از کتاب (سه پیکر پریسان و چند داستان دیگر) / نوشته فاطمه دریکوند / انتشارات امید صبا / زمستان 1398
هوا موج برداشته از نتهایی که نرم و آرام سر ریز میشوند میان زمین و آسمان. سر دختر بین گلهای آفتابگردان فرو میرود و دستانش آرام آرام میجنبد، چشمانش حیراناند میان شمعدانیهایی که مخملبرگشان رنگ و وارنگ میدرخشند و آوای نیایی که رمز و رازهایش را از حنجرۀ جادویی مامان ارغوان میریزد بیرون. ارغوان در هیجانی آمیخته به لذت و ترس باز یکی از بهترین لحظاتش را از سر میگذراند، لحظۀ فرار از کار، روزمرگی و تکرار. خرسند از اینکه هر تحریری چیزی است تازه و بدیع و هرگز غبار تکرار بر آن نمینشیند. ترس ته ذهنش اما چیزی است همیشگی و ناگزیر، ترس از بیرون و درون؛ ترس از فشار و حرف و حدیثها، ترس از دست دادن لحظات گذرا، امان از لحظۀ اوج! انگار گذر زمان را نمیفهمد و به هیچ ترفندی نمیشود تمام و کمال به قید و زنجیرش درآورد. تن صاف و صیقلی نی آرام گرفته زیر ضرب انگشتان مامان ارغوان و شرارههای نفسش از سوراخهای آتشین نی راهی به سوی رهایی میجویند و لحظۀ لذتبخش اوجی که در راه است، نفسگیر و پا به پای ثانیهها، نفس میگیرد اما، ناگهان چیزی شبیه گردباد میپیچد توی آپارتمان کوچک، درها به هم میخورند و بلا در قالب سایهای بلند و تنومند با پاهای پوشیده در صندل سیاه فرود میآید بر اوج و فرود مرگبار کار. چشم دختر از ترس سر دیو که لابد تنوره میکشد آن بالا، از صندلها فراتر نمیرود. صندلها اما خود ضربهای کاری و دردناکترند! برای لحظاتی همه چیز توی فضای نرمتر از حریر، یخ میزند. شاخکهای پروانه روی برگ شمعدانی از جنبیدن میمانند. تربچهای که توی دست زن بالکن مجاور آرام میرقصید توی هوا سنگ میشود؛ زن وقتی به خود میآید با غیض سر تربچه را میبُرد و تالاپی پرتش میکند توی ظرف. زن همسایۀ دیگر که فقط به عشق شنیدن نوای نی آمده، دستش توی هوا خشک میشود، بعد منزجر و عصبانی سوزن را در جایی نامربوط از طرح روی پارچه فرو میآورد و مچالهاش میکند. چند هزار کیلومتر آن طرفتر در بندری گرم و شرجی مردی که روی یک اسکلۀ پر دود و دم دستهایش را موزون و هماهنگ یک نوای آشنا و نوستالژیک میجنباند یک مرتبه دستهایش خشک شده توی هوا میمانند و ذهنش از هر چه خاطرۀ خوب است کدر و خالی میشود. پیرمرد طبقه دوازده با قطع شدن نوای ساز، همراه هر دو مرغ عشقش سکوت میکند و مات و مبهوت بین فضای بالکن خودش و طبقۀ سیزده سراغ چیزی نامحسوس میگردد بیهیچ توضیحی برای دو پرندهاش. زنی که در طبقهای دیگر همنوا با ساز از ته گلو لالایی آرامی برای کودکش کوک کرده بود ساکت، مرموز و متفکر شانهای بالا میاندازد. مرد بالکن طبقۀ یازده لحظهای حس میکند موسیقی متن رمانش قطع شده، سر از بالکن بیرون میآورد و همراه چندین چشم مضطرب دیگر سقوط غمبار نی را همراهی میکند تا در پایین، نی به سقف یک ماشین میخورد و دو نیم میشود. مردی که کمی دورتر گلها را آب میدهد به صدای دارامب نی راه میافتد، تکهها را از دو طرف ماشین برمیدارد به هم میچسباند و به لب میبرد. سری تکان میدهد، سلانه سلانه میرود پرتشان میکند توی سطل زباله و دوباره کنار شیلنگش قوز میکند. سرها یکی یکی به لاکشان میخزند بیآنکه چیزی بگویند بلندتر از آنچه زیر لب یا توی دلشان میگویند. دو چشم براق و پیروز هیکل تنومند میدرخشند و قهقهه میزنند: «دیدی بالأخره مچت رو گرفتم خانم زرنگ! گفته بودم تو این ساختمون از این جنگولک بازیا نداریم!»
دختر سرش را از میان گلهای آفتابگردان دامن مادر بیرون میکشد، گوشی موبایل توی دستش عرق کرده و پدر آن طرف خط دارد خودش را خفه میکند. دختر بهسختی آب دهانش را قورت میدهد تا گلویش را تر کند: «الو بابا … نه خوبیم ما … نه نه مامان هم خوبه؛ فقط نی مامان از بالکن افتاد و شکست!»
ارغوان چشم در چشم زن تنومند ایستاده، لالِ ِلال. زن ریز ریز میخندد: «شوهرت میزنهها! دروغگو هم که هستی! شرم نمیکنی ساز دلانگیزت کلساختمونو برداشته!؟»
دختر گلهای آفتابگردان را چنگ زده است و دلش میخواهد داد بزند: «بابا هم میزنه؛ مامان دروغگو نیست.»
اما تنها مشتش را باز میکند، جوری که انگار بخواهد گلهای له شدۀ دامن مادر را زیر پا لگد کند. نه بهتر است ساکت بماند. چرا باید همیشه راست گفت؟ کافی بود ظهر راستش را نگوید تا حالا غرق لذت اوج و فرودهای آوای نی مامان باشد! چشم میگرداند طرف مادر.
بیچاره مامان! حالا لرزان ایستاده زیر نگاه دیو با رنگ پریده و دندان نیشی که حتماً هنوز دارد تیر میکشد با آن فشاری که دیو نی را از لایش بیرون کشید! ارغوان زبان از ته دندان نیشش برمیدارد. شوری خون تیزتر از درد دندان توی سرش تیر میکشد. سر میچرخاند از نگاهها: «وای یعنی لب و دهانم خونی شده جلوی…!»
خونابۀ دهانش را قورت میدهد و تند تند زبان به لب زیرینش میکشد تا تر کند ریشی را که زبانۀ نی رویش انداخته. چشم به هم میفشارد از تصور خون، با صدایی نه از دهانش، که شاید از اعماق هزار ساله ذهنش در میآید میخواند:«بانگ گردشهای چرخست اینکه خلق / مینوازندش به تنبور و به حلق.»
هیکل تنومند سرش را از بالکن بیرون میبرد و دو زن بالکن مجاور را میبیند که با دیدن او پچپچشان قطع میشود. پوزخندی هم میزند به پیرمرد بالکن زیرین که کنار قفس پرندهها کز کرده. بعد سرش را میکشد تو.
ـ شنونده هم که کم نداری! حتی از واحدای روبهرو هم اومدن تو واحد جفتیت؛ تکلیف اونایی که نمیخوان بشنون یا اذیت میشن چیه خانم!؟ دین و ایمون نداری، حق همسایه هم سرت نمیشه؟ نمیفهمی زشته زن …
دست ارغوان توی هوا میگردد و در موهای دخترش فرو میرود. توی ذهنش ادامه میدهد: «مومنان گویند که آثار بهشت / نغز گردان هر آوای زشت.»
زن با زبان، سر و دست و چشم و ابرو همچنان حرف میزند، میزند، میزند و با صندلهای گندهاش دوباره بالکن، هال و راهرو را زیر پا میگذارد، دستهکلید را بین راهرو و در بهزور از قفل جدا میکند. توی زرزر کلیدهایی که دور انگشتش میچرخند تهدید میکند: «به هر حال بهت گفته باشم که اگه یه بار دیگه هوس این قرطی بازیا به سرت زد، فکر یه جای دیگه برا خودت باشی!» صدایی از ته گلوی ارغوان بیرون میآید اما مفهوم نیست شاید از زبان حضرت مولانا میگوید: «ما همه اجزای آدم بودهایم / در بهشت آن لحنها بشنودهایم.»
دختر دست مادرش را میفشارد تا صدایش بلندتر شود، اما صدا گم میشود میان گرومپ مهیبی که از به هم خوردن در بلند میشود. هر دو در سکوت گوش میکنند تا خرت خرت صندلها توی راه پله تمام شود، بعد صدای در همسایه میآید که انگار پقی بغضش میترکد و دو زن عصبی را میریزد بیرون. ارغوان میرود آشپزخانه و پیچ سماور را میپیچاند. دختر هنوز پشت در ایستاده و از توی جا کلیدی نگاه میکند. دلش میخواهد بروند بیرون و شریک شوند با همسایهها توی پچپچشان: «زنیکه روانی، انگار زندانبانه با این دسته کلید گندهاش!»
ـ چه کار کنه بینوا، همه زندگیاش شده نگهبانی 52 مستجر زیر پاش. مدام بین بالکن شمالی و جنوبی پنت هاوسِ چند صد متریاش کشیک میده!
ارغوان به دخترش که گوش ایستاده چشم غره میرود: «بدو بیا عزیزم چی میخوای بشنوی!؟ بیا تا من بهت بگم. الان دیگه نوبت همسایه روبرویهاس که طرح روی پارچهش رو بالا بگیره و بگه: همش از حسودیه بدبختای بیهنر چشم دیدن آدمای هنرمند رو ندارن!»
دختر همراه ارغوان نمیخندد، اخم میکند. دلش میخواهد داد بزند: «خودت چی ترسو؟ آخیه مگه مجبوریم اینجا بمونیم و این همه خفت رو تحملکنیم، یعنی جای بهتری نیست؟!»
اما با صدای ایشی خفه دهانش تلخ میشود. روی تخت که میافتد فکر میکند طعنه زدن به مادر هم نمیتواند او را از شماتت خودش نجات دهد. خودش چرا باید راستش را به این دیو بگوید تا با خیال راحت یک راست بیاید و مچ مامان را بگیرد!؟ خاطرات ناگوار از خانهها و مکانهای گذشته به کمک توجیه و سکوت مامان میآیند. وول وول زنگ تلفن میدود توی بغض و نگرانیاش: «الو سلام بابا… آره خوبیم… مامان هم خوبه … هیچی افتاد دیگه!… راستشو بگم ؟ … کاش راستشو نگفته بودم!»
گوشی را میدهد به مامان و هق هقش را میبرد توی دستشویی. آنقدر میماند تا زینگ زینگ زنگ در بلند میشود. پشت در، دستی پیرمرد خمیده را روی عصا نگه داشته و دست دیگر به سختی نی کهنهای را بالا میآورد: «بیا دخترم این هم عزیزترین دارایی من، من که دیگه صدام هم بهسختی در میآد، باشه مالتو.»
ارغوان ذوقزده نی را به لب میبرد. هنوز یک بار ندمیده بیرونش میکشد و به سینه میفشاردش: «اما اینجا که…»
پیرمرد با نگاهی مرموز به تاریکی راه پلهای که میرود بالا، میخندد: «وقتی تو حموم با دخترت حرف میزنی من صداتون رو میشنوم، برو اونجا بزن، من و پرندهها هر شب منتظریم، میدونی که، زبون بستهها فقط با صدای ساز تو میخونن. تو هم نزنی همه چی یادشون میره!»
ارغوان در سکوت و با تکان سر و لبخندی تلخ سعی میکند بگوید: «آره یادمون میره!»
دختر پشت در بسته میپرد بغل مامان و بغضش میترکد: «امروز توی آسانسور دیوه با اون صندلای سیاهش جوری کوبید به مرواریدای کفشم که دلم ریخت؛ ازم پرسید: بابات برگشته؟»
گفتم: «نه، تازه رفته حالا حالاها هم برنمیگرده. نگو برا این میخواست بدونه!»
ارغوان موهایی را که به صورت دخترش چسبیده جدا میکند و آرام شانه میکشد: «به هر حال دخترم خوب کردی راستش رو گفتی!»
دختر نگران میگوید: «نمیدونم شاید، اما اگه دفعه بعد از راز و رمز حموممون پرسید چی؟ باید باز هم راسش رو بگم!»