Search
Close this search box.
تازه ها
شوپنهاور

فلسفه و تمرین مرگ

افلاطون فلسفه را تمرین مرگ تعریف کرده است بسیاری از روانشناسان خصوصاً روانشناسان اگزیستانس بر روی تجربه مرگ بسیار تأکید کرده‌اند. فروم منشأ تمام اضطراب‌های آدمی را پدیده مرگ میداند اما آیا مرگ اضطراب‌زاست؟ به‌عبارت‌دیگر آیا باید از مرگ هراسید؟ یکی از فیلسوفانی که به مرگ اندیشیده و با آن زندگی کرده شوپنهاور آلمانی است. به یاد دارم که در دوران دانشجویی وقتی شوپنهاور می‌خواندم آنچه که برایم بسیار جذاب جلوه کرد همین بخش از آرای او بود فیلسوف هر روز با مرگ زندگی می‌کند و در پس هر حادثه چه شاد و چه غمگین مرگ خود را تجربه می‌کند شوپنهاور معتقد است مرگ یعنی نیستی و زندگی ما همواره بین دو نیستی بوده است، نیستی که از آنجا آمده‌ایم و نیستی که بدانجا میرویم. به همین خاطر مرگ و نیستی بسیار نزدیکتر از آنی هستند که ما خیال می‌کنیم. زندگی آدمیان چیزی نیست جز چرخه بی‌پایان “خواستن” و “وصال” و پس از وصال “تجربه ملال” و سپس دوباره “خواستن” و باز تجربه ملال و تجربه ملال و خستگی حاصل ازاین تجربه‌های بی‌حاصل. در این چرخه چه نصیب می‌بریم؟ هیچ. زجری که می‌کشیم و اتلاف عمری است که به باد می‌رود. ما رو به فناییم و فیلسوف هر روز و هر لحظه این نیستی را با تما م خون و رگ و پوست خود تجربه می‌کند. ما گوسفندانی هستیم که پیش چشم قصاب خود به چرا و جست وخیز مشغولیم. اگر زندگی چنین است که چنین است؛ بنابراین مرگ برگرفتنی است چه، پایان رنجِ بودن است. شوپنهاور می‌گفت اگر بر سنگ قبر مردگان بکوبید که هان ! نگران از مردن خود هستید؟ پاسخ آنان منفی است (نقل به مضمون) اما چه باید کرد تا خوب بمیریم ؟ شوپنهاور می‌گفت باید شادمان زیست و شادمانی یعنی بریدن از بیرون و رجعت به درون  نخواستن جز از خود و شکوفاییِ خود. آدمیان اگر هروز خود را کشف کنند و خود را بسازند و شکوفا کنند آنچنان باشند که هستند و آنچنان باشند که می‌خواهند شیفته خود خواهند بود و این ، رنج‌ بودن را برای‌شان تحمل‌پذیر می‌کند. میوه زندگی آدمی آنگاه که برسد مرگ را در آغوش می‌کشد. هنرمند چه می‌کند. هر روز خلقی جدید و کشفی جدید هروز چهره‌ای از بودن خود را بر آفتاب می افکند دلشاد و خرم از کاری عبث . . .

 یادداشتی از آقای گلشاهی