کوهها را طی راه به شوق نگاه میکردم و با دیدن اولین آب انبار دلم ریخت. صدای تو در گوشم پیچید که با اندوه از مادربزرگی میگفتی که ندیده بودی، و در آب انبار دروازه شهر غرق شده بود. با حسرت میگفتی:
– دیگر نه دروازهای هست نه آبانباری که آنجا بود. به بغض میگفتی:
– خاطرات کودکیام را خراب کردن.
نوشته: مهرداد انداچه / (داستان کوتاه ایرانی 9)