Search
Close this search box.
تازه ها
خوانش داستان (نقد و بررسی) ـ داستان برف‌روبی در اورامانت

شرح جلسه یازدهم
جلسه دهم نقد داستان با بررسی داستان از آقای مرداد عباسپور با عنوان‌ “برف‌روبی در اورامانت” برگزار شد.

برف ‌روبی در اورامانات
من خیلی مزاحمتون نمی‌شم. این اولین جمله بود. بعد اسمم را بر زبان آورد؛ عیدی احمدی شیرانی. خواستم بگویم شیروانی درسته «و» افتاده و در طول این سی و هشت سال فرصت نکرده ام به ثبت احوال مراجعه کنم و اصلاح کنم فقط گفتم درسته. گفت: «شما محکوم هستید به تبعید با اعمال شاقه. می‌تونید برا جزئیات بیشتر به سایت جنایت و مکافات دات آی آر مراجعه کنید. اونجا کتاب‌های بیشتری هم هست. هر کتابی انتخاب کنید ظرف بیست و چهار ساعت به دستتون می‌رسه. شاید هم کمتر. در ضمن می‌تونید از تخفیف 20 تا 80 درصدی ما هم استفاده کنید.» گفتم: «خانم مطمئنید اشتباه نمی‌کنید؟80 درصد زیاد نیست؟» گفت: «این فقط شامل کتاب‌هایی می‌شه که رو دستمون مونده. کتاب‌هایی که کسی نمی‌خونه.» گفتم: «در اسرع وقت مراجعه می‌کنم. چون من معمولاً دنبال این جور کتاب‌ها هستم.» تا جایی که یادم می‌آید هیچ وقت از این کلمه استفاده نکرده بودم.
چند بار آدرس سایت را تکرار کردم که توی ذهنم بمونه. هنوز کتاب جنایت و مکافات را نخوانده ام. جملات را دوباره توی ذهنم مرور کردم. می‌خواستم به یک قضاوت کلی در مورد آن فرد برسم. من همیشه دوست دارم به یک قضاوت کلی درباره‌ی آدم‌ها برسم و بعد آن‌ها را کنار بگذارم. «خیلی مزاحمتون نمی‌شم.» این خوب بود. «عیدی احمدی شیرانی» اسمم بود و کاریش نمی‌شد کرد. «شما محکوم هستید به تبعید با اعمال شاقه.» دوباره جمله را تکرار کردم. «شما محکوم هستید به تبعید با اعمال شاقه.» این جمله‌ای نبود که آن روز یعنی 27 آگوست 2021 دوست داشتم بشنوم. گوشیِ من روی تنظیمات اولیه است. هنوز فرصت نکرده ام زبان و تنظیمات آن را به فارسی برگردانم. پنج سال و سه ماه قبل از بازار چارسو خریدم. یا سه سال و پنج ماه قبل؟ درست یادم نیست. من خیلی به این چیزها فکر نمی‌کنم. برا من همین که روزها مشخص باشه و بدونم روزی دوشنبه هست و مثلاً سه‌شنبه یا یک‌شنبه نیست کافیه. فکر کردم بهتر است قبل از آن‌که به سایت مراجعه کنم با همان شماره تماس بگیرم و چند سوال ساده بپرسم. وقتی می‌خواهم با تمرکز فکر کنم کلمات را با فاصله و به صورت کتابی توی ذهنم حاضر می‌کنم. سوال‌ها را روی یک برگه نوشتم. معمولاً سوال‌ها را روی یک برگه می‌نویسم و وقتی هم در حال صحبت کردن هستم نکته‌ها و کلمات مهم را روی همان برگه می‌نویسم. بعد که نگاه می‌کنم می‌بینم یک کلمه را ده بار نوشته ام و کلمه‌ها اغلب شکل یک حیوان یا پرنده یا حشره‌ی مرموز را به خودشان گرفته اند. زنگ زدم. منتظر پاسخ نبودم. فقط فکر کردم دو یا سه بار شماره را بگیرم و اگر جواب نداد بروم سراغ آدرس همان سایتی که گفته بود و برای این‌که توی ذهنم بماند چند بار آدرس را با خودم تکرار کرده بودم و توی ذهنم رفته بود. اصلاً منتظر نبودم کسی جواب بدهد. معمولاً وقتی به جایی زنگ می‌زنم (فرقی نمی‌کند یک موسسه‌ی حقوقی باشد یا یک شخص حقیقی) بعد از چهار تا پنج بوق قطع می‌کنم و دوباره تماس می‌گیرم و امیدوارم بر ندارد و بروم سراغ یک کار دیگر. برداشت: «شما سی و هشتمین نفر در صف انتظار هستید. از صبر و شکیبایی شما متشکریم.» خواستم قطع کنم. سی و هشت عدد کمی نبود. بعد فکر کردم کار خاصی ندارم. فکر کردم اگر فاصله‌ی بین نفر سی و هشت و نفر سی و هفت کمتر از سی ثانیه باشد منتظر می‌مانم، اگر بیشتر باشد قطع می‌کنم. بعد از پانزده ثانیه دوباره همان صدا را شنیدم؛ «شما سی و ششمین نفر در صف انتظار هستید. از صبر و شکیبایی شما متشکرم.» همان صدا بود. فکر کردم حتماً بد شنیده ام و شماره‌ی قبلی سی و هشت نبوده و سی و هفت بوده، یا حواسم نبوده و شماره‌ی سی و هفت را اعلام کرده. شاید هم مثل پلاک خانه‌ها باشد که دو به دو کم می‌شوند و آدم زودتر از آنچه فکر می‌کند به آدرس مورد نظرش می‌رسد. من از آن دست آدم‌هایی هستم که دوست ندارند خیلی زود به آدرس مورد نظرشان برسند و دوست دارند بعد از آن‌که به آدرس مورد نظرشان نزدیک شدند کمی سرگردان شوند. بعد فکر کردم اگر فاصله‌ی بین هر دو اعلام، پانزده ثانیه باشد و عددها دو به دو کم شوند… داشتم عددها را توی ذهنم کم و زیاد می‌کردم. حدوداً هفت دقیقه فرصت داشتم. یا کمتر؛ پنج تا شش دقیقه. اگر کمی بیشتر بود، مثلاً هشت دقیقه، می‌توانستم در این فاصله دوش بگیرم. حالا فقط می‌توانستم صورتم را اصلاح کنم و اگر وقت اضافه بیاورم یک قهوه درست کنم.
گوشی را روی پخش گذاشتم رفتم سمت آشپزخانه. قهوه‌جوش را تا نیمه از آب پر کردم. آن را روی نزدیک‌ترین شعله که کوچک‌تر هم بود گذاشتم. معمولاً از همین شعله استفاده می‌کنم. شعله‌اش کمتر است و اگر یادم برود دیرتر بالا می‌آید. منظورم ظرفی است که بالای شعله گذاشته ام. بیشتر آدم‌ها معمولاً از یک شعله استفاده می‌کنند. در فاصله‌ی جوش آمدن آب، یک قاشق شِکر داخل فنجان ریختم و بالای شعله و بالای ظرف قهوه‌جوش ایستادم و با دقت به آن نگاه کردم. مراقب بودم قهوه بالا نیاید و همزمان به عددهایی گوش می‌کردم که از هم کم می‌شدند؛ «شما نفر بیست و هشتم در صف انتظار هستید. از صبر و شکیبایی شما متشکرم.» فکر کردم لابد همکارش برای چند لحظه بیرون رفته که یک نخ سیگار دود کند. چون دفعات قبل، اگر اشتباه نکنم، گفته بود متشکریم. یعنی نگفته بود متشکرم، گفته بود متشکریم. لابد دو نفر توی اتاق بوده اند و شاید بیشتر. مجبورم همه چیز را توضیح بدهم. کار خسته کننده‌ای است اینکه آدم مجبور باشد همه چیز را توضیح دهد. قهوه داشت بالا می‌آمد. معمولاً قبل از آن‌که به طور کامل بالا بیاید یک بار ظرف را برمی‌دارم و دو ثانیه از شعله دور می‌کنم و دوباره به اندازه‌ی سه ثانیه روی شعله می‌گذارم. بعد آن را داخل فنجان می‌ریزم. این‌ها را جایی نخوانده ام و از کسی یاد نگرفته ام. خودم به صورت آزمایش و خطا به آن رسیده ام. به نظرم آدم با آزمایش و خطا می‌تواند به خیلی چیزها برسد. شِکر را از قبل داخل فنجان ریخته ام و تنها باید یک قاشق کوچک پیدا کنم که آن‌را به هم بزنم. یک قاشق چای‌ خوری یا مربا‌ خوری. (من هیچ وقت فرق بین قاشق چای خوری و مربا خوری را نفهمیدم.) دهانه‌ی فنجان به اندازه‌ی یک گلدان کوچک باز است و می‌شود آن‌را با قاشق غذا خوری هم به هم زد. از همان‌ها که داخل آن‌ها کاکتوس‌های کوچک می‌گذارند. اما حس بدی به آدم دست می‌دهد. این‌که آدم قهوه را با قاشق غذا خوری به هم بزند. انگار روی طعم و کیفیت قهوه و حتی خود آدم تاثیر می‌گذارد. قاشق‌های غذا خوری را کنار می‌زنم تا به یک قاشق مربا خوری یا چای ‌خوری برسم و هم‌زمان حواسم به موبایل است که آن را روی پخش گذاشته ام؛ «شما نفر نوزدهم در صف انتظار هستید. از صبر و شکیبایی شما متشکریم.» -همکار آن خانم برگشته است- هنوز فرصت زیادی دارم. هم‌زمان با به هم زدن قهوه با قاشق چای‌ خوری یا مربا خوری -من هیچ وقت فرق قاشق چای‌ خوری و مربا خوری را نفهمیدم- یک نخ سیگار بهمن روشن می‌کنم. دوست دارم هم‌زمان با نوشیدن قهوه سیگار بکشم. یادم نمی‌آید کِی بود که اولین سیگار را کشیدم و همینطور اولین باری که قهوه خوردم و اصلاً یادم نمی‌آید اول قهوه خورده ام یا سیگار کشیده ام. خیلی چیزها را فراموش کرده ام. آدم بزرگ که می‌شود خیلی چیزها را فراموش می‌کند. سیگار را که تا نیمه دود شده است، در فرورفتگی زیر سیگاری که برای همین منظور درست شده است، قرار می‌دهم و نیمه‌ی دوم فنجان قهوه را یک‌جا بالا می‌کشم. بعد دوباره سیگار را برمی‌دارم؛ «شما نفر سیزدهم در صف انتظار هستید. از صبر و شکیبایی شما متشکریم.» به سیگار نگاه می‌کنم. کمتر از یک سوم آن باقی مانده است. احتمالاً سیگار که تمام بشود من در صف اول انتظار باشم. امیدوارم همان آدم، همان صدای قبلی، گوشی را بردارد. هیچ چیز آزار دهنده و دلهره‌آوری در آن صدا نبود. به پاکت سیگار نگاه می‌کنم. قطران: 2 نیکوتین: 8 معنی نیکوتین را می‌دانم اما معنی قطران را نمی‌دانم. مطمئنم ربطی به نام شاعر تبریزی قرن پنجم ندارد که اول دهقان بود و بعد از سر نادانی شاعر شد.‌[i] منتظرم بگوید شما در صف اول انتظار هستید از صبر و شکیبایی شما متشکریم. می‌گوید: «موسسه علمی و فرهنگی جنایت و مکافات. برای برقراری ارتباط با بخش جنایی عدد یک، بخش کیفری عدد دو و بخش فرهنگی عدد سه را شماره‌گذاری نمایید. از صبر و شکیبایی شما متشکریم.» دوست دارم عدد سه را شماره‌گذاری کنم. اما فعلاً باید از جزئیات «تبعید با اعمال شاقه» اطلاع پیدا کنم. بین عدد یک و دو تردید دارم و می‌دانم اگر کمی دیر انتخاب کنم باید دوباره به صف انتظار و عدد سی و هشت برگردم. دستم بی اختیار روی یکی از دکمه‌ها می‌رود. همان صدا می‌گوید: «موسسه علمی و فرهنگی جنایت و مکافات بفرمایید.» می‌گویم: «من هشت دقیقه قبل یک تماس موفق از جانب شما داشتم. خواستم بپرسم…» جمله‌ام را قطع می‌کند. کد ملی‌ام را می‌پرسد. کد ملی را بی معطلی می‌گویم. اسمم را می‌گوید. خودم هستم: عیدی احمدی شیرانی. برای یک لحظه هم به ذهنم نمی‌رسد بگویم که فامیلی من در اصل شیروانی بوده است و در اثر سهل‌انگاریِ مأموری که نمی‌دانم اصلاً زنده است یا نه، یک حرف آن افتاده است. می‌گوید: «شما در تاریخ دوشنبه 16 آذر، ساعت نه و چهل و پنج دقیقه، با یک کیسه‌ی زباله‌ی صورتی‌رنگ در کوچه‌ی هفت غربی ظاهر شده اید.» می‌گویم: «محل سکونت من همین جاست. اول هفت شرقی بودم. آفتاب‌گیر نبود. مجبور شدم آپارتمانم را عوض کنم.» می‌گوید: «هفت غربی و هشت شرقی مهم نیست. مهم این است که شما به جای استفاده از پلاستیک مشکی از پلاستیک صورتی استفاده کرده اید. برای جزئیات بیشتر درباره عمل انجام شده و انتخاب کیفر مناسب می‌توانید به سایت جنایت و مکافات دات آی آر مراجعه کنید. از صبر و شکیبایی شما متشکرم. در ضمن آن‌جا می‌توانید از دیگر محصولات ما هم دیدن کنید.»
*
کیسه‌های صورتی را دو سال قبل گرفته بودم. زمانی که هنوز طرح «ممنوعیت استفاده از پلاستیک صورتی» تصویب نشده بود. چند بار خواستم آن‌ها را پرت کنم، باز فکر کردم شاید زمانی طرح «رفع ممنوعیت استفاده از پلاستیک صورتی» تصویب شود. آن روز هم هوا بارانی بود و مه غلیظی تمام کوچه را پر کرده بود. آنقدر که از فاصله‌ی دو متری هم نمی‌شد چیزی را تشخیص داد. گفتم هرچه بادا باد. درست یادم است همین را گفتم. همین عبارت را. گفتم هرچه بادا باد و کیسه‌ی صورتی را برداشتم و از پله‌ها پایین رفتم و درِ حیاط را باز کردم و وارد کوچه شدم. هوا بارانی بود و جان می‌داد برای سیگار کشیدن، اما من در یک دستم کیسه‌ی زباله بود و در دست دیگرم چتر آفتابی قرمزی که از یکی از مغازه‌های کوچه برلن دزدیده بودم و می‌خواستم آن را به کسی که تازه دو هفته بود با هم دوست شده بودیم هدیه بدهم. فقط وقت‌هایی که جیبم خالی بود دزدی می‌کردم.کوچه به خاطر بارش باران یا مِهی که در فاصله‌ی پایین آمدن من از پله‌ها کمی رقیق شده بود، کاملاً خیس بود.کیسه‌ی صورتی در دست راستم بود و چتر در دست چپم. شاید هم برعکس. درست یادم نیست. گفتم بعد از این‌که کیسه را به داخل سطل زباله پرت کردم سیگار را روشن می‌کنم. هیچ وقت نفهمیدم پرت کردن درست است یا پرتاب کردن. یک بار از یکی از دوستانم که ویراستار بود پرسیدم. گفت: «بستگی دارد به فاصله، حجم و اندازه‌ی چیزی که پرت یا پرتاب می‌کنی.» در تمام عمرم هیچ وقت پاسخی از این قانع‌کننده‌تر دریافت نکرده بودم. همیشه دوست داشتم مدتی توی اداره‌ی بازیافت کار کنم و از نزدیک با فرایند «بازیافت» آشنا شوم. از این کلمه خوشم می‌آید. به سطل زباله نزدیک شدم و کیسه را از فاصله‌ی یک متری به داخل سطل بزرگ زباله که یک چرخ آن شکسته بود و به سمت راست و جلو خم شده بود، پرت کردم و شبیه آدم‌هایی که هیچ کار خلافی مرتکب نشده اند به راهم ادامه دادم.
*
با دقت حروف را تایپ می‌کنم. Jenayatvamokafat.ir روی دکمه‌ی اینتر می‌زنم. منتظرم اگر باز نشود آدرس را با حروف بزرگ تایپ کنم. صفحه زودتر از آنچه فکر کنم باز می‌شود. بعضی وقت‌ها برخی صفحات زودتر از آنچه فکر می‌کنی باز می‌شوند. به انبوه گزینه‌ها نگاه می‌کنم. روی گزینه‌ی «حقوق شهروندی» می‌زنم. بعد روی گزینه‌ی «پسماند» کلیک می‌کنم. از این کلمه هم خوشم می‌آید. شماره‌ی ملی‌ام را وارد می‌کنم. صفحه‌ی تازه‌ای باز می‌شود. با حروف درشت نوشته شده است: «دوشنبه 16 آذر ساعت 9:45 دقیقه. استفاده از کیسه‌ی زباله‌ی صورتی.» درست همان چیزهایی که منشی موسسه‌ی «جنایت و مکافات» گفته بود. از این همه دقت جا می‌خورم. فکر می‌کنم اگر آن پلاستیک‌ها را نخریده بودم، یا بعد از تصویب طرح «ممنوعیت استفاده از پلاستیک‌های صورتی» آن‌ها را پرت یا پرتاب کرده بودم حالا من هم مثل همه‌ی آدم‌های شهر، همچنان یک شهروند بودم و می‌توانستم در همین لحظه، در صفحه‌ی فرهنگی همین سایت، به دنبال کتاب دلخواهم باشم. همان‌ها که 80 درصد تخفیف خورده بود. حالا هر چه بود گذشته بود و باید تمرکز می‌کردم و از بین گزینه‌های مکافات، بهترین گزینه را انتخاب می‌کردم. صفحه کاملاً روشن است و به بهترین حالت ممکن طراحی شده است و آدم می‌تواند با آرامش کامل و به دور از هرگونه دست‌پاچگی، بهترین گزینه را انتخاب کند. مثل وقتی که آدم در صفحه‌ی «پروازهای لحظه‌ی آخری» بهترین و ارزان‌ترین گزینه را جستجو می‌کند، یا وقتی آدم در سایت «املاک و مستغلات» به دنبال یک آپارتمان خوب، خوش نقشه و آفتاب‌گیر می‌گردد. به گوشه‌ی سمت راست از بالا نگاه می‌کنم و چشمم می‌خورد به گزینه‌ی «جایگزین» و خیالم راحت می‌شود. می‌توانم «تبعید با اعمال شاقه» را به «زندان با اعمال غیر شاقه» تبدیل کنم و در گزینه‌ی «زندان» هم می‌توانم «سلول انفرادی شش متری» یا «چهار متری» یا «دو متری و کمتر» را انتخاب کنم. اگر «شش متری» را انتخاب کنم باید شش سال حبس بکشم. اگر «چهار متری» را انتخاب کنم، چهار سال و اگر «دو متری و کمتر» را انتخاب کنم، شش ماه. گزینه‌ی آخر وسوسه‌انگیز است. چون چشم روی هم بگذاری شش ماه تمام شده است. اما توی یک اتاق یا بهتر است بگویم اتاقک دو متری، نه می‌شود کتاب خواند و نه حتی می‌شود استراحت کرد. غیر از آن‌که من معمولاً به دنبال چیزهای وسوسه‌انگیز نمی‌روم. گزینه‌ی دوم را انتخاب می‌کنم: «چهار متر و چهار سال» را. من معمولاً گزینه‌های حد وسط را انتخاب می‌کنم. این‌جا می‌توانم در طول چهار سال دست کم دویست کتاب بخوانم و می‌توانم بعد از مدت‌ها «جنایت و مکافات» را هم بخوانم. قبل از تأیید نهایی برمی‌گردم و گزینه‌های «تبعید» را هم نگاه می‌کنم. من معمولاً قبل از تأیید نهایی برمی‌گردم و گزینه‌های قبلی را دوباره نگاه می‌کنم. «درخت‌کاری در کویر لوت به مدت دو سال یا کاشت صد و هشتاد اصل درخت. برف روبی در اورامانت به مدت سه سال.» برف روبی را انتخاب می‌کنم چون از گرما بدم می‌آید. از بین گزینه‌های «برف روبی در خیابان» و «برف روبی در جاده» هم دومی را انتخاب می‌کنم. حوصله‌ی دیدن آدم‌هایی را که با لباس محلی به سمت همدیگر برف پرتاب می‌کنند ندارم. قبل از تأیید نهایی برمی‌گردم و به گزینه‌های قبلی نگاه می‌کنم. وقتی تعداد گزینه‌ها زیاد است کار برای آدم سخت می‌شود. چشمم روی همان گزینه‌ای می‌رود که اول از همه انتخاب کرده بودم. یعنی انتخاب نکرده بودم، اما بیشتر از بقیه‌ی گزینه‌ها چشمم را گرفته بود. من معمولاً گزینه‌ای را انتخاب می‌کنم که در همان نگاه اول چشمم را می‌گیرد و خیلی روی گزینه‌های بعدی فکر نمی‌کنم. نه این‌که به گزینه‌های بعدی نگاه نکنم اما بیشتر می‌خواهم مطمئن شوم که گزینه‌ای که در همان نگاه اول چشمم را گرفته، بهترین گزینه‌ای بوده که می‌توانسته ام انتخاب کنم. وقتی هم که برای خرید کیف، کفش یا پالتو به بازار می‌روم از همین قاعده استفاده می‌کنم. وقتی هم که دانش‌آموز بودم و سوال‌های امتحان چهارگزینه‌ای بود، از همین قاعده استفاده می‌کردم. یعنی گزینه‌ای را انتخاب می‌کردم که در همان نگاه اول چشمم را می‌گرفت. انگار داشت در همان لحظه به من می‌گفت احمق دنبال چی می‌گردی گزینه ی صحیح منم. حالا هم از همین قاعده استفاده می‌کنم. در یک فضای چهار متری، هم می‌شود استراحت کرد و هم می‌شود کتاب خواند و حتی و مهم‌تر از همه می‌شود قدم زد. من از قدم زدن خوشم می‌آید. فقط یادم باشد کتاب «سلول» هورست بینک را هم با خودم ببرم.
مرداد عباسپور
[i] . یکی دهقان بدم شاها شدم شاعر ز نادانی مرا از شاعری کردن تو گرداندی به دهقانی