✔ هنداونه را از توی یخچال بیرون میکشم، سلفون رویش را اندکی کنار میزنم. بوی تندی میخورد به دماغم. خیلی فرق دارد با بوی خنک و ملایمی که از هنداونههای فصل گرما در ذهنم مانده. بیخیال میشوم؛ این روزها دیگر هیچ چیز و هیچ کس سر جای خودش نیست، با اکراه کارد میکشم و یک تکهاش را میبرم میگذارم توی بشقاب، تکههای لزجی روی کارد میمانند. تکهها زیر انگشتانم حالتی لجنی و لیز دارند. قرمزی هندوانه جا تا جا تیره شده و شیارهایش پر از ترک شده با رگههای زرد و لیفهای سفید، دانههای فرونشسته در متن قرمز تیره عین چشم یک ماهی مرده در جایشان ماسیدهاند و داد میزنند دیگر قابل مصرف نیست. چرا در کمتر از 24 ساعت به این روز افتاده؟ همین دیروز غروب از مزرعه کنار جاده گرفته بودم. حالا که به جزییات مزرعه فکر میکنم جایی دنج در چند کیلومتری شرق شهر بود، نه رودخانهای در کنارش بود و نه چشمهای، نکند محصول این فاضلابهای شهری باشد؟ نه، شهر و فاضلاب کجا بود، تازه آن منطقه کلی مرتفعتر از شهر است. یک مرتبه آه از نهادم برمیآید وقتی یاد دریای آبی میافتم که پای این هندوانههای لجنی حرام میشود؛ کاش فاضلاب بود! شاید یکی دیگر از همان مزارعی بود که لولههای قطورش مثل نهنگ میک میزنند به عمق خاک و دل و رودهی زمین را همراه آخرین سفرههای آب زیرزمینی بیرون میکشند، تا صرف صیفی و سیبزمینیهای صد من یک غاز به درد نخورشان بکنند. سفرههای آبی که جان زمینند و مایهی استحکام خاک، گاه قدمتشان به صدها سال میرسد و چند برابر عمر هر کدام از ما طول میکشد تا جبران شوند، تازه اگر بشوند که علم زمینشناسی معتقد است جبرانناپذیرند. شوربختانه بیکاری، فقر و نادانی دست به دست هم دادهاند و سر هر جالیزی به آسانی زدن یک دکمهی برق و روشن شدن موتوری، آب بیدریغ میریزد بیرون. قطرات صدفی حاصل صدها سال تلاش باد و باران و خاک و اکولوژی یک جا مرواریدی و رخشان راه میافتند تا کمی پایینتر توی کرتهای سرخ از گوگرد به خورد هندوانههایی از این دست بروند و پس ماندشان متراکم از سم و کود و گوگرد زمین را به گند بکشانند. به سمت هندوانه برمیگردم، کوفتمان بشوی! اصلا ضرورتت چیست؟ هوس است یا تجارت؟ همهاش را یک جا بلند میکنم میبرم میریزم توی کیسهی سیاه زباله و برمیگردم کنار سینک کارد و دست لزجم را میگیرم زیر شیر آب. تندی شیر را کم میکنم و با حسرت سعی میکنم از ذهنم دور کنم لولهی بزرگ و حجم آبی که از هر حلقه چاه فواره میزند، پای محصولاتی از این دست. مزرعهدار دیروز گفته بود:
«آبیاری ما قطرهای هست، خدا رو شکر، آب زیادی هدر نمیدیم.»
خدا کند لااقل راست گفته باشد و نه مثل مزرعهی هفتهی قبل که کارگر پیرش به نجوا و مثل یک راز گفته بود:
«کی گفته مجوز چاه نمیدن!؟ این روزا همه دارن میگیرن. دولت 200 میلیون می گیره مجوز حفر 60 متر چاه رو به راحتی می ده به هر کی بخواد.»
مات و دمق گفته بودم:
«به همین راحتی و برای تولید این حجم از هنداونهی بهدرد نخور.»
با خمیازهای چرخیده بود جوری که صاحب مزرعه نبیند.
«خب اولش ظاهراً به بهانهی زدن گلخانه و آبیاری مکانیزه و قطرهای یا بارانی مجوز میگیرن، رئیس رؤسا هم ظاهرا یادشون میره پیگیری کنن. پول رو که گرفتن و مجوز دادن دیگه مهم نیست مردم باهاش چه کار میکنن.»
به چهره آفتاب سوخته پیرمرد چشم دوخته بودم و حسرتی که از چشمانش میریخت هم پای عرق پیشانیش.
«بعدش چی؟ یعنی واقعاً نمیفهمن دارن چه کار میکنن.»
«نمیدونم واقعاً خبر ندارن که این طوری آب خدا رو ول میدن توی دشتهای پرِ کود و سم یا خودشون رو به نفهمی میزنن.»
با لبخندی تلخ گفته بودم :
«شاید هم شریک معامله باشن!»
دست و صورتش را در تندی آبی که از دهانهی لوله ده اینچی بیرون میریخت فرو کرده بود و به صدایی شبیه ضجه نالیده بود:
«به زودی چیزی نمیمونه که کسی سرش به لفت و لیسی برسه، من شک ندارم بلایی که سر ولایت ما اومد سر اینجا هم میآد، اونجا هم زمانی از هر چاه یه دریا آب میریخت بیرون، همه زده بودن تو کار صیفی. حالا صد متر هم بکنی خبری از یه نم آب نیست، زمین خشک و بخیل شده! »
میخواستم بپرسم مال کدام منطقه است که با صدای صاحب کار که او را صدا میزد، بدو دور شده بود.
بلند میشوم هنوز تکهای از هندوانه توی بشقاب مانده ترک برداشته و قاچ قاچ شده. میبرم میریزم توی کیسه ی سیاه آشغال و میبرمش بیرون. باید نایلون را توی سطل سر کوچه بیندازم وگرنه بویش کل خانه را برمیدارد. توی راه هنوز توی فکر پیرمرد هستم و نگرانیش برای آب و خاک و زمین. اصلاً چه اهمیتی دارد مال کجا بود و کدام ناحیه، مهم چشمانی بودن که عمق فاجعه را دیده و تجربه کرده، با آگاهی و دانایی که فقط به درد دل و مویه سرایی میخورد، پیرمردی که در جوار درد و مصیبت زندگی میکرد، از زور گرسنگی و بی کاری آمده بود درست سراغ شغل قبلی که عاقبتش را به خوبی میدانست. به قول خودش جنایتی که او و بقیه صیفی کاران بیچاره بلد بودند، اما سرنوشت شان بدجوری گره خورده بود به عاقبت شوم آب و خاک و زمین. زمینی که به زودی از زور بیآبی عین همین هندوانه ترک برمیدارد و شقه میشود. فاجعهای که پیشتر هم دیده بودم. جایی در جنوب غرب شهرمان خرمآباد توی دشتهای کوهدشت و رومشکان که زمین دهان باز کرده بود دشتها فرو نشسته بودند پر از گودال و چالههای هراسانگیز، مغاکهای و شیارهای عجیب. جایی که کشاورزی که هیچ حتی بیم و هراس سقوط از راه رفتن و گشت و گذار در آنها هم آدم را به وحشتت میانداخت. دشتهایی خشک مرموز و متروک با آبی به غارت رفته که نه تنها در دشت در پایین دست و جنگلهای زاگرس هم میشد اثرات کمبودش را به وضوح دید؛ در کوهپایههای خشک و شنی شده در بلوط زارهای تشنه، خشک، سیاه و به عزا نشسته. میان جنگلهایی که روزگاری خرس و گراز هم در انبوهیشان پیدا نبود و حالا سنجابهایش هم از دید شکارچیان مخفی نمیمانند. در خانهی ویران کبک و خرگوش و سمورها و بستر خشکیده و شوره بستهی چشمههای جوشان قدیم. نایلون را توی سطل رها میکنم و چشم بر میگیرم از تپهی سبزی که هندوانه فروش سر خیابان روی وانتش درست کرده و فروش به شرط چاقویشان را توی بلند گوی دستیش جار میزند. صدای من اما ضعیف است و نمیچربد بر جار زدنهای او تا بگویم هندوانه به شرط نابودی آب خاک، به شرط حماقت و جنون.
✍ فاطمه دریکوند
خرداد 1400