد.

بی­بی­خدو به دور از چشم کشور پول می­داد ستون­های بیشتری بزنند و سایبان را گسترده­تر کنند، صبح­ها کمک دست کشور شوند و ریسه شده­ها را از نو ببافند.

شبی با تیر آتشین سایبان را سوزاندند. اهل تالاب می­دانند برگ­های خشک خرما سریع و پر حرارت می­سوزند، به خود زحمت ندادند سطل آبی از تالاب بیاورند و رویش بریزند، ایستادند و شعله­های پر نور و بی­دود را نگاه کردند. تا صبح هیچ خبری از کشور نشد. در میانه جرق­جرق تیرهایی نگهدارنده و شراره­ها سخن­ها گرم­تر می­شد: چه مزاحمتی برای کسی دارد … بگذارید دل­خوشی داشته باشد … . خورشید که سر زد کشور هم آمد. دستی بر خاکسترها کشید: بدیع دوازده ساله­ام هم­چون مردان چهل ساله بود، موی کمی روی سرش بود، درشتی هیکلش نه از روی بلند بالایی که به خاطر فربه بودنش بود. تنه نخل را میان بازوهایش خرد می­کرد. به سیاهی این ذغال­ها شده بود، از شرق تا غرب را می­رفت و کمر حریفان را به خاک می­مالید. می­دانست تنها حریفش خورشید است و می­تواند به دو نیمش کند. وقتی خورشید به دو نیم شد بدیع الزمان من باز می­گردد.

بی­بی­خدو چادرش را دور کمر بسته بود، کنار کشور ایستاد و گفت: بیاید برویم حیات خانه­ام را مضیف بدیع الزمان کنیم.

اهل تالاب شانه­های کشور را فشار دادند و به جلو راندند. کشور، گرم دست­های­شان را فشرد. تا خورشید چشم آسمان شد بی­بی­خدو وسط حیات ایستاد و امر کرد کنیزهایش سینی­های ناهار را بیاورند. یکی فریاد زد: کشور تا نگویی چرا بدیع الزمان می­خواهد خورشید را به دو نیم کند سر سفره­ات نمی­نشینم. دیگران به موافقت دور از سفره ایستادند.

کشور دستارش را از سر باز کرد، دست­هایش را پاک کرد و گفت: هیچ کس جلودار بدیع الزمان نیست. یک روز نشست کنارم و گفت: می­خواهم خورشید را دو نیم کنم، فقط او ارزش مبارزه با من را دارد، به شرق می­تازم، بر کوه می­ایستم و تا خورشید سر در آورد به دو نیمش می­کنم و اگر فرار کرد تا مغرب به دنبالش می­روم.

اهل تالاب دستارهاشان را باز کردند و بر دیرک مرکزی بستند و جملگی بر پایش کردند. دیرک که محکم شد خبر آوردند حنظل از طرف ریش سفیدها آمده با کشور صحبت کند. هر کس هر کجا بود نشست، کشور بر دیرک تکیه زد و حنظل رو در رویش نشست. کشور اجازه صحبت نداد و گفت: بدیع الزمان یک تنه سمت شرق رفت. آمد از مرز عبور کند مرزبان جلویش را گرفت، بدیع الزمان پیشنهاد داد: کشتی بگیریم اگر تو پیروز شدی به هر چه بخواهی گردن می­نهم و اگر من پیروز شدم خودت و سپاهت همراهم می­شوید. کشتی گرفتند و چشم برهم­زدنی مرزبان را خاک می­کند. به سمت شرق می­تازد خاقان چین جلویش را می­گیرد. با هفتاد پهلوان چینی کشتی می­گیرد و کمر همه­شان را می­شکند. سپاه خاقان چین نیز به لشکر بدیع الزمان ملحق می­شود. به شرق می­تازد، می­خواهد از دریا بگذرد به سپاه جنیان برمی­خورد. پری مسلح به شش برادر، شاه جنیان بود. هر شش برادر را دست بسته جلوی پری می­اندازد. سپاه جنیان هم قسم می­شوند مطیعش باشند و رهایش نکنند. به شرق ­تازید، همه آبادی­ها به سپاه بدیع الزمان ملحق شدند، بدون آنکه خونی از دماغ کسی بریزد. لشکرش چنان گسترده شد که انتهایش پیدا نبود، پس همه از ترس سلاح­ها را جلویش پایین می­آوردند. وقتی بدیع الزمان فرمان اتراق می­داد سال ها طول می­کشید خبر به انتهای لشکر برسد.

روزی سپاه عظیمی پیش رویش دید و عجبش آمد اینان چه کسانی می­توانند باشند. به نزدیک­شان رسید، دید بلند شدند بروند، ازشان پرسید شما که هستید و به کجا می­روید؟ آنها گفتند ما از یاران بدیع الزمان هستیم و رو به شرق داریم. آنها متوجه شدند کسی که این سوالات را پرسید خود بدیع الزمان است پس همان­جا توقف کردند و شهری ساختند و به زندگی­شان ادامه دادند. بدیع الزمان به هر سو چرخید دید همه به زندگی­شان مشغول شدند، شمشیرش را در غلاف تپاند و اعلام صلح کرد. الان هم در راه آمدن به خانه است، باید هر چه سریع­تر مضیف را برایش بسازم.

فردای آن روز، هنوز مه صبحگاهی رقیق نشده بود، پیش از آن­که اهل تالاب بیایند، کشور فریادزنان به سوی نخلستان می­دوید و برمی­گشت. اهل تالاب متحیر ماندند. خاک بر سر می­ریخت و فریاد می­زد: تنها شد، در راه آمدن به خانه بود، دشمنان دیدند تنها شده، در بیابان، سرش را با لب تشنه بریدند.

ریش سفیدها و اهل تالاب به خانه بی­بی­خدو آمدند. همه سیاه پوشیدند. چشم می­چرخاندند و کشور را نمی­دیدند. بی­بی­خدو امر کرد چای و حلوا بیاورند. حنظل به بی­بی­خدو گفت: ابو بدیع الزمان کجاست؟ کشور خندان وارد شد و یَزله کرد: فرزندم، بدیع الزمان بیمار شده، بدیع من نمرده، بدیع الزمان من شفا یافت. اهل تالاب به پا خواستند، یَزله کردند. ریش سفیدها از خانه بی­بی­خدو بیرون شدند.

ابو بدیع از بدیع الزمان چه خبر؟

سلامت، می­خواهد دارالفنون تاسیس کند. در راه دوستانش را می­بیند، از کمالات بی­حدش اطلاع داشتند، به پایش می­افتند برای­شان دارالفنون بسازد.

ابو بدیع امروز از بدیع الزمان چه خبر داری؟

کتاب چاپ می­کند. می­خواهد تک­تک شماها را تا ابد زنده نگه دارد. می­خواهد تمام قصه­هایی که شنیده از همه پیرمردها و پیرزن­ها از همه اهل تالاب از خود تالاب همه را کتاب کند.

چه شد؟ کتاب بدیع الزمان کی به دستمان می­رسد؟

هیچ خبری از پسرم ندارم. دلواپسش هستم. نمی­دانم به چه کاری مشغول است.

ابوبدیع چرا غمگینی، چه شده است؟

خبر جدید دارم، توی شهر غریب گرفتار شده است، می­خواهند زنش بدهند که همان جا ماندگار شود.

از بدیع الزمان خبری شده است؟

پسر زیرکی دارم، می­خواهد کسی را جانشین خودش کند و از شهر غریب فرار کند. شخصی را پیدا کرده که اسمش بدیع الرُمان است. آنجا همه بدیع الزمان را با بدیع الرُمان اشتباه می­گیرند. پسر زیرکم می­خواهد از این فرصت استفاده کند و فرار کند.

ابو بدیع؟

اسیر شده است.

بنای مضیف به اتمام رسید. اهل تالاب می­دانستند بدیع الزمان توانسته بود از زندان فرار کند. کشور قبل از غروب به تالاب می­رفت و تا فرو شدن خورشید در افق بازنمی­گشت.

 

آبان 95