نویسنده: داریا بینیاردی / مترجم: بهاره جهانبخش
میخواهم آنچه را الهامبخشم در نوشتن این رمان بوده تعریف کنم، اما به نظرم، این ایده را تمام زندگی به همراه داشتهام. «همه چیز را از کودکی در مورد خودمان میدانیم، فقط آشکارش نمیکنیم.» همانطور که لئا قهرمان داستان میگوید. زنی را تصور کردم آگاه به این که نباید بیش از این به خاطر نیمۀ تاریکش شرمزده باشد و نیمۀ تاریکش اضطراب است. لئا از اضطراب متنفر است چون مادرش را ویران کرد، اما وقتی بزرگ شد، نتوانست از سرنوشت خودش فرار کند: او نیز طعمۀ افکار وسواسی شده، نسبت به هر آنچه در زندگی سر جایش نیست. هر چند در حقیقت زندگی نسبتاً خوبی دارد: سه فرزند، شغلی انگیزهبخش و شالوم شوهرش که لئا عاشق اوست، گرچه همواره در تضادند و ناراضی. چرا بعضیها عاشق کسی میشوند که عذابشان میدهد؟ و تا چه حد بدن انسان میتواند ناخشنودی را تحمل کند؟