Search
Close this search box.
تازه ها
سفیدی مطلق

?کیسه‌ی لباس‌ها را سریع توی کمد جا می‌دهم. برمی‌گردم خودم را تو صندلی کنار توده‌ای مات و سنگی شده از صورتی تندِ روسری و گانِ دختری می‌اندازم که حالا دیگر به سختی می‌پذیرم این حجم از سکوت و دلواپسی دختر دوازده ساله‌ی پر شر و شور من باشد. سپیده بی‌آن که بچرخد سمتم دستم را توی دست‌های کوچکش می‌فشارد و نفس خسته‌اش را پس می‌دهد: «مامان باز هم خیلی باید تو نوبت بمونیم؟»

«نمی دونم شاید، می گن اول باید کار بیماران اورژانسی را راه بندازن!»

از ترس رفته‌ایم ته سالن و دورتر از جمعیت نشسته‌ایم. چهار صندلی ته سالنِ انتظار با فاصله بیشتری از بقیه نزدیک پنجره هستند و کمی احساس امنیت به من می‌دهند. دست سپیده را می‌فشارم. حتی جرات نمی‌کنم بگویم نگران نباشد، وقتی خودم از ترس نای ایستادن ندارم. دستهای کوچک او هم تلاش می کنند دست‌های سرد مرا نوازش کنند. کاش دوباره نپرسد من چرا اورژانسی نیستم، چون توضیحش سخت است؛ عین توضیح این مسئله که چرا یک دختر بچه ناگهان کورمی شود. عجب دست‌های سردی داریم تو این مرداد ماه داغ. دو ماسکی را که بر عکس زده ام روی صورتش، با احتیاط وارسی می کنم و می پرسم آهنگی چیزی نمی خواهد. کسل با چشمان درشت عسلیش که زل زده اند به هیچ جا می گوید: «نه!».

?گوشی ام زنگ می خورد مادر است بی چاره توی تمام این هفتاد و چند ساعت او هم شریک کابوس ما بوده. می پرسد: «چه کار کردی مادر؟ سی تی اسکنش رو گرفتی مشکلی نداره؟»

«نه مادر جان! ما تازه رسیدیم باید کلی هم تو نوبت بمونیم.»

«ای بابا تو که دو روز پیش نوبت گرفتی!»

«چه می شه کرد مادرِ من بعضی‌ها یه هفته است تو نوبتن.»

قربان صدقه اش می روم و قسمش می دهم دلشوره نداشته باشد، صبر کند تا خودم زنگ بزنم. قطع که می کنم به سختی زیر دو ماسک نفسی تازه می کنم. جمعیت هر لحظه دارد بیشتر می شود. و حالا یک زن پکر با چشمان قرمز پف کرده به همراه پسری می آیند و روی دو صندلی جلویمان می نشینند، زن سخت نگران است، نگرانیش از جوابِ – گفتن احتمالا دوباره توده ات رشد کرده! و هر چی خواست خدا باشه – که با بی حالی توی موبایل به کسی می دهد به من هم سرایت می کند. پسر جوان همراهش اما بی خیال نشان می دهد. دلم دارد شورمی زند که یک مرتبه برق قطع نشود، مثل مطب چشم پزشکی که دو روز وقتمان را تلف کرد. یا وقتی توی داروخانه برق نبود تا نسخه‌ی بر خط معنی داشته باشد. سرم گیج می رود از یاد آوری ساعت ها انتظار، ترس و دلهره و نظر چشم پزشکی که فقط یک لحظه خوشحالمان کرده بود، وقتی گفت: «خوشبختانه چشماش کاملا سالمن!» اما وقتی نمی دانست چرا کور شده اند ما را دست از پا درازتر ارجاع داد به دیگری . تا نوبت برسد به متخصص مغز و اعصابی که از نوار مغز گذشته سی تی اسکن کامل سر می خواست. و ما ماندیم و دوندگی دنبال نوبت سی تی اسکن ؛ توی این روزهای پر ازدرد و بیماری. بیمار اورژانسی را که با برانکار می برن برای سی تی اسکن، توی دلم خالی می شود، با احتمال بالای درگیریش به کرونا و اتاقکی که بعد از او بقیه مجبورند بروند تویش. سپیده بی آن که بچرخد سمتم می پرسد: «مادر بزرگ بود؟ می گم مامان اون روز براش واکسن زدی؟ آخی یه هو همه چی، جوری ریخت به هم که حتی حال اونم نپرسیدم.»

«آره قربونت برم، اون روز صبح بردم دز دوم واکسن هم زدن براش، گفتم بیارمش پیش خودمون باشه مشکلی پیش نیاد براش. رسیدیم خونه،هی داشت تو رو صدا می زد که …»

«آره صداش رو شنیدم خواستم بلند شم بیام بیرون که دیدم همه جا سفید سفید شده عین یه استخر شیر.»

?به صورتش حین حرف زدن نگاه می کنم و دلم آشوب می شود از دنیای شیری رنگ جلوی چشمانش که هر روز دارد عادی تر می شود، اگر همیشگی شود چه؟ به شانه اش می زنم و با خنده می گویم: «مادر بزرگ بیچاره پاک واکسن رو فراموش کرد، از نفس افتاد اونقد یه ریز دعا می کرد و به خُرد و کلان مقدسین متوسل می شد برای تو.»

«آخی دلم سوخت! طفلک مادر بزرگ انگار دیوونه شده بود.»

زورکی لبخند می زنم: «بعدش هم که گیر داده بود و هی شکر می کرد که جلو چشمت سفیده و نه سیاه.»

می خندد: «تو هم که آخرش داد کشیدی سرش که مادر من کور کوره چه فرقی می کنه؟ خوشم اومد، مادری خودمه اصلا کوتاه نیومد.»

«آخ خ ببخشید تو هم اینو شنیدی!؟»

«آره، اما دلم می سوخت منم سرتو داد بزنم، حق با مادربزرگه اگه همه جا سیاه می شد خیلی ترسناک تر بود.»

پسر جلویی سرش را کرده توی موبالش و دارد اخبار را بلند بلند برای زن نگران همراهش می خواند.

«اُه اُه اُه ! اینو باش مامان، چه رکوردی؛ 655 نفر، لامصب جنگ جهانی سوم هم بشه این رکورد رو نمی زنه.»

مردی که ردیف جلوتر است بر می گردد و با اخم می گوید: «اون که مال دیروزه پسرجان! آمار امروز ساعت دو می آد.»

با یک تیک عصبی پلکم می پرد، این چند روزه آنقدر توی هول و ولای سپیده و دکتر و درمانش بوده ام که هیچ سراغ اخبار نرفته ام و حالا این رقم سهمگین نفسم را بند می آورد. باورش سخت است هرچند پیش بینی اش را اغلب ناباورانه ندید می گرفتن یا مثل همیشه صورت مسئله را پاک می کردند. زن که حالا می فهمم مادرِ پسر است بغض کرده سر تکان می دهد و می گوید: آماری که امروز رکورد محسوب می شن چند روز آینده برگشتن بهشون یه جور بهتر شدن اوضاع تفسیرمی شه، چه می شه کرد وقتی ما فقط یه مشت عددیم. زن جوانی که به دیوار کنار پنجره تکیه داده با کش و قوسی به بدنش می گوید: «نه حاج خانم اینا فقط از دورعددن وقتی نزدیک می شی مصیبت رو درست و حسابی لمس می کنی، خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه!»

زن از ته دل الهی آمینی می گوید و منتظر روایت زن جوان می ماند. سگرمه های زن جوان در حد گریه کردن در هم می روند: «همکلاسی دختر من فقط هشت سالشه کرونا پارسال مادرش رو کشت دو روز پیش هم بابای سی و پنج سالش رو؛ حالا پناه آورده به مادربزرگ علیلش.»

بر می گردم سمت سپیده می ترسم از تاثیر این اخبار وحشتناک بر او با این روحیه داغونش. اما نمی شود که گوشهایش را گرفت. دست روی شانه اش می گذارم. «عزیزم یه آهنگ برات بذارم؟»

فکری می گوید: «مامان اون شب که قرار بود مادر بزرگ رو ببری برا واکسن خیلی نگران بودم گفتم نکنه اون هم مثل پدر بزرگ یه هفته بعد از واکسن…»

«ای وای عزیزم، پدر بزرگ ایست قلبی کرد تو سن اون طبیعیه اصلا نباید نگران باشی …»

صدایم توی جار و جنجال دو همراه مریض اورژانسی که با پرسنل جر و بحث می کنند گم می شود. خودم هم ترجیح می دم این بحث را ادامه ندهم. درست است اسم پدر جزء لیست فوتی های کرونا نیست اما هنوز درد و داغ آبان ماه و روزهای سخت بیماریش در جانم هست و هیچ کس نمی داند ایست قلبی اش از تبعات بیماری بود که لاغر ضعیف و نزارش کرد یا واکسن، شاید هم هر دو. اصلا دیگر برای چه کسی اهمیت دارد. مادر بزرگ هفته‌ی قبل در چهلمش گفته بود «پاشو دخترم پاشو خدا عمر با عزت بهت بده، پدرت خیلی ازت راضی بود اگه تو نبودی پارسال کارش تموم شده بود!»

با هق هق گفته بودم: «چه فایده! »

?با منطق یک دختر بچه گفته بود: «چه فایده !؟ وقتی آدما مثل برگ درخت دارن می ریزن 8 ، 9 ماه عمر کمی نیست، نمی بینی شدیم عین گل؛ باید از هر روزِ زندگی لذت ببریم.»

دلخور نگاه می کردم به او و اصرارش برای بلند کردنم و ختم عزاداری. عزاداری در تنهایی وقتی دوستی نتواند به خانه ات بیاید و سر روی شانه اش گریه کنی از دردهای بی درمان آخر زمانی شده، باید سنگ شوی درعزلت غم و درد. سپیده گوشیش را می خواهد تا با یک موسیقی ملایم دورش کنم از صداها. می دانم آهنگ های بی کلام را ترجیح می دهد. چشمهایش را که برسفیدی مطلق می بندد پشت پلکهایش یک جور آرامش حس می کنم که کمی از تشویشم کم می کند. شاید آنقدرها هم که من خیال می کنم دنیا برایش به آخر نرسیده. هر چه می گذرد خیلی بهتر از من کنار می آید با مسئله‌ی کوری. سر و صداها کم کم فروکش می کنند. پسر جلویی همچنان سرش توی موبایل است و فیلم یک مداح را بالا می گیرد که در یک زیر زمین، پر حرارت نوحه می خواند و بر سر و سینه می زند بعد نوحه را رها می کند و فاز تبلیغاتی می گیرد فریاد می زند و از حضارِ در هم تنیده می خواهد نترسند و زیر علمی که همیشه شفا بخش بود سینه بزنند و دروغ و بلوای کرونا را باور نکنند. یک نبرد رویارو میان دو موجود نامریی؛ یکی اعتقادی و نظری دیگری پزشکی و میکروسکپی! دست پسر موبایل را بالا می گیرد رو به مادرش و از زور خنده ماسکش می افتد زیر چانه اش. مادرش با حرص و جوش نفرین می کند و سر پسرش داد می زند: «ماسکت رو بزن فردا بدبخت و بیچاره ام می کنی.»

دست چپ پسر که می آید بالا متوجه سیاهی خالکوبی گنده روی ساعدش می شوم، که نیمیش از زیر آستین تا زده پیرهن هاوایی نارنجی خاکستریش پیدا می شود. اصلا نمی شود فهمید با این هیجان وحرارت دارد کار مداح را تایید می کند یا لعن و نفرین های مادرش را. سعید زنگ می زند و نگران می پرسد چه کار کردیم، بیاید دنبالمان یا نه؟ می گویم نه بهتر است توی شرکت بماند و به کارهای عقب افتاده برسد، اول، درگیری او با کرونا و این روزها بیماری سپیده ما را کلی از کارهای شرکت عقب انداخته، تازه هیچ بعید نیست سعید هنوز ناقل باشد و خطرناک. چرخی می زنم توی سالن و با التماس منشی را نگاه می کنم. منشی که هنوز از سر و صدای چند لحظه پیش دلخوراست تلاش می کند لبخند بزند. با مهربانی می گوید:«بیمار داخلی که بیاد بیرون این یکی بره بعدش نوبت دختر شماست.»

تشکر می کنم و بر می گردم کنار سپیده که پنجه های پایش توی دمپاییهای سفید بزرگ با آهنگ تکان می خورند. خدا را شکرمی کنم ، کیفم را بر می دارم و می نشینم سر جایم. حالا چند نفری هم توی سالن سر پا ایستاد ه اند. یکی از دو مردی که آمده اند و تکیه داده اند به دیوار مجاورِ ما به اعتراض می گوید: «این طوری که بدتر ملت رو مریض می کنن! »

 مرد کناریش ابروهایش از پس ماسک و عینک بالا می روند: «کجای کاری برادر من تو که نرفتی بیمارستانا رو ببینی، به این می گی شلوغی! از راهروا گذشته بیمارا تو حیاط بیمارستان دارن سرم می گیرن.»

?تنم انگار یخ می زند از خاطرات آبان و بابا و بیمارستان. تلاش می کنم بگذرم و ذهنم را ببرم جایی دیگر، حتی اگر شده اخبار تلخ موبایل پسر جلویی، هر چه هم دلخراش باشند وقتی مربوط به عزیزانت نباشند قابل هضم ترند. سر پسر توی موبایل است و دارد روی اعصاب مادر مریضش راه می رود. پسر حالا رسیده به اخبار افغانستان و اتفاقات سقوط کابل را با آب و تاب می خواند. از شلاق زدن زنان تا به زور بردن دختر بچه ها و مرگ براثر ازدحام جمعیت در فرودگاه و خبر حیرت انگیز آویزان شدن به چرخهای هواپیما و سقوط از آن بالا. پسر با این خبر شگفت که مو بر بدنم سیخ کرده به قهقه می خندد و دستش می آید بالا و این بار آستینش بشتر جمع می شود. من به وضوح متوجه خالکوبی درشت یک طپانچه روی ساعدش می شوم. وقتی محکم می کوبد توی پیشانی خودش حس می کنم به خودش شلیک کرده. مادرش این بار از جا در می رود و با چشمان قرمز خونی و غضبی آتشین و صدایی فرو خورده غر می زند: «خاک تو سر من با همراهی و دلداری پسرم! خسته نشدی با این همه روحیه و انرژی مثبت که دادی به منِ بدبخت.»

زن دور می شود از پسری که بی خیال همچنان دارد توی صفحات مختلف می گردد. به انرژی مثبت فکر می کنم که بیشتر به نظرم یک موضوع برای امید آفرینی یا حتی تجارت با محتوا های انگیزشی می آمد. اما این روزها مدام چشمم به دهان مردم است تا از اطلاعات و تجربه های مثبت شان قوت قلب بگیرم. صدای زنی که توی مطب چشم پزشکی از تجربه بچه‌ی فامیلش می گفت و برگشتن خود به خودی بینایی اش بعد از چند روز، همچنان توی ذهنم تکرار می شود و آرامم می کند، هرچند ممکن است واهی باشد وعبث. یا مرد دیگری که توی مطب دکتر مغز و اعصاب از تاثیر نور گوشی و تبلت ها گفته بود و عادی و موقتی بودن این حالت. حرف این مرد هم حجم زیادی از ترس و فکرهای منفی را ازمن دور کرده بود. منشی که اسم سپیده را صدا می زند رسیده ام به قسمت منفی ماجرا و احتمالات بد و ناگوار، احتمال وجود یک توده یا تومور در سردخترم که کوری و سفیدی مطلق در برابرش خوشبختی بزرگی باشد. با دست لرزان به شانه سپیده می زنم، گوشی را از دستش می گیرم و دستش را می کشم. دستم را محکم می فشارد انگار تپش تند قلبم را حس می کند. مکثی می کند و زل می زند به سقف.«مامان!»

«جان مامان!»

«نور این چراغِ روی سقف آبیه درسته؟»

«هااا ا ! آره درسته، الهی قربونت برم یعنی می بینیش!؟»

«آره می بینم.»

همه‌ی امیدها و انرژی مثبتها بر می گردند. منشی می گوید: «زود باشین دیگه!»

تندی می رویم به سمت اتاق. منشی کیف سپیده را به من می دهد و هدایتم می کند بیرون. توی یک هول و ولای عجیب افتاده ام. اگر این خبر آخری را نمی داد چه حالی داشتم تا برگردد. یا نکند برای دلخوشی من این را گفته باشد. بر می گردم و دیگر صندلی خالی نیست که بنشینم. پسر و مادر هم رفته اند آن جلو و فقط مادر نشسته، پسر دارد تلاش می کند دل مادر را به دست بیاورد. سپیده که بر می گردد چند دقیقه ای هم منتظر آماده شدن سی تی اسکن می شویم. یک سری تصویر سیاه و سفید و نامفهوم. می گویند جوابش به صورت مکتوب چند روز دیگر آماده می شود. فعلا فقط دکتر می تواند در باره تصاویر نظر بدهد. از حالا که نزدیک دو بعد از ظهر است تا غروب و مطب دکتر بر من چند ساعت و حتی سال خواهد گذشت خدا می داند. راه می افتم توی خیابان. سعید طاقت نیاورده و آمده دنبالمان.

توی مطب متخصص مغز و اعصاب نزدیک است قلبم بپرد بیرون، دکتر با دقت نگاه می کند و با مکثی کشنده می گوید: «ام م م خوشبختانه هیچ مشکلی توی سی تی مشاهده نمی شه!»

با این خبر انگار کل دنیا را به من می دهد. هر چند وقتی دست آخر می گوید: «برا مشکل بینایی شون باید منتظر زمان باشیم!»

دوباره یاس و ناچاری یقه ام را می چسبند. می گوید: «شاید بهتر باشه با یه متخصص اعصاب و روان هم مشورت کنید.» و من دیگر از علافی و ساعتها انتظار نمی ترسم به عنوان یک راه علاج رفتن به مطب آن یکی هم دلم را خوش می کند. بلند که می شویم راه بیفتیم دکتر به صورت معصوم سپیده و چهره‌ی درمانده من و سعید نگاه می کند و با لبخندی بر می گردد به جلد مرد چند روز پیش توی همین سالن انتظار و می گوید: «نگران نباشید من امیدوارم که تاثیر اشعه و نور موبایل و تبلت باشه و خود به خود با گذشت زمان رفع بشه!»

و ما با این دلخوشی با آرامش و امیدواری پله ها را پایین می‌آییم. توی خیابان تا سعید برود ماشین را از پارکینگ بیاورد دست سپیده را می گیرم و منتظر سر یک کوچه می مانیم. تو فکرم بروم آب میوه فروشی روبرو و یک بطری آب هویچ برای سپیده و سعید بگیرم. آب هویجی که قیمت گزافش این روزها دست مایه طنز و بحث های سیاسی و اجتماعی فراوانی شده. سپیده دستم را چنگ می زند و به کوچه اشاره می کند: «مامان ! ببین اون جا، اون یه بچه‌ی دوچرخه سواره درسته؟»

«کو؟ آره درسته، قربونت برم!»

ناغافل بغلش می زنم و یک دور کامل می چرخیم. سعید با ماشین از راه رسیده بیرون می پرد تا همراه ما توی این دایره که دیگر سفید مطلق نیست بچرخد. تندی خودم و سپیده را دور می کنم از او.

«نه، تو نه! جلو نیا لطفا! می ترسم هنوز ناقل باشی.»

مرداد 1400

فاطمه دریکوند.